جدول جو
جدول جو

معنی کفیده - جستجوی لغت در جدول جو

کفیده
ازهم بازشده، شکافته، ترکیده، برای مثال کفیدش دل از غم چو آن کفته نار / کفیده شود سنگ تیمارخوار (رودکی - ۵۴۲)
تصویری از کفیده
تصویر کفیده
فرهنگ فارسی عمید
کفیده(کَ دَ / دِ)
از هم بازشده و شکافته و ترکیده. (برهان) (ناظم الاطباء). ترقیده و شکافته. (غیاث). کفته. (فرهنگ اسدی). مشفوق. مبطور. بطیر. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
خوانی نهاده بر وی چون سیم پاک میده
با برگان و حلوا شفتالوی کفیده.
ابوالعباس.
مگر که نار کفیده ست چشم دشمن تو
کزو مدام پریشان شده ست دانۀ نار.
فرخی.
سرایهاش چو گوز شکسته کرد از خاک
بهارهاش چو نار کفیده کرد از نار.
فرخی.
دو لب چو نار کفیده چو برگ سوسن زرد
دو رخ چونار شکفته چوبرگ لالۀ لال.
فرخی.
همیشه کفش و پلش را کفیده بینم من
بجای کفش و پلش دل کفیده بایستی.
معروفی.
چوعاشق کرده خونین هر دو دیده
زفر بگشاده چون نار کفیده.
(ویس و رامین).
که از تشنگی کارم آمد بسر
دلم شدکفیده، خلیده جگر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
شکل پروین است با نار کفیده بردرخت
رنگ گردون است با آب روان بر آبدان.
ازرقی (از فرهنگ جهانگیری).
و زهیبت تو دیده و روی مخالفان
پرخون چو لاله باد و کفیده چو نار باد.
مسعودسعد.
دور از تو همچو نار دل من کفیده باد
گریک نفس ز دوستی تو جدا بود.
عبدالواسع جبلی.
سر خوارج خواهم شکافته چو انار
دل روافض خواهم کفیده چون جوزق.
انوری.
ولی دل از سر سرسام غم بفرقت او
زبان سیاه تر از کلک سر کفیدۀ اوست.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 824).
سیب چو مجمری ز زر خردۀ عود درمیان
کرده برای مجمرش نار کفیده اخگری.
خاقانی.
ولی کان نار شیرین کار دیده
ز حسرت گشته چون نار کفیده.
نظامی.
نار از جگر کفیدۀ خویش
خونابه چکاندبردل ریش.
نظامی.
ای عجب پاشنۀ کفیده را دوست داری. (ابوالفتوح رازی).
- کفیده پای، آنکه پایش ترکیده باشد. اسلع. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا).
- کفیده نار، انار شکافته و پوست باز کرده:
اشک من ناردانه شد نه عجب
گردل من کفیده نار شود.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
کفیده
شکافته شده ترکیده: (کفیدش دل از غم چو آن کفته ناز کفیده شود سنگ تیمار خوار)، (رودکی) یا نار کفیده. انار شکافته و واشده: شکل پروین است یا نار کفیده بر درخت ک رنگ گردو نست یا آب روان در آبدان ک (ازرقی)
تصویری از کفیده
تصویر کفیده
فرهنگ لغت هوشیار
کفیده((کَ دِ))
باز شده، شکافته
تصویری از کفیده
تصویر کفیده
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پفیده
تصویر پفیده
پف کرده، ورم کرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفیده
تصویر تفیده
گرم شده، داغ شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ژفیده
تصویر ژفیده
تر شده، خیس شده
فرهنگ فارسی عمید
بالشتکی که خمیر نان را روی آن پهن و نازک می کنند و به تنور می زنند، بالشتک
فرهنگ فارسی عمید
مادۀ لزج و بی رنگ که میان تخم مرغ در اطراف زرده جا دارد و با پخته شدن تخم مرغ سفت و سفید رنگ می شود، سپیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشیده
تصویر کشیده
سیلی، ضربه ای با کف دست و انگشتان به صورت کسی، چک، توگوشی، لت، تپانچه، کاز، سرچنگ، صفعه،
کنایه از دراز، بلند، وزن کرده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کفیدن
تصویر کفیدن
شکافتن، از هم باز شدن، ترکیدن، کفتن، کفتیدن، برای مثال تا گلستانشان سوی تو بشکفد / میوه های پخته بر خود واکفد (مولوی - ۳۴۸)
فرهنگ فارسی عمید
(شِ کُ دَ / دِ)
شکفته. بازشده. واشده. از هم گشوده. (یادداشت مؤلف).
- ناشکفیده، نشکفته. ناشکفته. باز نشده. خندان نشده:
وآن قطرۀ باران سحرگاهی بنگر
بر طرف گل ناشکفیده بر سیار.
منوچهری.
گل سرخ تمام ناشکفیده، ده درمسنگ. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کفنده
تصویر کفنده
از هم باز شونده، از هم باز کننده شکافنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشیده
تصویر کشیده
طویل، دراز، ممتد، مدید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفیده
تصویر مفیده
مونث مفید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کفیدن
تصویر کفیدن
از هم باز شدن شکافته شدن: (در حسرت آن دانه نار تو دل ما حقا که چو نار است بهنگام کفیدن)، (سنائی)، از هم باز کردن شکافتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبیده
تصویر کبیده
آردی که گندم برنج نخود یا جو آنرا بریان کرده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
ماده پروتیدی لزج آب رنگ حول زرده تخم مرغ که براثر حرارت منعقد و سفید رنگ میشود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پفیده
تصویر پفیده
پف کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رفیده
تصویر رفیده
بالش کوچکی که خمیر نان را بر بالای آن گستراند و بر تنور بندند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ژفیده
تصویر ژفیده
تر شده خیس شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفیده
تصویر تفیده
تافته گرم شده داغ گشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبیده
تصویر کبیده
((کُ دَ یا دِ))
آردی که گندم، برنج، نخود یا جو آن را بریان کرده باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشیده
تصویر کشیده
((کَ دَ یا دِ))
امتداد داده، ممتد، به سوی خود آورده، جذب کرده، مجذوب، تحمل کرده، برده، حمل کرده، حرکت داده، رسم کرده، خط کشیده، نقاشی کرده، سنجیده، نوشیده، برآورده، ریخته در ظرف (غذا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفنده
تصویر کفنده
((کَ فَ دَ یا دِ))
از هم باز شونده، از هم باز کننده، شکافنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کفیدن
تصویر کفیدن
((کَ دَ))
ترکیدن، شکافتن
فرهنگ فارسی معین
((س یا سَ دِ یا دَ))
ماده پروتئیدی لزج آب مانند حول زرده تخم که بر اثر حرارت منع قد و سفید رنگ می شود، اسپیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ژفیده
تصویر ژفیده
((رَ دِ))
تر شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رفیده
تصویر رفیده
((رَ دَ یا دِ))
بالش کوچکی که خمیر نان را بر بالای آن گسترانند و بر تنور بندند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کشیده
تصویر کشیده
جلب کرده، منجر، ضربه دست به صورت به منظور تنبیه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کشیده
تصویر کشیده
Taut
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از کشیده
تصویر کشیده
tenso
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از کشیده
تصویر کشیده
gespannt
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از کشیده
تصویر کشیده
napięty
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از کشیده
تصویر کشیده
напряжённый
دیکشنری فارسی به روسی