جدول جو
جدول جو

معنی گدازگر - جستجوی لغت در جدول جو

گدازگر
(گُ گَ)
نام صنفی که در معادن مس استخراج مس کنند. سباک
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گدازه
تصویر گدازه
مواد گداخته شده که از دهانۀ آتشفشان بیرون آید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از داشگر
تصویر داشگر
کسی که کورۀ آجرپزی یا سفال پزی دارد، کوره پز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سازگر
تصویر سازگر
سازگار، سازش کننده، موافق، هماهنگ، سازگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دادگر
تصویر دادگر
داد دهنده، عادل، داد گیرنده، باری تعالی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پردازگر
تصویر پردازگر
زداینده، جلادهنده، صیقل گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نمازگر
تصویر نمازگر
آنکه نماز بخواند، نمازگزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آغازگر
تصویر آغازگر
آنکه کاری را شروع کند، آغاز کننده، در ورزش در اسب دوانی، کسی که فرمان حرکت به سوارکاران می دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گدازشگر
تصویر گدازشگر
کسی که چیزی را ذوب کند، ریخته گر
فرهنگ فارسی عمید
(طِ گَ)
آرایش دهنده. پیرایش کننده. (آنندراج). نگارگر جامه. و رجوع به فرهنگ شعوری ص 167 شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
عرض نیاز کننده. سؤال کننده
لغت نامه دهخدا
(نَ گَ)
آنکه نماز خواند. نمازکن. نمازگزار. مصلی. (فرهنگ فارسی معین) : در قرآن ذکر نمازگران مؤمنان فراوان کرد. (کشف الاسرار ج 1، از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
مخفف گیاه زار، محل روییدن گیاه و علف، علفزار، چمن زار، مرغزار، کشتزار، (از فرهنگ شعوری ج 2 ص 310) (آنندراج) :
اگر برروید از گورم گیازار
گیازارم بود از تو دلازار،
(ویس و رامین)،
دراج کند گرد گیازار تکاپوی
از غالیه عجمی بزده بر سر هر موی،
منوچهری،
رجوع به گیاه زار شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رُو)
بخسان. (صحاح الفرس). ذائب. ذوب شونده. در حال گداختن. کسی که ذوب میکند و تصفیه مینماید طلا را. (از ناظم الاطباء) :
از آن شکرلبانت اینکه دایم
گدازانم چو اندر آب شکر.
دقیقی.
ز پیوند و خویشان شده ناامید
گدازان و لرزان چو یک شاخ بید.
فردوسی.
چون شکرم در آب گدازان ز عشق تو
تا عاشقم بر آن لب شکرفروش بر.
عبدالواسع جبلی.
بل هفت شمع چرخ گدازان شود چو موم
از بس که تف رسد ز نفسهای بی مرش.
خاقانی.
آخر از ریک، گوهر گدازان چنان شیشۀ صافی کرده اند. (کتاب المعارف).
تب روشن روان ماه جهانتاب
گدازان گشت همچون برف در آب.
نظامی.
درختی برشده چون گنبد نور
گدازان گشت چون در آب کافور.
نظامی.
مرا جان اینچنین بر لب رسیده
گدازانم چو شمع از آب دیده.
نظامی.
شد از سودای شیرین شور در سر
گدازان گشته چون در آب شکر.
نظامی.
از شوق رخت چراغ گردون
چون شمعهمی رود گدازان.
عطار.
تنی چو شمع گدازان و زرد و پژمرده
دلی چو قندیل آتش گرفته و دروا.
کمال الدین اسماعیل.
و یا برف گدازان بر سر کوه
کز او هر لحظه جزوی میشودکم.
سعدی.
کوه صبرم نرم شد چون موم دردست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع.
حافظ.
، سوزان. سوزنده. گدازنده:
فروگفت با او سخنهای تیز
گدازان تر از آتش رستخیز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گُ گَ)
گلاب گیرنده. گلاب کش:
گل گفت به از لقای من رویی نیست
چندین ستم گلابگر باری چیست
بلبل به زبان حال با او گفتا
یک روز که خندید که سالی نگریست.
خیام.
و رجوع به گلابگیر شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
آنکه در سبق فرمان حرکت دهد. (فرهنگستان)
لغت نامه دهخدا
(گُ زِ گَ)
آنکه گدازد هر چیزی را. ریخته گر:
تقدیر پی کاهش اجزای وجودش
اکسیر فنا داد گدازشگر غم را.
عرفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از آغازگر
تصویر آغازگر
شروع وآغاز کننده
فرهنگ لغت هوشیار
ناز کننده ناز کن نازنده: عاشق جور یار شو عاشق مهر یارنه تا که نگار نازگر عاشق زار آیدت. (دیوان کبیر)
فرهنگ لغت هوشیار
عمل گداختن ذوب، کاهش تن لاغری: و بسیار باشد که خداوند گدازش و کاهش را که بتازی ذبول گویند اجابت طبع صفرایی باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گدازه
تصویر گدازه
توده گداخته که از آتشفشان بیرون ریزد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گراگر
تصویر گراگر
با شعله زیاد: گر اگر میسوزد، تند تند: گراگر این جنس را میخرند
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه ذوب کند، ریخته گر: تقدیر پی کاهش اجزای وجودش اکسیر فنا داد گدازشگر غم را. (عرفی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دادگر
تصویر دادگر
عادل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از داغگر
تصویر داغگر
داغ کننده، گرم کننده
فرهنگ لغت هوشیار
ذوب شونده ذائب در حال ذوب شدن: از آن شکر لبانست این که دایم گدازانم چو اندر آب شکر. (دقیقی)، سوزان سوزنده سوزاننده: فرو گفت با او سخنهای تیز گدازنتر از آتش رستخیز. (نظامی)
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که گلاب گیرد گلاب کش: هین از ترشح زین طبق بگذر توبی ره چون عرق از شیشه گلابگر چون روح از آن جام سما. (دیوان کبیر)
فرهنگ لغت هوشیار
علف زار مرغزار مرتع: هاجر و اسمعیل را دیدند زنی و کودکی طفل تنها بی مردی و انیسی و آبی روا دیدند و گیاه زاری
فرهنگ لغت هوشیار
ژنکه نمازخواند نمازکن نمازگزار مصلی: درقران ذکرنمازگران مومنان فراوان کرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طرازگر
تصویر طرازگر
((~. گَ))
آرایش دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آغازگر
تصویر آغازگر
((گَ))
آغاز کننده، در اصطلاح اسب دوانی، کسی که فرمان حرکت می دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دادگر
تصویر دادگر
((گَ))
داددهنده، عادل، یکی از صفات باری تعالی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جداگر
تصویر جداگر
خط فاصله
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آغازگر
تصویر آغازگر
آکتیویتور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از دادگر
تصویر دادگر
عادل
فرهنگ واژه فارسی سره