پریشان شدن، آشفته شدن، شوریده شدن، آشفتن، شوریدن، بشولیدن، پشولیدن، پریشیدن، پژولیدن، برهم خوردن به هم برآمدن، برای مثال نه مردی بود خیره آشوفتن / به زیراندرآورده را کوفتن (فردوسی - ۴/۲۶۳)
پریشان شدن، آشفته شدن، شوریده شدن، آشُفتَن، شوریدَن، بِشولیدَن، پِشولیدَن، پَریشیدَن، پَژولیدَن، بَرهَم خوردن به هم برآمدن، برای مِثال نه مردی بُوَد خیره آشوفتن / به زیراندرآورده را کوفتن (فردوسی - ۴/۲۶۳)
شکفتن، باز شدن غنچۀ گل یا شکوفۀ درخت، از هم باز شدن کنایه از شاد شدن، خوشحال شدن، کنایه از باز شدن لب ها هنگام تبسم، خندان شدن شگفتن، شگفته شدن، شکفته شدن، اشگفیدن، شکفیدن
شِکُفتَن، باز شدن غنچۀ گل یا شکوفۀ درخت، از هم باز شدن کنایه از شاد شدن، خوشحال شدن، کنایه از باز شدن لب ها هنگام تبسم، خندان شدن شِگُفتَن، شِگُفتِه شُدَن، شِکُفتِه شُدَن، اِشگِفیدَن، شِکُفیدَن
آرام و قرار گرفتن، شکیبیدن، صبر کردن، برای مثال هیچ جانی به صبر ازو نشکیفت / هیچ عقلی به زیرکی نفریفت (سنائی - ۲۸) . مرا پنج روز این پسر دل فریفت / ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت (سعدی۱ - ۱۱۱)
آرام و قرار گرفتن، شکیبیدن، صبر کردن، برای مِثال هیچ جانی به صبر ازو نشکیفت / هیچ عقلی به زیرکی نفریفت (سنائی - ۲۸) . مرا پنج روز این پسر دل فریفت / ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت (سعدی۱ - ۱۱۱)
کوبیدن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). (از: کوف + تن، پسوند مصدری). در پهلوی کوفتن (زدن، کوبیدن) ، کردی کوتن (زدن، کوبیدن). (از حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به کوبیدن شود، به ضرب زدن. (فرهنگ فارسی معین). زدن. با چوب و سنگ و مشت و لگد و جز آن زدن. (ناظم الاطباء). زدن. ضرب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بفرمود داور که میخواره را به خفچه بکوبند بیچاره را. بوشکور. بازگشای ای نگار چشم به عبرت تات نکوبد فلک به گونۀ کوبین. خجسته (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوفته را کوفتند و سوخته را سوخت وین تن پیخسته را به قهر بپیخست. کسائی (از یادداشت ایضاً). پس و پیش هر سو همی کوفت گرز دوتا کرد بسیار بالا و برز. فردوسی. چو شیران جنگی برآشوفتند همی بر سر یکدگر کوفتند. فردوسی. همیدون سپهبد شه نوذران همی کوفتی سر به گرز گران. فردوسی. دوستان را بیافتی به مراد سر دشمن بکوفتی به گواز. فرخی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ای به کوپال گران کوفته پیلان را پشت چون کرنجی که فروکوفته باشد به جواز. فرخی (از یادداشت ایضاً). همی کوفت گرز و همی کشت مرد به هر کشتی از کشته انبار کرد. اسدی. مر آن اژدها را به گردی و برز شنیدی که چون کوفت گردن به گرز. اسدی. سرش را به گرز گران کوفت خرد تنش را به کام نهنگان سپرد. اسدی. نشاید بردن انده جز به انده نشاید کوفت آهن جز به آهن. خاقانی. تا وقتی که سلطان را بر آن لشکری خشم آمد و در چاهی کرد. درویش آمد و سنگ در سرش کوفت. (گلستان سعدی). از آن مار بر پای راعی زند که ترسد بکوبد سرش را به سنگ. سعدی. و رجوع به کوبیدن شود. - پای کوفتن، رقصیدن. رقص کردن. پای بر زمین زدن رقص را. و رجوع به پای کوفتن شود. - فروکوفتن، به ضرب زدن. خرد کردن. به شدت با گرز و سنگ و چوب و جز آنها زدن چیزی را. و رجوع به مدخل فروکوفتن شود. ، آسیب و صدمه رسانیدن. (آنندراج). آسیب رسانیدن و صدمه زدن. (ناظم الاطباء). آسیب رسانیدن. (فرهنگ فارسی معین). صدم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نه مردی بود خیره آشوفتن به زیر اندر آورده را کوفتن. فردوسی. دل تیره را روشنایی می است که را کوفت می مومیایی می است. اسدی. چشم همی دارم همواره تا کی بود از کوفتنش رستنم. ناصرخسرو. ، خرد و نرم ساختن. (آنندراج). خرد کردن. سحق نمودن و ساییدن. (ناظم الاطباء). ساییدن. سحق نمودن. (فرهنگ فارسی معین) : عصیب و گرده برون کن تو زود برهم کوب جگر بیازن و آگنج را بسامان کن. کسائی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گویی که شنبلید همه شب زریر کوفت تا برنشست گرد به رویش بر از زریر. منوچهری. پای وی چون پای پیلی که سنگی می کوبد. (نوروزنامه) ، نواختن طبل و مانند آن. (فرهنگ فارسی معین). زدن دهل و طبل و کوس و جز آن را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بفرمود تا کوس کین کوفتند یلان همچو شیران برآشوفتند. فردوسی. امیر فرمود تا کوس کوفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 113). بال فروکوفت مرغ، مرغ طرب گشت دل بانگ برآورد کوس، کوس سفر کوفت خواب. خاقانی. و آنجا که کوفت دولت او کوس لااله آواز ’قد صدقت’ برآمد ز لامکان. خاقانی. کوس رحلت بکوفت دست اجل ای دو چشمم وداع سر بکنید. سعدی (گلستان). - فروکوفتن، زدن و نواختن طبل و دهل و جز آن. رجوع به مدخل فروکوفتن شود. ، دق الباب کردن. (ناظم الاطباء). - کوفتن در، دق الباب کردن. حلقه بر در زدن: اگر تو بکوبی در شارسان به شاهی نیابی مگر خارسان. فردوسی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت. ناصرخسرو. به مصر داخل شد و در خانه خود رفت و در بکوفت خواهرش جواب داد. (قصص الانبیاءص 99). گفت: ای خداوند! نشنیده ای که گویند خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب. (گلستان سعدی). توپیش از عقوبت در عفو کوب که سودی ندارد فغان زیر چوب. سعدی (بوستان). بلندی از آن یافت کو پست شد در نیستی کوفت تا هست شد. سعدی (بوستان). حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر به سر نکوفته باشد در سرایی را. سعدی (کلیات چ مظاهر مصفا ص 350). ، فروکردن چیزی را به جایی با زدن بر روی آن همچون میخ را بر دیوار یا بر کفش: گویند که پیش از این گهرکوفت در ظلمت زیر پی سکندر. ناصرخسرو. آن شنیدی که صوفیی می کوفت زیر نعلین خویش میخی چند. سعدی (گلستان). ، لگدکوب کردن و پایمال نمودن و پاسپار کردن. (ناظم الاطباء). سپری کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، قطع طریق کردن. طی کردن و پیمودن راه: بگفتا که راه این که من کوفتم ز دیر آمدنتان برآشوفتم. فردوسی. لیکن تو هیچ سیر نخواهی همی شدن زین جر و جوی و کوفتن راه بی نظام. ناصرخسرو. چند پویی به گرد عالم چند چند کوبی طریق پویایی. عمعق بخارایی. خاصگان دانند راه کعبۀ جان کوفتن کاین ره دشوار مشتی خاکی آسان دیده اند. خاقانی. جان فشان و راد زی و راه کوب و مرد باش تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن. خاقانی. ، یکسان و هموار گردانیدن راهها. (از آنندراج) : به فرمان شه راه می روفتند گریوه به پولاد می کوفتند. نظامی. ، برهم زدن مرغ بال و پر خود را: خروس کنگرۀ عقل پر بکوفت چو دید که در شب امل من سپیده شد پیدا. خاقانی. ، در زیر افکندن و بر زمین زدن، سفید کردن. (ناظم الاطباء). سفید کردن. شستن. (از اشتینگاس)
کوبیدن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). (از: کوف + تن، پسوند مصدری). در پهلوی کوفتن (زدن، کوبیدن) ، کردی کوتن (زدن، کوبیدن). (از حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به کوبیدن شود، به ضرب زدن. (فرهنگ فارسی معین). زدن. با چوب و سنگ و مشت و لگد و جز آن زدن. (ناظم الاطباء). زدن. ضرب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بفرمود داور که میخواره را به خفچه بکوبند بیچاره را. بوشکور. بازگشای ای نگار چشم به عبرت تات نکوبد فلک به گونۀ کوبین. خجسته (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوفته را کوفتند و سوخته را سوخت وین تن پیخسته را به قهر بپیخست. کسائی (از یادداشت ایضاً). پس و پیش هر سو همی کوفت گرز دوتا کرد بسیار بالا و برز. فردوسی. چو شیران جنگی برآشوفتند همی بر سر یکدگر کوفتند. فردوسی. همیدون سپهبد شه نوذران همی کوفتی سر به گرز گران. فردوسی. دوستان را بیافتی به مراد سر دشمن بکوفتی به گواز. فرخی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ای به کوپال گران کوفته پیلان را پشت چون کرنجی که فروکوفته باشد به جواز. فرخی (از یادداشت ایضاً). همی کوفت گرز و همی کشت مرد به هر کشتی از کشته انبار کرد. اسدی. مر آن اژدها را به گردی و برز شنیدی که چون کوفت گردن به گرز. اسدی. سرش را به گرز گران کوفت خرد تنش را به کام نهنگان سپرد. اسدی. نشاید بردن انده جز به انده نشاید کوفت آهن جز به آهن. خاقانی. تا وقتی که سلطان را بر آن لشکری خشم آمد و در چاهی کرد. درویش آمد و سنگ در سرش کوفت. (گلستان سعدی). از آن مار بر پای راعی زند که ترسد بکوبد سرش را به سنگ. سعدی. و رجوع به کوبیدن شود. - پای کوفتن، رقصیدن. رقص کردن. پای بر زمین زدن رقص را. و رجوع به پای کوفتن شود. - فروکوفتن، به ضرب زدن. خرد کردن. به شدت با گرز و سنگ و چوب و جز آنها زدن چیزی را. و رجوع به مدخل فروکوفتن شود. ، آسیب و صدمه رسانیدن. (آنندراج). آسیب رسانیدن و صدمه زدن. (ناظم الاطباء). آسیب رسانیدن. (فرهنگ فارسی معین). صَدم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نه مردی بود خیره آشوفتن به زیر اندر آورده را کوفتن. فردوسی. دل تیره را روشنایی می است که را کوفت می مومیایی می است. اسدی. چشم همی دارم همواره تا کی بود از کوفتنش رستنم. ناصرخسرو. ، خرد و نرم ساختن. (آنندراج). خرد کردن. سحق نمودن و ساییدن. (ناظم الاطباء). ساییدن. سحق نمودن. (فرهنگ فارسی معین) : عصیب و گرده برون کن تو زود برهم کوب جگر بیازن و آگنج را بسامان کن. کسائی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گویی که شنبلید همه شب زریر کوفت تا برنشست گرد به رویش بر از زریر. منوچهری. پای وی چون پای پیلی که سنگی می کوبد. (نوروزنامه) ، نواختن طبل و مانند آن. (فرهنگ فارسی معین). زدن دهل و طبل و کوس و جز آن را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بفرمود تا کوس کین کوفتند یلان همچو شیران برآشوفتند. فردوسی. امیر فرمود تا کوس کوفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 113). بال فروکوفت مرغ، مرغ طرب گشت دل بانگ برآورد کوس، کوس سفر کوفت خواب. خاقانی. و آنجا که کوفت دولت او کوس لااله آواز ’قد صدقت’ برآمد ز لامکان. خاقانی. کوس رحلت بکوفت دست اجل ای دو چشمم وداع سر بکنید. سعدی (گلستان). - فروکوفتن، زدن و نواختن طبل و دهل و جز آن. رجوع به مدخل فروکوفتن شود. ، دق الباب کردن. (ناظم الاطباء). - کوفتن در، دق الباب کردن. حلقه بر در زدن: اگر تو بکوبی در شارسان به شاهی نیابی مگر خارسان. فردوسی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت. ناصرخسرو. به مصر داخل شد و در خانه خود رفت و در بکوفت خواهرش جواب داد. (قصص الانبیاءص 99). گفت: ای خداوند! نشنیده ای که گویند خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب. (گلستان سعدی). توپیش از عقوبت در عفو کوب که سودی ندارد فغان زیر چوب. سعدی (بوستان). بلندی از آن یافت کو پست شد درِ نیستی کوفت تا هست شد. سعدی (بوستان). حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر به سر نکوفته باشد در سرایی را. سعدی (کلیات چ مظاهر مصفا ص 350). ، فروکردن چیزی را به جایی با زدن بر روی آن همچون میخ را بر دیوار یا بر کفش: گویند که پیش از این گهرکوفت در ظلمت زیر پی سکندر. ناصرخسرو. آن شنیدی که صوفیی می کوفت زیر نعلین خویش میخی چند. سعدی (گلستان). ، لگدکوب کردن و پایمال نمودن و پاسِپار کردن. (ناظم الاطباء). سپری کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، قطع طریق کردن. طی کردن و پیمودن راه: بگفتا که راه این که من کوفتم ز دیر آمدنْتان برآشوفتم. فردوسی. لیکن تو هیچ سیر نخواهی همی شدن زین جر و جوی و کوفتن راه بی نظام. ناصرخسرو. چند پویی به گرد عالم چند چند کوبی طریق پویایی. عمعق بخارایی. خاصگان دانند راه کعبۀ جان کوفتن کاین ره دشوار مشتی خاکی آسان دیده اند. خاقانی. جان فشان و راد زی و راه کوب و مرد باش تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن. خاقانی. ، یکسان و هموار گردانیدن راهها. (از آنندراج) : به فرمان شه راه می روفتند گریوه به پولاد می کوفتند. نظامی. ، برهم زدن مرغ بال و پر خود را: خروس کنگرۀ عقل پر بکوفت چو دید که در شب امل من سپیده شد پیدا. خاقانی. ، در زیر افکندن و بر زمین زدن، سفید کردن. (ناظم الاطباء). سفید کردن. شستن. (از اشتینگاس)
گشودن. شکافتن. (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان). - برکشفتن، گشودن. (از ناظم الاطباء). برداشتن: دل برگرفته ام ز بد و نیک روزگار تا پرده های راز فلک برکشفته ام. کمال الدین اسماعیل (از جهانگیری). ، پراکنده شدن. پریشان شدن. (از فرهنگ جهانگیری) (از ناظم الاطباء) (از برهان) : دولت آنها فرتوت شد و کار کشفت هرکه فرتوت شود هرگز برنا نشود. منوچهری. کشفتند بزم می رودو باد پراکنده شد انجمن مست و شاد. اسدی. ، پژمرده شدن. پژمرده گشتن. (از فرهنگ جهانگیری) (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) : شکفته بدم چون به نیسان درخت کشفته شدم چون به آبان گیاه. عبدالواسع جبلی (از جهانگیری). ، نابود و معدوم شدن. (از فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) (برهان). - برکشفتن یا بکشفتن، نابود کردن: سخنهائی چنان دلگیرگفتی که خانه صابری را برکشفتی. (ویس و رامین). بکشفت سپهر باز بنیادم بشکست زمانه باز پیمانم. مسعودسعد. چو زر به سایل بخشی بدست خویش مده که از نهیب تو گردد بر او کشفته نگار. حکیم سوزنی
گشودن. شکافتن. (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان). - برکشفتن، گشودن. (از ناظم الاطباء). برداشتن: دل برگرفته ام ز بد و نیک روزگار تا پرده های راز فلک برکشفته ام. کمال الدین اسماعیل (از جهانگیری). ، پراکنده شدن. پریشان شدن. (از فرهنگ جهانگیری) (از ناظم الاطباء) (از برهان) : دولت آنها فرتوت شد و کار کشفت هرکه فرتوت شود هرگز برنا نشود. منوچهری. کشفتند بزم می رودو باد پراکنده شد انجمن مست و شاد. اسدی. ، پژمرده شدن. پژمرده گشتن. (از فرهنگ جهانگیری) (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) : شکفته بدم چون به نیسان درخت کشفته شدم چون به آبان گیاه. عبدالواسع جبلی (از جهانگیری). ، نابود و معدوم شدن. (از فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) (برهان). - برکشفتن یا بکشفتن، نابود کردن: سخنهائی چنان دلگیرگفتی که خانه صابری را برکشفتی. (ویس و رامین). بکشفت سپهر باز بنیادم بشکست زمانه باز پیمانم. مسعودسعد. چو زر به سایل بخشی بدست خویش مده که از نهیب تو گردد بر او کشفته نگار. حکیم سوزنی
آشفتن. برآشفتن. غضبناک و خشمگین گردیدن. بهم برآمدن: نه مردی بود خیره آشوفتن بزیراندرآورده را کوفتن. فردوسی. - بیکدیگر آشوفتن، خشم گرفتن یکی بر دیگری: دلیران بیکدیگر آشوفتند همی گرز بر یکدگر کوفتند. فردوسی. ، بهیجان آمدن. بهیجان آوردن: چو لشکر سراسر برآشوفتند بگرز و تبرزین همی کوفتند سپاه اندرآمد ز جای کمین سیه شد بر آن نامداران زمین. فردوسی. بهو چون سپه دید کآشوفتند بفرمود تا کوس کین کوفتند. اسدی. لوت خوردند و سماع آغاز کرد خانقه تا سقف شد پر دود و گرد دود مطبخ گرد آن پا کوفتن زاشتیاق و وجد و جان آشوفتن. مولوی. ، منقلب شدن هوا و مانند آن: ز بس گرز بر ترکها کوفتن فتاد آسمان اندر آشوفتن. اسدی (گرشاسب نامه). ، زیر و زبر شدن. رجوع به آشوفته شود، برهم زدن با چوبی یا چیزی مانند آن توده ای را. زبرزیر کردن مجموعی را. آشوردن: چو زنبور خانه برآشوفتی گریز از محلت که گرم اوفتی. سعدی. ، بهم خوردن، یعنی سرخ شدن و دردگن گشتن و رمد پدید آمدن (در چشم) : چشم بی شرم تو گر روزی برآشوبد ز درد نوک خارش جا کشو باد ای دریده چشم و کون. منجیک. اسم مصدر و مصدردوم آن آشوب است. آشوفتم. برآشوب
آشفتن. برآشفتن. غضبناک و خشمگین گردیدن. بهم برآمدن: نه مردی بود خیره آشوفتن بزیراندرآورده را کوفتن. فردوسی. - بیکدیگر آشوفتن، خشم گرفتن یکی بر دیگری: دلیران بیکدیگر آشوفتند همی گرز بر یکدگر کوفتند. فردوسی. ، بهیجان آمدن. بهیجان آوردن: چو لشکر سراسر برآشوفتند بگرز و تبرزین همی کوفتند سپاه اندرآمد ز جای کمین سیه شد بر آن نامداران زمین. فردوسی. بهو چون سپه دید کآشوفتند بفرمود تا کوس کین کوفتند. اسدی. لوت خوردند و سماع آغاز کرد خانقه تا سقف شد پر دود و گرد دود مطبخ گرد آن پا کوفتن زاشتیاق و وجد و جان آشوفتن. مولوی. ، منقلب شدن هوا و مانند آن: ز بس گرز بر ترکها کوفتن فتاد آسمان اندر آشوفتن. اسدی (گرشاسب نامه). ، زیر و زبر شدن. رجوع به آشوفته شود، برهم زدن با چوبی یا چیزی مانند آن توده ای را. زبرزیر کردن مجموعی را. آشوردن: چو زنبور خانه برآشوفتی گریز از محلت که گرم اوفتی. سعدی. ، بهم خوردن، یعنی سرخ شدن و دردگن گشتن و رمد پدید آمدن (در چشم) : چشم بی شرم تو گر روزی برآشوبد ز درد نوک خارش جا کشو باد ای دریده چشم و کون. منجیک. اسم مصدر و مصدردوم آن آشوب است. آشوفتم. برآشوب
پریشان پریشان حال شوریده مضطرب، مختل بی نظم بی نسق دچارهرج و مرج درهم و برهم، متفرق پراکنده، خشمگین غضبناک مقابل آهسته، بهیجان آمده آتشی، رنجیده سرگردان، کاسد بی رونق
پریشان پریشان حال شوریده مضطرب، مختل بی نظم بی نسق دچارهرج و مرج درهم و برهم، متفرق پراکنده، خشمگین غضبناک مقابل آهسته، بهیجان آمده آتشی، رنجیده سرگردان، کاسد بی رونق
کوبیدن خرد کردن: لشکریان بفراغت غله ها بدریدند و بکوفتند و ریع برداشتند، بضرب زدن: سلطان را بر آن لشکری خشم آمد... درویش آمد و سنگ در سرش کوفت. (گلستان)، آسیب رسانیدن، ساییدن سحق کردن: دانه ها را کوبید، نواختن طبل و مانند آن: در میان لشگر طبل بکوفتند
کوبیدن خرد کردن: لشکریان بفراغت غله ها بدریدند و بکوفتند و ریع برداشتند، بضرب زدن: سلطان را بر آن لشکری خشم آمد... درویش آمد و سنگ در سرش کوفت. (گلستان)، آسیب رسانیدن، ساییدن سحق کردن: دانه ها را کوبید، نواختن طبل و مانند آن: در میان لشگر طبل بکوفتند