- کنش
- عمل، فعل
معنی کنش - جستجوی لغت در جدول جو
- کنش
- کردار، عمل، کردار بد و نیک
- کنش ((کُ نِ))
- عمل، کردار
- کنش
- کردار، کار، کنشت
برای مثال به گفتار گرسیوز بدکنشت / به نوی درختی ز کینه بکشت (فردوسی۲ - ۶۶۴)
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
کنش، کردار، کار، کنشت
عبادتگاه غیرمسلمانان، عبادتگاه یهودیان، برای مثال تو را آسمان خط به مسجد نبشت / مزن طعنه بر دیگری در کنشت (سعدی۱ - ۱۷۶)
کردار، کار، کنش
کردار، کار، کنش
کنشتو
معبد یهودان (خصوصا)، عبادتگاه کافران (عموما) : تنها نه منم خانه دل بتکده کرده در هر قدمی صومعه ای هست و کنشتی. (حافظ)
معبد یهود و نصاری، آتشکده
عمل آکندن، حشو آکنه
عمل آکندن، آنچه درون چیزی را با آن پر کنند، آکنه، برای مثال چون راست بود خوب نماید سخن / در خوب جامه خوب شود آکنش (ناصرخسرو - ۴۴۱)
((کَ نِ))
فرهنگ فارسی معین
آن چه که با آن درون چیزی را پر کنند. پشم یا پنبه که درون لحاف یا تشک یا جامه کنند، آکنه
کاتالیزور
مفعول
فعالیت
فعال، فاعل، آنزیم
مشاوره
فعالیت
آکتیویزم
منفعل
ریشۀ گیاه اشنان که آن را پس از خشک کردن می کوبند و در شستن پارچه و لباس به کار می برند، کنشتوک، چوبک اشنان، جوغان، بیخ، غسلج، چوبک برای مثال ایمن بزی اکنون که بشستم / دست از تو به اشنان و کنشتو (شهیدبلخی - شاعران بی دیوان - ۳۵)
عمل و عکس العمل
ریشۀ گیاه اشنان که آن را پس از خشک کردن می کوبند و در شستن پارچه و لباس به کار می برند، بیخ، چوبک، چوبک اشنان، جوغان، غسلج، کنشتو
ضربه
شخصیت، عادت، طبع، خصلت
تشنج
آتراکسیون، میل، جاذبه، جذب
مذهب
خسیس
فاعل
گریز از بدی سستی سستی در کار
مار واره از مای ها (حشرات)