مخفف گیاه زار، محل روییدن گیاه و علف، علفزار، چمن زار، مرغزار، کشتزار، (از فرهنگ شعوری ج 2 ص 310) (آنندراج) : اگر برروید از گورم گیازار گیازارم بود از تو دلازار، (ویس و رامین)، دراج کند گرد گیازار تکاپوی از غالیه عجمی بزده بر سر هر موی، منوچهری، رجوع به گیاه زار شود
مخفف گیاه زار، محل روییدن گیاه و علف، علفزار، چمن زار، مرغزار، کشتزار، (از فرهنگ شعوری ج 2 ص 310) (آنندراج) : اگر برروید از گورم گیازار گیازارم بود از تو دلازار، (ویس و رامین)، دراج کند گرد گیازار تکاپوی از غالیه عجمی بزده بر سر هر موی، منوچهری، رجوع به گیاه زار شود
بخسان. (صحاح الفرس). ذائب. ذوب شونده. در حال گداختن. کسی که ذوب میکند و تصفیه مینماید طلا را. (از ناظم الاطباء) : از آن شکرلبانت اینکه دایم گدازانم چو اندر آب شکر. دقیقی. ز پیوند و خویشان شده ناامید گدازان و لرزان چو یک شاخ بید. فردوسی. چون شکرم در آب گدازان ز عشق تو تا عاشقم بر آن لب شکرفروش بر. عبدالواسع جبلی. بل هفت شمع چرخ گدازان شود چو موم از بس که تف رسد ز نفسهای بی مرش. خاقانی. آخر از ریک، گوهر گدازان چنان شیشۀ صافی کرده اند. (کتاب المعارف). تب روشن روان ماه جهانتاب گدازان گشت همچون برف در آب. نظامی. درختی برشده چون گنبد نور گدازان گشت چون در آب کافور. نظامی. مرا جان اینچنین بر لب رسیده گدازانم چو شمع از آب دیده. نظامی. شد از سودای شیرین شور در سر گدازان گشته چون در آب شکر. نظامی. از شوق رخت چراغ گردون چون شمعهمی رود گدازان. عطار. تنی چو شمع گدازان و زرد و پژمرده دلی چو قندیل آتش گرفته و دروا. کمال الدین اسماعیل. و یا برف گدازان بر سر کوه کز او هر لحظه جزوی میشودکم. سعدی. کوه صبرم نرم شد چون موم دردست غمت تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع. حافظ. ، سوزان. سوزنده. گدازنده: فروگفت با او سخنهای تیز گدازان تر از آتش رستخیز. نظامی
بخسان. (صحاح الفرس). ذائب. ذوب شونده. در حال گداختن. کسی که ذوب میکند و تصفیه مینماید طلا را. (از ناظم الاطباء) : از آن شکرلبانت اینکه دایم گدازانم چو اندر آب شکر. دقیقی. ز پیوند و خویشان شده ناامید گدازان و لرزان چو یک شاخ بید. فردوسی. چون شکرم در آب گدازان ز عشق تو تا عاشقم بر آن لب شکرفروش بر. عبدالواسع جبلی. بل هفت شمع چرخ گدازان شود چو موم از بس که تف رسد ز نفسهای بی مرش. خاقانی. آخر از ریک، گوهر گدازان چنان شیشۀ صافی کرده اند. (کتاب المعارف). تب روشن روان ماه جهانتاب گدازان گشت همچون برف در آب. نظامی. درختی برشده چون گنبد نور گدازان گشت چون در آب کافور. نظامی. مرا جان اینچنین بر لب رسیده گدازانم چو شمع از آب دیده. نظامی. شد از سودای شیرین شور در سر گدازان گشته چون در آب شکر. نظامی. از شوق رخت چراغ گردون چون شمعهمی رود گدازان. عطار. تنی چو شمع گدازان و زرد و پژمرده دلی چو قندیل آتش گرفته و دروا. کمال الدین اسماعیل. و یا برف گدازان بر سر کوه کز او هر لحظه جزوی میشودکم. سعدی. کوه صبرم نرم شد چون موم دردست غمت تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع. حافظ. ، سوزان. سوزنده. گدازنده: فروگفت با او سخنهای تیز گدازان تر از آتش رستخیز. نظامی
گلاب گیرنده. گلاب کش: گل گفت به از لقای من رویی نیست چندین ستم گلابگر باری چیست بلبل به زبان حال با او گفتا یک روز که خندید که سالی نگریست. خیام. و رجوع به گلابگیر شود
گلاب گیرنده. گلاب کش: گل گفت به از لقای من رویی نیست چندین ستم گلابگر باری چیست بلبل به زبان حال با او گفتا یک روز که خندید که سالی نگریست. خیام. و رجوع به گلابگیر شود
ذوب شونده ذائب در حال ذوب شدن: از آن شکر لبانست این که دایم گدازانم چو اندر آب شکر. (دقیقی)، سوزان سوزنده سوزاننده: فرو گفت با او سخنهای تیز گدازنتر از آتش رستخیز. (نظامی)
ذوب شونده ذائب در حال ذوب شدن: از آن شکر لبانست این که دایم گدازانم چو اندر آب شکر. (دقیقی)، سوزان سوزنده سوزاننده: فرو گفت با او سخنهای تیز گدازنتر از آتش رستخیز. (نظامی)