جدول جو
جدول جو

معنی کمر - جستجوی لغت در جدول جو

کمر
دور شکم و پشت، میان، پشت، کمربند، کمره، میانۀ کوه، تنگنای کوه
کمر بستن: کمربند به کمر بستن، میان بستن، کنایه از آماده شدن برای کاری، در کاری اهتمام نمودن
تصویری از کمر
تصویر کمر
فرهنگ فارسی عمید
کمر
(زَ)
چیره شدن در بزرگی سر نره. (آنندراج). کمره کمراً، چیره شد او را در بزرگی سر نره. (منتهی الارب). چیره شد بر وی در بزرگی حشفه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کمر
(کَ مَ)
معروف است که میان باشد. (برهان). میان را گویند. (فرهنگ رشیدی). میان. (ناظم الاطباء). ناحیه ای از تنه که از بالا محدود به یک سطح افقی است که از کنار تحتانی دوازدهمین زوج دنده های قفسۀ سینه می گذرد و از پایین محدود به سطحی افقی می شود که از تاج خاصره مرور می کند. ناحیۀ کمری که معمولاً به نام کمر خوانده می شود، در قسمت جلو محدود به سطح داخلی تنه های مهرۀ کمری است که در پشت امعاءو احشاء در ناحیۀ شکم قرار دارند و از قسمت خارج یا خلف، عضلۀ خارجی کمری و پوست بدن در این قسمت آن را محدود کرده است. (فرهنگ فارسی معین) :
آن سیل که دوش تا کمر بود
امشب بگذشت خواهد از دوش.
سعدی.
کنون کوش کاب از کمر درگذشت
نه وقتی که سیلاب از سرگذشت.
سعدی.
نشستم تا کمر در خون به اشک لاله گون خود
تو چون دشمن شدی من هم کمربستم به خون خود.
صائب.
- از کمر افتادن، در تداول بمعنی ناتوان و فرسوده شدن از کار یا جز آن. کمرباختن و رجوع به کمر باختن شود.
- جد به کمر زده، نفرینی است سیدی بد کاره را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- دامن بر کمر زدن، مصمم شدن. به جد آغاز کاری کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- شال کمر، شالی که بر میان بندند.
- کمر راست کردن، در تداول عامه، ثروت و قدرت بهم رساندن. (فرهنگ فارسی معین). فرج یافتن بعد از شدت.
- کمر راست کردن نتوانستن، نیروی بدست آوردن ثروت وقدرت را از دست دادن. (فرهنگ فارسی معین).
- کمر زدن، در تداول عامه، انجام دادن (در مقام توهین گویند) : نمازت را کمر بزن. (فرهنگ فارسی معین). نماز خواندن. عبادت کردن با لحن تحقیر و تمسخر یا تخفیف، این بچه ها نمی گذارند آدم این دو رکعت نماز را کمرش بزند. عوض اینکه هی نماز کمرت بزنی، مال مردم را بالا مکش ! (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده).
- ، نوعی نفرین و دشنام است: این نماز خواندن کمرت بزند. (فرهنگ لغات عامیانه جمال زاده).
- کمر سیخ کردن، کنایه از کمر راست کردن و اندکی آرام گرفتن، از عالم نفس کردن. (آنندراج). کمر راست کردن. اندکی آرام گرفتن. (فرهنگ فارسی معین) :
از نخستین نگهت مست و خرابم کردی
کمری سیخ نکردم که کبابم کردی.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- کمر غول را خم کردن، در تداول عامه، کاری مهم را انجام دادن. (فرهنگ فارسی معین).
- کمرکلفت، مقابل کمرباریک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) .آنکه میانی قطور داشته باشد. و رجوع به کمر باریک شود.
- قرآن کمرت را [یا بکمرت] بزند، به کسی گویند که به قرآن سوگند دروغ خورد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- نمازش یا [نمازت] به کمرش یا [به کمرت] بزند، به کسی گویند که نماز خود را بگزارد و در عین حال از مناهی و محرمات نپرهیزد. و رجوع به ترکیب کمر زدن شود.
، آنچه بر میان بندند. (فرهنگ رشیدی). آنچه آن را یک دور بر میان بندند از ابریشم و زر و نقره، مانند حلقه و طوقی. (برهان). کمر که به میان بندند. (آنندراج). آنچه بر میان بندند. منطقه. (ناظم الاطباء). پهلوی، ’کمر’ (کمربند). اوستا، ’کمرا’ (کمربند) کردی، ’کمر’ (کمربند). افغانی، ’کمر’ اسّتی، ’کمری’ (کمربند زنانه) (از حاشیۀ برهان چ معین). کمربند. (فرهنگ فارسی معین). آنچه از چرم و امثال آن زینت دهند و بر میان بندندو میان را کمرگاه گویند. (انجمن آرا). دوال و جز آن که بر میان بندند. نطاق. منطقه. کمربند. میان بند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
با درفش کاویان و طاقدیس
زرّ مشت افشار و شاهانه کمر.
رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
درآمد به کردار پیل دمان
به بازو کمان و کمر بر میان.
فردوسی.
ده اسب گرانمایه با ساز زر
پرستنده پنجه به زرین کمر.
فردوسی.
درم دادو دینار و تیغ و سپر
کرا بود درخور کلاه و کمر.
فردوسی.
آن کمر باز کن بتا ز میان
زین غم و وسوسه مرا برهان.
فرخی.
هست بر نیست چون توانی بست
کمر تست هست و نیست میان.
فرخی.
ز عشق آن بت سیمین میان زرّکمر
چو سرو بودم سیمین شدم چو زرین نال.
زینبی.
ده کنیزک ترک همه با حلی و حلل و اسبان وکمرها. (تاریخ سیستان). چهارهزار غلام سرایی در دو طرف سرای امارت به چند دسته بایستادند دو هزار با کلاه دو شاخ و کمرهای گران. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290) .دیلمان و همه بزرگان درگاه و ولایت داران و حجّاب با کلاههای دوشاخ و کمر زر بودند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 390). و طرازی سخت باریک و زنجیر بزرگ و کمری از هزار مثقال پیروزه در او نشانده. (تاریخ بیهقی ص 150) .و عادت چنان بودی که هر یکی کمر بالای جامه بستندی وآن را کمربندگی خواندندی. (فارسنامۀ ابن البلخی).
زین پس کمری اگربچنگ آرم
چون کلک کمر بر استخوان بندم.
مسعودسعد.
و میان کمر نیکوتر آید. (نوروزنامه).
از چو من هندوک حلقه بگوش
گر کله نیست کمر باز مگیر.
خاقانی.
گر گوهر جان خواهی هم در کمرت خواهم
ور دانۀ دل خواهی هم در برت افشانم.
خاقانی.
کمر کن قدح را ز انگشت کو خود
کمرها ز پیروزۀ کان نماید.
خاقانی.
گردن گل منبر بلبل شده
زلف بنفشه کمر گل شده.
نظامی.
کله لعل و قبا لعل و کمر لعل
رخش هم لعل بینی لعل در لعل.
نظامی.
آسمان کافتاب از او اثری است
بر میان تو کمترین کمری است.
نظامی.
بس کیسه که دوختند برجودش
صد حلقه بگوش چون کمر دارد.
کمال الدین اسماعیل.
پس بفرمودش که بر سازد ز زر
از سوار و طوق و خلخال و کمر.
مولوی.
چه لطیف است قبا بر تن چون سرو روانت
آه اگر چون کمرم دست رسیدی به میانت.
سعدی.
صد پیرهن قبا کنم از خرمی اگر
بینم که دست من چو کمر در میان تست.
سعدی.
اگر میان تو گم گشت در میان کمر
دهانت نیز نمی بینم آن کجا کردی.
میرخسرو (از آنندراج).
- کمر آفتاب، خطی که بر مرکز آفتاب گذرد همچو محور و دایره. (برهان). خطی که بر مرکز دایره گذرد همچنین محور دایره. (آنندراج). خطی که بر مرکزآفتاب گذرد همچو محور. (فرهنگ فارسی معین).
- ، کنایه از کوه و تجویفات آن نوشته اند، (برهان) (از آنندراج). کوه و جوف و مغارۀ کوه. (ناظم الاطباء).
- کمراز میان باز کردن، کنایه است از اقدام به امری منصرف شدن و قطع نظر کردن:
سوار دلاور ز بیم زیان
بزودی کمر باز کرد از میان.
فردوسی.
- کمر بر میان، کمربند بر میان بسته:
سوی مادر آمد کمر بر میان
بسر برنهاده کلاه کیان.
فردوسی.
- ، آمادۀ خدمت. کمر به خدمت بسته:
تو بنشین به آیین به تخت کیان
چو من پیشت آیم کمر برمیان.
فردوسی.
- کمر بر میان بستن، بمعنی کمربند بر میان بستن. (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین) :
کمر از تار جان باید بر آن نازک میان بستن
که از هر رشتۀ آن دسته ای گل می توان بستن.
کلیم (از آنندراج).
- کمر بر میان زدن، بمعنی کمربند بر میان بستن. (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین) :
زده بر میان گوهرآگین کمر
درآورده پولاد هندی به سر.
نظامی (از آنندراج).
- کمر بندگی، کمربندی که بر میان می بستند و نشانۀ اطاعت و فرمانبرداری و آمادگی بخدمت بود: و عادت چنان بودی که هر یکی کمر بالای جامه بستندی و آن را کمربندگی خواندندی.
(ابن البلخی).
- کمر دزد، آنکه کمربند دزدد. کمربند دزد:
و گرنه من در به تاراج ده
کمردزد را دانم از تاج ده.
نظامی.
- کمر دوال، کمربند چرمی. (ناظم الاطباء).
- کمر رستم، بمعنی کمان رستم که قوس قزح باشد. (برهان) (آنندراج). آژفنداک و قوس قزح. (ناظم الاطباء). کمان رستم. قوس قزح. طوق بهار. ترسه. تیراژه. رخش. انطلیسون. آزفنداک. آفنداک. سریره. کمردون.سدکیس. قالیچۀ فاطمه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کمر زر، کمربند ساخته شده از زر: سلطان فرمود خلعتی نیکو راست کردند سخت فاخر تاش را کمر زر و کلاه دوشاخ... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 266). پیش آمد با خلعت قبای سیاه و کلاه دوشاخ و کمر زر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 156). غلامی سیصد... نزدیک به امیر ایستادند با جامه های فاخر وکلاههای دوشاخ و کمرهای زر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 290).
- کمرسان، مانند کمربند:
در میان آمد کمرسان گر چه باشد زلف او
گرچه باشد زلف او آمد کمرسان در میان.
سیدذوالفقار شراوانی.
- کمر سیم، کمرنقره. کمربند سیمین. (فرهنگ فارسی معین).
- ، کنایه از برف. (فرهنگ فارسی معین) : و در آن صمیم دی که کمر سیم بر میان وشاقان نبانی بسته بودند. (لباب الالباب، از فرهنگ فارسی معین).
- کمر وحدت، کمند وحدت. (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین) :
ز من تلاطم این بحر بی کنار مپرس
که خوشتر از کمر وحدت است گردابم.
صائب (از آنندراج).
- کمر هفت چشمه، کمر هفت جواهر مرصع به مناسبت هفت سیاره و این مخصوص سلاطین کیان بوده است. (آنندراج). کمربندی که به هفت گوهر قیمتی مرصع است (بمناسبت هفت سیاره). و آن مخصوص سلاطین بود. (فرهنگ فارسی معین) :
شه هفت کشور به رسم کیان
یکی هفت چشمه کمر بر میان.
نظامی (از آنندراج).
، از ابیات ذیل چنین برمی آید که کمر مانند کلاه و تاج از لوازم سلطنت و فرمانروایی و نشان بزرگی و مقام بوده است:
به مردی رسد برکشد سر به ماه
کمر جوید و تاج و تخت و کلاه.
فردوسی.
زدیبای زربفت و تاج و کمر
همان تخت زرین و زرین سپر.
فردوسی.
که بر من زمانه کی آید به سر
که را باشد این تاج و تخت و کمر.
فردوسی.
سه دیگر آنکه مرا از تو نیست هیچ دریغ
ز گنج و گوهر و پیل و سپاه و تاج و کمر.
فرخی.
این سر و تاج غزان و آن کت مهراج هند
این کله خان چین و آن کمرقیصری.
عمعق.
آگاه نه زانکه شاه مرده ست
بادش کمر و کلاه برده ست.
نظامی.
از رعیت بجای رسم و خراج
گه کمر خواستی ّ و گاهی تاج.
نظامی.
هر کلهی جای سرافکندگی است
هر کمر آلودۀ صدبندگی است.
نظامی.
، در بیت زیر ظاهراً به معنی سرین آمده است:
چون موی میان داری چون کوه کمر داری
چون مشک زره داری چون لاله سپر داری.
فرخی.
، میانۀ کوه را نیز گویند که کمر کوه باشد. (برهان). پهلوی، ’کمار’ ’کمال’. اوستایی، ’کمردهه’، (سر). هوبشمان گوید ریشه این کلمه واضح نیست. (از حاشیۀ برهان چ معین). میانۀ کوه. (از آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). میانه و وسط کوه. (ناظم الاطباء) میان دامنه و قلۀ کوه، مقابل تیغ ودامنه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
تو چون غرم رفتستی اندر کمر
پر از داوری دل پر از کینه سر.
فردوسی.
آن سپهبد که باد حملۀ او
بگسلاند ز روی کوه کمر.
فرخی.
تازان چون کبک دری در کمر
یازان چون سرو سهی در چمن.
فرخی.
هر کجا باغی است برشد بانگ مرغان در چمن
هر کجا کوهی است برشد بانگ کبکان از کمر.
فرخی.
بشد تیر پنهان به سنگ اندرون
فتاد از کمر مرد بی جان نگون.
اسدی.
رنگ رااندر کمرها تنگ شد جای گریغ
ماغ را اندر شمرها سرد شد جای شناه.
(از لغت فرس اسدی چ دبیرسیاقی ص 78).
شیر فلک از بیلک او برطرف کون
زانگونه گریزنده که آهو به کمربر.
سنائی (دیوان چ مدرس رضوی ص 144).
کوه را زر چه سود بر کمرش
که شهان را زر ازدر کمر است.
خاقانی.
از هیبت تو فتنه چو برجسته از کمر
وز صولت تو خصم چو خر مانده در خلاب
کمال الدین اسماعیل.
چو قطره قطرۀ باران خرد بر کهسار
که سنگهای بزرگ از کمر بگردانند.
سعدی.
ضرورت است که روزی به کوه رفته ز دستت
چنان بگرید سعدی که آب بر کمر آید.
سعدی.
تو بر کرّۀ توسنی در کمر
نگرتا نپیچد ز حکم توسر.
(بوستان).
- کمر سنگ، میانۀ سنگ. (از آنندراج). میانۀ سنگ (کوه) (فرهنگ فارسی معین) :
در کمر سنگ میان دو کوه
آب گهرصفوت دریاشکوه.
امیرخسرو (از آنندراج).
- کمر کوه، معروف است که میان کوه باشد یعنی وسط کوه. (برهان). به اضافت بمعنی میانۀ کوه و بدین معنی تنها کمر نیز آمده. (از آنندراج). میان و وسط کوه. (ناظم الاطباء). میانۀ کوه. وسط جبل. (فرهنگ فارسی معین) :
به کمرهای کوه، مردان تاخت
تا بتازند رنگ را ز کمر.
فرخی.
بر کمر کوهها ز شدت سرما
مرمر چون آب گشته آب چو مرمر.
مسعودسعد.
کمر کوه تا نشست من است
بر میان دو دست شد کمرم.
مسعودسعد.
گه ز آهی کمر کوه ز هم بگشاییم
گه ز دودی به تن چرخ کمر بربندیم.
خاقانی.
کمر کوه کم است از کمر مور اینجا
ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست.
حافظ.
- ، کنایه از آفتاب عالمتاب، (برهان) (ناظم الاطباء).
- ، کنایه از آسمان چهارم. (برهان) (از ناظم الاطباء).
- ، کنایه از عیسی علیه السلام. (برهان) (ناظم الاطباء).
، کنایه از بیت المعمور. (برهان) بیت المعمور یعنی خانه ای که در آسمان چهارم در مقابل مکه معظمه بنا شده. (ناظم الاطباء).
- کوه و کمر، کوه و میانه و وسط کوه. و رجوع به همین ترکیب ذیل کوه شود.
، گریوه و پشته. (آنندراج). گریوۀ میان کوه را گویند. (غیاث). ، میانۀ چیزی. (از آنندراج). میانه و وسط. (ناظم الاطباء) :
دست کمال بر کمر آسمان نشاند
آن گوهر ثمین که در این خاک توده بود.
خاقانی.
صبح نهد طوق زر بر کمرآسمان
آب کند دانه هضم در شکم آسیاب.
خاقانی.
صبح پس شب رسید بر کمر آسمان
گل پس سبزه دمید از دهن مرغزار.
خاقانی.
،
{{صفت}} به معنی بلندهمت هم آمده است. (برهان). ،
{{اسم}} بلندی و ارتفاع. (ناظم الاطباء). بلندی که بالا رفتن بدان دشوار باشد. (انجمن آرا). ، جناح لشکر. طاق و رف. ، قبه و گنبد. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) ، صاحب تاج العروس می گوید هر بنائی که در آن بندها و عقده ها باشد چون جسر و پل و آن لفظی فارسی است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). جسر هلالی شکل. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس) : و آن دروازه استوارترین دروازه هاست و کمر بزرگ دارد و درازای آن مقدار شصت گام است و زیر آن کمرخانه های بسیار است. (تاریخ بخارا، ص 66) ، سنگ. (از آنندراج). تخته سنگهایی که از کوه می غلطد خصوصاً آنهایی که معوج به شکل هلال می باشد. (ناظم الاطباء) :
سوار از سر پیل کردی گذر
بدان سان که از کوه غلطد کمر.
کلیم (از آنندراج).
، عمارتی که پیشگاه وی گشاده باشد. ، حصاری که ستوران و چارپایان را شبها در آن کنند. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس). و رجوع به کمرا شود. ، از معنی کلمه کمرا و نیز از بعض مرکبات کمر چون کمر دون به معنی قوس قزح و غیره نوعی خم و انحناء و دور در همه آنها ملحوظ است، چنانکه در خودمعنی کمر به دو معنی میان و میان بند نیز. و ابوریحان بیرونی در الجماهر گوید: و منها [من اللاّلی] المزنر و یسمی کمربست و ظنه قوم کمرپشت ای المعوج الظهر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کمر بست شود. ،
{{پسوند مکانی، مزید مؤخّر امکنه}} پسوند مکانی مانند: سرخ کمر. یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ،
{{اسم}} مجازاً، دیوار. سور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : قال شیرویه فی اخبار الفرس بلسانهم ’سارو، جم کرد، دارا کمر بست، بهمن اسفندیار بسرآورد’ معناه بنی الساروق جم و نطقه دارا ای سوره و عمل علیه سوراً و استتمه و احسنه بهمن بن اسفندیار... (معجم البلدان ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
کمر
(کَ مَ)
دهی از دهستان خورش رستم است که در بخش شاهرود شهرستان هرو آباد واقع است و 161 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
کمر
(کَ مَ)
جمع واژۀ کمره. سر نره، و منه المثل: الکمر اشباه الکمر، وقت تشبیه چیزی به چیزی گویند. (منتهی الارب). جمع واژۀ کمره. (ناظم الاطباء). و رجوع به کمره شود
لغت نامه دهخدا
کمر
(کِ)
غورۀ خرما که در زمین رسیده و رطب شده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). غورۀ خرما که بر زمین افتاده و رسیده شده رطب گردد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کمر
دور شکم و پشت را گویند، و میانه و تنگنای کوه نیز میباشد
تصویری از کمر
تصویر کمر
فرهنگ لغت هوشیار
کمر
((کَ مَ))
میان، پشت، آنچه بر میان بندند، میانه و وسط کوه
کمر کاری را شکستن: کنایه از بخش مهمی از آن کار را انجام دادن
کمر راست کردن: تجدید قوا کردن، دوباره نیرو گرفتن
تصویری از کمر
تصویر کمر
فرهنگ فارسی معین
کمر
شال، کمربند، میان بند، میان، کمرکش، کمره، میانه کوه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کمر
شکستن کمر به مرگ برادر چنانچه امام حسین عایه السلام در شهادت عباس فرمود: اکنون کمرم شکست. علامه مجلسی (ره)
اگر بیند کمری بر میان بسته بود، دلیل است به قدر و قیمت کمر مال یابد و نیز، دلیل است پشت و پناه او از فرزندان است. اگر بیند کمر مرصع بر میان بسته بود، دلیل است به قدر و قیمت آن کمر مال یابد و نیز گویند فرزندی آورد که محتشم قبایل بود. محمد بن سیرین
دیدن کمر در خواب بر شش وجه است. ، اول: منفعت. ، دوم: فرزند. ، سوم: بزرگی. ، چهارم: عمردراز. ، پنجم: مراد. ، ششم: پاکی واخلاص در دین.
اگر درخواب بیند کمری می انداخت، دلیل است مال و حشمت یابد و عمرش دراز بود. اگر بیند کمر بگسست یا ضایع شد، تاویل آن زیان بود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
کمر
گاوی به رنگ سیاه و سفید، گاوی که بر پوست کمرش خطی سفید باشد.، قطعه سنگی که بسیار بزرگ باشد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کمرگاه
تصویر کمرگاه
کمر، جایی که کمربند بسته می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمرچین
تصویر کمرچین
قسمت چین دار لباس در کمرگاه، نوعی لباس مردانه که در قسمت کمر چین داشته است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمرا
تصویر کمرا
اتاقی برای نگه داری چهارپایان، طاق، گنبد، دیوار بلند، کمربند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمرشکن
تصویر کمرشکن
ویژگی آنچه فشار زیادی به کمر وارد کند، کنایه از دشوار، طاقت فرسا مثلاً مشکلات کمرشکن، کنایه از ویژگی وسیله ای که از وسط خم می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمربند
تصویر کمربند
تسمه یا نواری که به دور کمر می بندند، کمر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمرکش
تصویر کمرکش
بالای کوه، کمر کوه، شجاع و دلیر، پهلوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمرشمشیر
تصویر کمرشمشیر
کمربندی که شمشیر را بر آن می آویختند، برای مثال بنات النعش کرد آهنگ بالا / به کردار کمرشمشیر هرقل (منوچهری - ۶۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمری
تصویر کمری
مربوط به کمر مثلاً سلاح کمری، کنایه از ویژگی کسی که از برداشتن بار سنگین کمرش آسیب دیده یا خمیده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تکمر
تصویر تکمر
تیری که بر سر آن پیکان نباشد، تیر بی پیکان، تخمار، تکمار
فرهنگ فارسی عمید
(تُ مَ)
مخفف تکمار است و آن تیری باشد بی پیکان و بجای پیکان گرهی از چوب و استخوان دارد. (برهان). مخفف تکمار است. (آنندراج). تکمار. (ناظم الاطباء). تیری معروف که برای مرغانش فرستند. عامه تکه گویندش. (شرفنامۀ منیری). رجوع به تکه و تکمار و تخمار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از کمرسخت کردن
تصویر کمرسخت کردن
استوار بستن کمربند بر میان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمرشکن
تصویر کمرشکن
آنچه که کمر شخص را بشکند، طاقت فرسا بسیار سنگین: مخارج کمر شکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمرگاه
تصویر کمرگاه
محلی که کمر بند یا تنگ بر آن قرار گیرد کمر بست میان: (مویت نهاده سر بکمر گاه تو مگر آمد که با تو دست هوس در کمر کند)، (سلمان ساوجی)
فرهنگ لغت هوشیار
حالت و کیفیت کمر و توضیح هر کسی طبعا مایل است باینکه درباره او دیگران عقیده خوب داشته باشند و او را آدمی ارجمند و با ارزش بشمارند هر گاه این میل بدرجه شدت برسد و با حس بی اعتمادی بخویشتن همراه گردد کمرویی ظهور میکند. پس کمرو یی نتیجه بیمی است که آدمی دارد از اینکه مبادا او را دست کم بگیرند یعنی برایش ارزشی کمتر از آنچه خود او خواهانست قایل شوند. یا با کمرو یی. توام با خجالت: (در ایوان با کمرو یی بپدر سلام کردند و باطاق رفتند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمرگه
تصویر کمرگه
محلی که کمر بند یا تنگ بر آن قرار گیرد کمر بست میان: (مویت نهاده سر بکمر گاه تو مگر آمد که با تو دست هوس در کمر کند)، (سلمان ساوجی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمردار
تصویر کمردار
خادم ملازم خدمتکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمرنگ
تصویر کمرنگ
آنچه که دارای رنگی ضعیف و پریده باشد مقابل پر رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمرنگی
تصویر کمرنگی
حالت و کیفیت کمرنگ مقابل پر رنگی
فرهنگ لغت هوشیار
کمر کوه میانه کوه. (کشتی رانی) هر یک از محفظه هایی که در کشتی در جاهای مختلف نصب کنند برای نگاهداری ابزار تا در مواقع لزوم بکار برده شود (سواحل خلیج فارس)
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به کمر: آنچه بکمر بندند: اسلحه کمری، کسی که از حمل بار سنگین کمرش آسیب دیده: (ز بار گنبد عمامه گشته ای کمری ببین چه میکشی ای زاهد از زیاده سری)، (مخلص کاشی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمری شدن
تصویر کمری شدن
شکستن یا سخت آسیب دیدن کمر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تکمر
تصویر تکمر
تیر بی پیکان که بجای پیکان گرهی از چوب یا استخوان دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمرچین
تصویر کمرچین
جامه چین دار: (میکشد از بس درازی گیسوت در پای دل زلف پر چینت کمر چینی است بر بالای دل)، (سید اشرف) توضیح بهار عجم و بنقل از او آنندراج نوشته که کمر چین مخصوص هند است و در ولایت (ایران) این را عیب دانند چرا که آنرا لولیان و رقاصان می پوشند، چینی که بکمر قبا دهند: (حاجی مراد... کمر چین قبای... خود را تکان داد)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمرو
تصویر کمرو
خجالتی
فرهنگ واژه فارسی سره