گرو کردنی، گرو شده، چیزی که به گرو گذارده شده گروگان دادن: کسی یا چیزی را به عنوان گرو به کسی سپردن گروگان گرفتن: چیزی یا کسی را به عنوان گرو گرفتن تا آنچه می خواهند دریافت کنند
گرو کردنی، گرو شده، چیزی که به گرو گذارده شده گروگان دادن: کسی یا چیزی را به عنوان گرو به کسی سپردن گروگان گرفتن: چیزی یا کسی را به عنوان گرو گرفتن تا آنچه می خواهند دریافت کنند
قصبه ای است از دهستان پنج هزار بخش بهشهر شهرستان ساری واقع در27000گزی خاور بهشهر بین راه آهن و راه شوسۀ. هوای آن معتدل و دارای 5350 تن سکنه است. آب آن از چشمه ورود خانه محلی و محصول آن برنج، غلات، پنبه، مرکبات، صیفی، توتون و سیگار است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس بافی است. دارای دفتر پست و تلگراف در راه آهن است. دبستان و نگهبانی، پزشک بهداری و در حدود 30 باب دکان نیز دارد. ایستگاه راه آهن در شمال آبادی بین ایستگاه تیرتاش و بندر گز به نام گلوگاه واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
قصبه ای است از دهستان پنج هزار بخش بهشهر شهرستان ساری واقع در27000گزی خاور بهشهر بین راه آهن و راه شوسۀ. هوای آن معتدل و دارای 5350 تن سکنه است. آب آن از چشمه ورود خانه محلی و محصول آن برنج، غلات، پنبه، مرکبات، صیفی، توتون و سیگار است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان کرباس بافی است. دارای دفتر پست و تلگراف در راه آهن است. دبستان و نگهبانی، پزشک بهداری و در حدود 30 باب دکان نیز دارد. ایستگاه راه آهن در شمال آبادی بین ایستگاه تیرتاش و بندر گز به نام گلوگاه واقع است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
اطراف. کمر. میان. لگن خاصره: دریغ آن کمربند و آن گردگاه دریغ آن کئی برز و بالای شاه. فردوسی. دلیران به خوردن نهادند سر چو آسوده شد گردگاه از کمر. فردوسی
اطراف. کمر. میان. لگن خاصره: دریغ آن کمربند و آن گردگاه دریغ آن کئی برز و بالای شاه. فردوسی. دلیران به خوردن نهادند سر چو آسوده شد گردگاه از کمر. فردوسی
آلت تناسل. (برهان). قضیب. (آنندراج). کیر و لند. (جهانگیری). کیر. نرۀ مرد که آلت تناسل باشد: چیزی بر من نیست ز دو چیز عجب تر هرچند عجبهای جهان است فراوان از پیر جهان گشتۀ ناگشته مهذب وز کودک می خوردۀ ناخورده گروگان. دهقان علی شطرنجی. ای پسر تا به میان پای تو درنگرستم جز بیک چشم گروگان بتو برنگرستم. سوزنی (از آنندراج). ای که به یک تیز تو به نیمشب اندر چشم گروگان خفته گردد بیدار. سوزنی. گروگان خوهی سرخ و مرغول رومه بسختی چو خاره به تیزی چو خاده. سوزنی. من به کنجی در پست خفته بودم سرمست در گروگان زده دست از برای جلقو. سوزنی
آلت تناسل. (برهان). قضیب. (آنندراج). کیر و لند. (جهانگیری). کیر. نرۀ مرد که آلت تناسل باشد: چیزی بر من نیست ز دو چیز عجب تر هرچند عجبهای جهان است فراوان از پیر جهان گشتۀ ناگشته مهذب وز کودک می خوردۀ ناخورده گروگان. دهقان علی شطرنجی. ای پسر تا به میان پای تو درنگرستم جز بیک چشم گروگان بتو برنگرستم. سوزنی (از آنندراج). ای که به یک تیز تو به نیمشب اندر چشم گروگان خفته گردد بیدار. سوزنی. گروگان خوهی سرخ و مرغول رومه بسختی چو خاره به تیزی چو خاده. سوزنی. من به کنجی در پست خفته بودم سرمست در گروگان زده دست از برای جلقو. سوزنی
مرهون. (برهان) (رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (جهانگیری). رهینه. (مهذب الاسماء). شی ٔ یا شخصی که در مقابل وام یا برای اطمینان خاطر به رهن گذارند. چیزی که به گرو گذاشته میشود: ولیکن مراگروگانی بده تا من صبر کنم. (ترجمه طبری بلعمی). گروگان و این خواسته پرشتاب برم تازیان نزد افراسیاب. فردوسی. نواها که از شهرها یادگار گروگان ز ترکان چینی هزار. فردوسی. گروگان و این خواسته هر چه هست ز دینار و از تاج و تخت نشست. فردوسی. مرا دلی است گروگان و عشق چندین جای عجب تر از دل من دل نیافریده خدای. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 386). ولکن با احمد احکامها باید بسوگند و پسر را باید به گروگان اینجا یله کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 268). دل به گروگان این جهان ندهم گرچه دل تو به دهر مرهون شد. ناصرخسرو. نان از دگری چگونه بربایی گر تو بمثل به نان گروگانی. ناصرخسرو. هزاران هزاران گروگان شده به آتش بدین جاهلانه مقال. ناصرخسرو. از محنت بازخر مرا یک ره گر چند به دست غم گروگانم. مسعودسعد. من که مسعودسعد سلمانم درکف جود تو گروگانم. مسعودسعد. هرچه اندوختم این طایفه را رشوه دهم بو که در راه گروگان شدنم نگذارند. خاقانی. کاین طلب در تو گروگان خداست زآنکه هر طالب به مطلوبی سزاست. مولوی. ، بنده و عبد هم بنظر آمده. (برهان) ، مال که در میان نهند مسابقه و جز آن را که هر کس سبقت گیرد او را باشد، محبوس، زندانی: کعبه در شامی سلب چون قطره در تنگی صدف یا صدف در بحر ظلمانی گروگان آمده. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 380)
مرهون. (برهان) (رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری) (جهانگیری). رهینه. (مهذب الاسماء). شی ٔ یا شخصی که در مقابل وام یا برای اطمینان خاطر به رهن گذارند. چیزی که به گرو گذاشته میشود: ولیکن مراگروگانی بده تا من صبر کنم. (ترجمه طبری بلعمی). گروگان و این خواسته پرشتاب برم تازیان نزد افراسیاب. فردوسی. نواها که از شهرها یادگار گروگان ز ترکان چینی هزار. فردوسی. گروگان و این خواسته هر چه هست ز دینار و از تاج و تخت نشست. فردوسی. مرا دلی است گروگان و عشق چندین جای عجب تر از دل من دل نیافریده خدای. فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 386). ولکن با احمد احکامها باید بسوگند و پسر را باید به گروگان اینجا یله کند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 268). دل به گروگان این جهان ندهم گرچه دل تو به دهر مرهون شد. ناصرخسرو. نان از دگری چگونه بربایی گر تو بمثل به نان گروگانی. ناصرخسرو. هزاران هزاران گروگان شده به آتش بدین جاهلانه مقال. ناصرخسرو. از محنت بازخر مرا یک ره گر چند به دست غم گروگانم. مسعودسعد. من که مسعودسعد سلمانم درکف جود تو گروگانم. مسعودسعد. هرچه اندوختم این طایفه را رشوه دهم بو که در راه گروگان شدنم نگذارند. خاقانی. کاین طلب در تو گروگان خداست زآنکه هر طالب به مطلوبی سزاست. مولوی. ، بنده و عبد هم بنظر آمده. (برهان) ، مال که در میان نهند مسابقه و جز آن را که هر کس سبقت گیرد او را باشد، محبوس، زندانی: کعبه در شامی سلب چون قطره در تنگی صدف یا صدف در بحر ظلمانی گروگان آمده. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 380)
ده کوچکی است از دهستان حرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان واقع در 50000 گزی شمال کرمان و 4000 گزی باختر راه مالرو شهداد به راور، سکنۀ آن 12 تن است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان حرجند بخش مرکزی شهرستان کرمان واقع در 50000 گزی شمال کرمان و 4000 گزی باختر راه مالرو شهداد به راور، سکنۀ آن 12 تن است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
گور، قبر، گورجای: که این قادسی گورگاه من است کفن جوشن و خون کلاه من است، فردوسی، وگر نابرومند راهی بود وگر بر زمین گورگاهی بود، فردوسی، زمین عجم گورگاه کی است در او پای بیگانه وحشی پی است، نظامی
گور، قبر، گورجای: که این قادسی گورگاه من است کفن جوشن و خون کلاه من است، فردوسی، وگر نابرومند راهی بود وگر بر زمین گورگاهی بود، فردوسی، زمین عجم گورگاه کی است در او پای بیگانه وحشی پی است، نظامی
محل گلو و حلقوم. (ناظم الاطباء). حنجره. (ملخص اللغات) : حلق بگرفتش مانندۀ نسناسی برنهادش به گلوگاه چنان داسی. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 205). زبان و گلوگاه و یک نیمه تن فرودوخت با گردن کرگدن. اسدی. داشت لقمان یکی کریچۀ تنگ چون گلوگاه نای و سینۀ چنگ. سنائی. ساقی آن عنبرین کمند امروز در گلوگاه ساغر افشانده ست. خاقانی. زبان بند کن تا سر آری بسر زبان خشک به تا گلوگاه تر. نظامی. ، بغاز. مضیق، آن جزء از ساق گیاه که بریشه پیوسته است. (یادداشت مؤلف)
محل گلو و حلقوم. (ناظم الاطباء). حنجره. (ملخص اللغات) : حلق بگرفتش مانندۀ نَسناسی برنهادش به گلوگاه چنان داسی. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 205). زبان و گلوگاه و یک نیمه تن فرودوخت با گردن کرگدن. اسدی. داشت لقمان یکی کریچۀ تنگ چون گلوگاه نای و سینۀ چنگ. سنائی. ساقی آن عنبرین کمند امروز در گلوگاه ساغر افشانده ست. خاقانی. زبان بند کن تا سر آری بسر زبان خشک به تا گلوگاه تر. نظامی. ، بغاز. مضیق، آن جزء از ساق گیاه که بریشه پیوسته است. (یادداشت مؤلف)