جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با شکیفتن

شکیفتن

شکیفتن
آرام و قرار گرفتن، شکیبیدن، صبر کردن، برای مِثال هیچ جانی به صبر ازو نشکیفت / هیچ عقلی به زیرکی نفریفت (سنائی - ۲۸) . مرا پنج روز این پسر دل فریفت / ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت (سعدی۱ - ۱۱۱)
شکیفتن
فرهنگ فارسی عمید

شکیفتن

شکیفتن
شکیبیدن. شکیبایی داشتن. صبر کردن. تاب آوردن. تحمل کردن. (یادداشت مؤلف). صبر کردن. (برهان) (آنندراج) (غیاث). آرام گرفتن. (برهان) :
تو با تاج بر تخت نشکیفتی
خرد را بدینگونه بفریفتی.
فردوسی.
لشکر مسعود و ستوران از تشنگی به ستوه آمدند و با زخم شمشیر ایشان نمی شکیفتند. عاقبت پشت بدادند. (راحهالصدور راوندی).
- شکیفتن از چیزی یا کسی، صبر و تحمل کردن:
دل گرمش به آب سرد فریفت
تشنه ای کو از آب سرد شکیفت.
نظامی.
خاک درگاهت دلم را می فریفت
خاک روی کو ز خاکت می شکیفت.
مولوی.
- نشکیفتن از کسی یا چیزی، نسبت به او بی قرار و آرام بودن. آرام نداشتن از او. غافل نماندن از او:
نبودی جدا یکزمان از پدر
پدر نیز نشکیفتی از پسر.
فردوسی.
خرد را چنین خیره بفریفتند
از افزودن گنج نشکیفتند.
فردوسی.
سپاه مرا خیره بفریفتی
ز بدگوهر خویش نشکیفتی.
فردوسی.
ورا نیز بندوی بفریفتی
ز بند اندر از چاه نشکیفتی.
فردوسی.
مردیش مردمیش را بفریفت
مرد بود از دم زنان نشکیفت.
نظامی.
وسوسه کرد و مر ایشان را فریفت
آه کز یاران نمی باید شکیفت.
مولوی.
مرا پنج روز این پسر دل فریفت
ز مهرش چنانم که نتوان شکیفت.
سعدی.
، حیران شدن. تعجب کردن. متعجب گشتن. شگفتیدن. (یادداشت مؤلف) :
بدان خیره گشتی و بفریفتی
به سحر چنان سخت بشکیفتی.
شمسی (یوسف و زلیخا).
و رجوع به شگفتیدن شود
لغت نامه دهخدا

شکافتن

شکافتن
چاک دادن، چاک کردن، پاره کردن، دریدن، شکاف خوردن، چاک شدن، چاک خوردن، دریده شدن
شکافتن
فرهنگ فارسی عمید

شکوفتن

شکوفتن
شکافتن، شکافته شدن، گشوده شدن، وا شدن، شکست دادن لشکر، شِکوفیدَن
شکوفتن
فرهنگ فارسی عمید

شکوفتن

شکوفتن
شکفتن. شکفته شدن. گشادن. واشدن. (ناظم الاطباء). شکفتن. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به شکفتن در همه معانی شود، شکوفه کردن، دمیدن. (ناظم الاطباء) ، شکافتن. (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین) ، متعجب شدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا