گشودن. شکافتن. (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان). - برکشفتن، گشودن. (از ناظم الاطباء). برداشتن: دل برگرفته ام ز بد و نیک روزگار تا پرده های راز فلک برکشفته ام. کمال الدین اسماعیل (از جهانگیری). ، پراکنده شدن. پریشان شدن. (از فرهنگ جهانگیری) (از ناظم الاطباء) (از برهان) : دولت آنها فرتوت شد و کار کشفت هرکه فرتوت شود هرگز برنا نشود. منوچهری. کشفتند بزم می رودو باد پراکنده شد انجمن مست و شاد. اسدی. ، پژمرده شدن. پژمرده گشتن. (از فرهنگ جهانگیری) (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) : شکفته بدم چون به نیسان درخت کشفته شدم چون به آبان گیاه. عبدالواسع جبلی (از جهانگیری). ، نابود و معدوم شدن. (از فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) (برهان). - برکشفتن یا بکشفتن، نابود کردن: سخنهائی چنان دلگیرگفتی که خانه صابری را برکشفتی. (ویس و رامین). بکشفت سپهر باز بنیادم بشکست زمانه باز پیمانم. مسعودسعد. چو زر به سایل بخشی بدست خویش مده که از نهیب تو گردد بر او کشفته نگار. حکیم سوزنی
گشودن. شکافتن. (از فرهنگ جهانگیری) (از برهان). - برکشفتن، گشودن. (از ناظم الاطباء). برداشتن: دل برگرفته ام ز بد و نیک روزگار تا پرده های راز فلک برکشفته ام. کمال الدین اسماعیل (از جهانگیری). ، پراکنده شدن. پریشان شدن. (از فرهنگ جهانگیری) (از ناظم الاطباء) (از برهان) : دولت آنها فرتوت شد و کار کشفت هرکه فرتوت شود هرگز برنا نشود. منوچهری. کشفتند بزم می رودو باد پراکنده شد انجمن مست و شاد. اسدی. ، پژمرده شدن. پژمرده گشتن. (از فرهنگ جهانگیری) (از ناظم الاطباء) (از برهان قاطع) : شکفته بدم چون به نیسان درخت کشفته شدم چون به آبان گیاه. عبدالواسع جبلی (از جهانگیری). ، نابود و معدوم شدن. (از فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء) (برهان). - برکشفتن یا بکشفتن، نابود کردن: سخنهائی چنان دلگیرگفتی که خانه صابری را برکشفتی. (ویس و رامین). بکشفت سپهر باز بنیادم بشکست زمانه باز پیمانم. مسعودسعد. چو زر به سایل بخشی بدست خویش مده که از نهیب تو گردد بر او کشفته نگار. حکیم سوزنی
پریشان شدن، آشفته شدن، شوریده شدن، آشوفتن، شوریدن، بشولیدن، پشولیدن، پریشیدن، پژولیدن، برهم خوردن اضطراب از حالت طبیعی خارج شدن امور از بین رفتن سامان کارها خشمگین شدن
پریشان شدن، آشفته شدن، شوریده شدن، آشوفتَن، شوریدَن، بِشولیدَن، پِشولیدَن، پَریشیدَن، پَژولیدَن، بَرهَم خوردن اضطراب از حالت طبیعی خارج شدن امور از بین رفتن سامان کارها خشمگین شدن
خشم گرفتن. غضب کردن. خشمگین شدن. تیز شدن. از جا دررفتن. تافته شدن: ز خاقان مقاتوره آمد بخشم یکایک برآشفت و بگشاد چشم. فردوسی. بروز چهارم برآشفت شاه بر آن موبدان نماینده راه که گر زنده تان دار باید بسود... فردوسی. همه یاد کرد آن کجا رفته بود که شاه اردوان از چه آشفته بود. فردوسی. چو آن نامه برخواند پیروزشاه برآشفت از آن نامور پیشگاه فرستاده را گفت برخیز و رو به نزدیک آن مرد بی مایه شو. فردوسی. چو بشنید پیغام او ساوه شاه برآشفت از آن سنگدل رزمخواه. فردوسی. برآشفت از آن اسب او شهریار جهاندیدگان را همه کرد خوار. فردوسی. چو بشنید بیژن برآشفت سخت کزو شاه را تیره شد روی بخت. فردوسی. سیاوش بدانست کاین کار اوست برآشفتن شاه بازار اوست. فردوسی. برآشفت مانندۀ پیل مست یکی گرزۀ گاوپیکر بدست. فردوسی. ز دین مسیحا برآشفت شاه سپاهی فرستاد بی مر براه همی گفت پیغمبری کش جهود کشد، دین او را نباید ستود. فردوسی. بسهراب گفت این چه آشفتن است همه با من از رستمت گفتن است. فردوسی. مرا خود ز گیتی گه رفتن است نه هنگام تیزی ّ و آشفتن است. فردوسی. برآشفت کشواد از آن نامدار ز بس گرمیش شد فسرده شرار. فردوسی. شنیدم که از نیکمردی فقیر دل آزرده شد پادشاه کبیر مگر بر زبانش حقی رفته بود ز گردنکشی بر وی آشفته بود. سعدی. ، برآشوبیدن. شوریدن. شورش کردن. انقلاب: همی ریخت خون سر بیگناه ازآن پس برآشفت بر وی سپاه. فردوسی. بعد از آن ترکان بر متوکل بیاشفتند و قصد کردندبر کشتن او. (مجمل التواریخ). پس پرویز همه بزرگان را بند کرد و بفرمود کشتن و ایشان مقداری هزار مرد بودند از مهتران عجم تا ایرانیان بیاشفتند و پسرش شیروی را از زندان بشب اندر بیرون آوردند و بپادشاهی بنشاندند. (مجمل التواریخ) ، بهم برآمدن. رنجیدن از. سرگران شدن با: چو بشنید رستم برآشفت ازوی بدو گفت ای باب پرخاشجوی. فردوسی. ، بهیجان آمدن. آتشی شدن: وصف عشق و عاشقان گفتن گرفت وز کمال عشق آشفتن گرفت. عطار. ، مضطرب شدن. پریشان خیال گشتن. مشوش شدن. اضطراب. (حبیش تفلیسی). آلفتن. کالفتن. بشولیدن: که او را ستاره شمر گفته بود ز گفتار ایشان برآشفته بود که باشد ترا زندگانی سه بیست چهارم بمرگت بباید گریست. فردوسی. - آشفتن چشم، بهم خوردن آن. سرخی و یا آبریزش در آن پدید آمدن. - آشفتن دریا، انقلاب آن. ارتجاج. - آشفتن لانۀ زنبور و جز آن، زبرزیر کردن آن با چوبی و مانند آن برهم زدن آن. رجوع به آشوفتن شود. - آشفتن موی و دستار، ژولیده و شوریده شدن آن: صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه بدو جام دگر آشفته شود دستارش. حافظ. - آشفتن هوا، باد سخت یا ابر سیاه یا برف با بوران پدید آمدن. - امثال: دستار کل که برآشفت تاجان بکوشد. ، پریشان شدن. درهم و برهم شدن. کراشیده گشتن. کراشیدن. (تحفهالاحباب اوبهی) ، تغییر به بدی. بدل شدن از حسن به قبح: چنین بود تا شد بزرگیش راست بر آن چیز بر، پادشه شد که خواست برآشفت و خوی بد آورد پیش بیک سو شد از راه و آئین خویش. فردوسی. داده آن صورت و آن هیکل آبادان روی زی زشتی و آشفتن و ویرانی. ناصرخسرو. - آشفتن باد، سخت وزیدن آن: از آشفتن باد، چوب سراپرده بر سرش افتاده و از آن بمرد. (مجمل التواریخ). - آشفتن بر، شیفته شدن به. عاشق گشتن به: همی گفت هر زن که جفت عزیز گهر بود کردش زمانه پشیز بیاشفت بر بندۀ خویشتن نه دل پاک مانده ست وی را، نه تن بصد دل بر او عاشق و مبتلاست... شمسی (یوسف و زلیخا). لفظ و معنی بیکدگر جفت است زآن خرد بر خطش بیاشفته ست. سنائی. اگر خود هفت سبع از بر بخوانی چو آشفتی الف بی تی ندانی. سعدی. - آشفتن روزگار و زمانه، برگشتن آن. ادبار بخت: چون روزگار برتو بیاشوبد یک چند پیشه کن تو شکیبائی. ناصرخسرو. پیش زمانه چو برآشفته شد خوار شود همچو عدو آشناش. ناصرخسرو. ، مصدر دیگر آن آشوب است. آشفتم. بیاشوب
خشم گرفتن. غضب کردن. خشمگین شدن. تیز شدن. از جا دررفتن. تافته شدن: ز خاقان مقاتوره آمد بخشم یکایک برآشفت و بگشاد چشم. فردوسی. بروز چهارم برآشفت شاه بر آن موبدان نماینده راه که گر زنده تان دار باید بسود... فردوسی. همه یاد کرد آن کجا رفته بود که شاه اردوان از چه آشفته بود. فردوسی. چو آن نامه برخواند پیروزشاه برآشفت از آن نامور پیشگاه فرستاده را گفت برخیز و رو به نزدیک آن مرد بی مایه شو. فردوسی. چو بشنید پیغام او ساوه شاه برآشفت از آن سنگدل رزمخواه. فردوسی. برآشفت از آن اسب او شهریار جهاندیدگان را همه کرد خوار. فردوسی. چو بشنید بیژن برآشفت سخت کزو شاه را تیره شد روی بخت. فردوسی. سیاوش بدانست کاین کار اوست برآشفتن شاه بازار اوست. فردوسی. برآشفت مانندۀ پیل مست یکی گرزۀ گاوپیکر بدست. فردوسی. ز دین مسیحا برآشفت شاه سپاهی فرستاد بی مر براه همی گفت پیغمبری کش جهود کشد، دین او را نباید ستود. فردوسی. بسهراب گفت این چه آشفتن است همه با من از رستمت گفتن است. فردوسی. مرا خود ز گیتی گه رفتن است نه هنگام تیزی ّ و آشفتن است. فردوسی. برآشفت کشواد از آن نامدار ز بس گرمیش شد فسرده شرار. فردوسی. شنیدم که از نیکمردی فقیر دل آزرده شد پادشاه کبیر مگر بر زبانش حقی رفته بود ز گردنکشی بر وی آشفته بود. سعدی. ، برآشوبیدن. شوریدن. شورش کردن. انقلاب: همی ریخت خون سر بیگناه ازآن پس برآشفت بر وی سپاه. فردوسی. بعد از آن ترکان بر متوکل بیاشفتند و قصد کردندبر کشتن او. (مجمل التواریخ). پس پرویز همه بزرگان را بند کرد و بفرمود کشتن و ایشان مقداری هزار مرد بودند از مهتران عجم تا ایرانیان بیاشفتند و پسرش شیروی را از زندان بشب اندر بیرون آوردند و بپادشاهی بنشاندند. (مجمل التواریخ) ، بهم برآمدن. رنجیدن از. سرگران شدن با: چو بشنید رستم برآشفت ازوی بدو گفت ای باب پرخاشجوی. فردوسی. ، بهیجان آمدن. آتشی شدن: وصف عشق و عاشقان گفتن گرفت وز کمال عشق آشفتن گرفت. عطار. ، مضطرب شدن. پریشان خیال گشتن. مشوش شدن. اضطراب. (حبیش تفلیسی). آلفتن. کالفتن. بشولیدن: که او را ستاره شمر گفته بود ز گفتار ایشان برآشفته بود که باشد ترا زندگانی سه بیست چهارم بمرگت بباید گریست. فردوسی. - آشفتن چشم، بهم خوردن آن. سرخی و یا آبریزش در آن پدید آمدن. - آشفتن دریا، انقلاب آن. ارتجاج. - آشفتن لانۀ زنبور و جز آن، زبرزیر کردن آن با چوبی و مانند آن برهم زدن آن. رجوع به آشوفتن شود. - آشفتن موی و دستار، ژولیده و شوریده شدن آن: صوفی سرخوش از این دست که کج کرد کلاه بدو جام دگر آشفته شود دستارش. حافظ. - آشفتن هوا، باد سخت یا ابر سیاه یا برف با بوران پدید آمدن. - امثال: دستار کل که برآشفت تاجان بکوشد. ، پریشان شدن. درهم و برهم شدن. کراشیده گشتن. کراشیدن. (تحفهالاحباب اوبهی) ، تغییر به بدی. بدل شدن از حسن به قبح: چنین بود تا شد بزرگیش راست بر آن چیز بر، پادشه شد که خواست برآشفت و خوی بد آورد پیش بیک سو شد از راه و آئین خویش. فردوسی. داده آن صورت و آن هیکل آبادان روی زی زشتی و آشفتن و ویرانی. ناصرخسرو. - آشفتن باد، سخت وزیدن آن: از آشفتن باد، چوب سراپرده بر سرش افتاده و از آن بمرد. (مجمل التواریخ). - آشفتن بر، شیفته شدن به. عاشق گشتن به: همی گفت هر زن که جفت عزیز گهر بود کردش زمانه پشیز بیاشفت بر بندۀ خویشتن نه دل پاک مانده ست وی را، نه تن بصد دل بر او عاشق و مبتلاست... شمسی (یوسف و زلیخا). لفظ و معنی بیکدگر جفت است زآن خرد بر خطش بیاشفته ست. سنائی. اگر خود هفت سبع از بر بخوانی چو آشفتی الف بی تی ندانی. سعدی. - آشفتن روزگار و زمانه، برگشتن آن. ادبار بخت: چون روزگار برتو بیاشوبد یک چند پیشه کن تو شکیبائی. ناصرخسرو. پیش زمانه چو برآشفته شد خوار شود همچو عدو آشناش. ناصرخسرو. ، مصدر دیگر آن آشوب است. آشفتم. بیاشوب
واشدن غنچۀ گل. (برهان). خندیدن گل. خندان شدن گل. واشدن. گشادن. شکفته شدن. (ناظم الاطباء). بشکفیدن. بازشدن غنچه. به حد گل رسیدن غنچه. صورت برگها گرفتن شکوفه. بازشدن. انفغار. ابتزال. مثل این است که این فعل و شکافتن یکی است چه هر دو بمعنی بازشدن است، یعنی از یکدیگر جدا شدن. یک مصدر بیشتر ندارد. (یادداشت مؤلف). گشوده شدن غنچه. (غیاث) : تفتح، شکفتن گل. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (از منتهی الارب). تفرج، شکفتن شکوفه. (از منتهی الارب). فغم، تفغم، فغوم، شکفتن گل. (از منتهی الارب) : شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی ز پیش لاله به کف بر نهاده به زیغال. رودکی. حاسدم بر من همی پیشی کند این زو خطاست بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین. منوچهری. گل شکفت و لاله بنمود از نقاب سرخ روی آن ز عنبر برد بوی و این ز گوهر برد رنگ. منوچهری. بشکفی بی نوبهار و پژمری بی مهرگان بگریی بی دیدگان و باز خندی بی دهن. منوچهری. تا گرد دشتها همه بشکفت لاله ها چون درزده به آب معصفر غلاله ها. منوچهری. به باغ دین از او سوسن شکفته ز بن برکنده بیخ خار عصیان. ناصرخسرو. گر گل حکمت برجان تو بشکفتی مر ترا باغ بهاری به چه کارستی. ناصرخسرو. حیرتم بر بدیهه خار نهاد تا به باغ بدیهه گل بشکفت. ناصرخسرو. بهار عام شکفت و بهار خاص رسید دو نوبهار کز آن عقل و طبع یافت نوا. خاقانی. دلی که بال و پری در هوای خاک بزد ندید خواب شکفتن چو غنچۀ تصویر. خاقانی. ای تازه گلبنی که شکفتی به ماه روی با این نسیم خوش ز گلستان کیستی ؟ خاقانی. نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم که به هنگامۀنیسان شدنم نگذارند. خاقانی. بس شاخ که بشکفد به خرداد میوه ش نخورند جز به آبان. خاقانی. عجب نوش شکر پاسخ چنین گفت که عنبربو گلی در باغ بشکفت. نظامی. گرنبودی در جهان امکان گفت کی توانستی گل معنی شکفت. عطار. دریغا که بی ما بسی روزگار بروید گل و بشکفد نوبهار. سعدی. هزارم درد می باشد که میگویم نهان دارم لبم با هم نمی آید چو غنچه وقت بشکفتن. سعدی. سبزه دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت بلبل ضرورتست که نوبت دهد به زاغ. سعدی. گلبن عیش من آن روز شکفتن گیرد که تو چون سرو خرامان به چمن بازآیی. سعدی. پیرامن نوبهار فضلت بشکفته هزار گونه ریحان. ؟ (از صحاح الفرس). یک گل از صد گل عمرش نشکفتست چرا پشت خم کرد چو پیران معمر نرگس. سلمان ساوجی. صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت ناز کم کن که بسی چون تو درین باغ شکفت. حافظ. ، واشدن هر چیز بسته مانندغنچه. (ناظم الاطباء). - شکفتن تخم، ترکیدن آن مقارن برآمدن جوجه. (یادداشت مؤلف). ، مجازاً، شادان شدن. خندان گشتن. عظیم شاد شدن. سخت شادان گشتن. (یادداشت مؤلف). تبسم کردن. خندان شدن. (ناظم الاطباء). خندان شدن. (برهان) : می شکفتم ز طرب زآنکه چو گل بر لب جوی بر سرم سایۀ آن سرو سهی بالا بود. حافظ. - برشکفتن، خوش و خندان شدن: ملک زین حکایت چنان برشکفت که چیزش ببخشید و چیزش نگفت. سعدی (بوستان). - مثل گل شکفتن یا برشکفتن رخ، آثار مسرتی بسیار در چهرۀ او پدیدار شدن. (یادداشت مؤلف). خندان و متبسم شدن چهره: چو آمد بر او همه بازگفت رخ نامور همچو گل برشکفت. فردوسی. ، از هم فروریختن. بازشدن آهک نو که آب بر وی ریزند. بازشدن سنگ آهک پخته چون آب بر او افشانند. (یادداشت مؤلف) ، باز کردن. شکوفانیدن. شکفته کردن. خندانیدن: روزگارم گلی شکفت از تو که به عمری چنان نهد خاری. انوری. ، بازکردن. آشکار کردن. فاش ساختن. (از یادداشت مؤلف) : که این جام سر شما را شکفت همه جامهای شما بازگفت. شمسی (یوسف و زلیخا). - برشکفتن، بازکردن. فاش کردن. برگشادن: پس او نیز یک لخت گفتن گرفت سر رازها برشکفتن گرفت. شمسی (یوسف و زلیخا)
واشدن غنچۀ گل. (برهان). خندیدن گل. خندان شدن گل. واشدن. گشادن. شکفته شدن. (ناظم الاطباء). بشکفیدن. بازشدن غنچه. به حد گل رسیدن غنچه. صورت برگها گرفتن شکوفه. بازشدن. انفغار. ابتزال. مثل این است که این فعل و شکافتن یکی است چه هر دو بمعنی بازشدن است، یعنی از یکدیگر جدا شدن. یک مصدر بیشتر ندارد. (یادداشت مؤلف). گشوده شدن غنچه. (غیاث) : تفتح، شکفتن گل. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (از منتهی الارب). تفرج، شکفتن شکوفه. (از منتهی الارب). فغم، تفغم، فغوم، شکفتن گل. (از منتهی الارب) : شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی ز پیش لاله به کف بر نهاده به زیغال. رودکی. حاسدم بر من همی پیشی کند این زو خطاست بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین. منوچهری. گل شکفت و لاله بنمود از نقاب سرخ روی آن ز عنبر برد بوی و این ز گوهر برد رنگ. منوچهری. بشکفی بی نوبهار و پژمری بی مهرگان بگریی بی دیدگان و باز خندی بی دهن. منوچهری. تا گرد دشتها همه بشکفت لاله ها چون درزده به آب معصفر غلاله ها. منوچهری. به باغ دین از او سوسن شکفته ز بن برکنده بیخ خار عصیان. ناصرخسرو. گر گل حکمت برجان تو بشکفتی مر ترا باغ بهاری به چه کارستی. ناصرخسرو. حیرتم بر بدیهه خار نهاد تا به باغ بدیهه گل بشکفت. ناصرخسرو. بهار عام شکفت و بهار خاص رسید دو نوبهار کز آن عقل و طبع یافت نوا. خاقانی. دلی که بال و پری در هوای خاک بزد ندید خواب شکفتن چو غنچۀ تصویر. خاقانی. ای تازه گلبُنی که شکفتی به ماه روی با این نسیم خوش ز گلستان کیستی ؟ خاقانی. نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم که به هنگامۀنیسان شدنم نگذارند. خاقانی. بس شاخ که بشکفد به خرداد میوه ش نخورند جز به آبان. خاقانی. عجب نوش شکر پاسخ چنین گفت که عنبربو گلی در باغ بشکفت. نظامی. گرنبودی در جهان امکان گفت کی توانستی گل معنی شکفت. عطار. دریغا که بی ما بسی روزگار بروید گل و بشکفد نوبهار. سعدی. هزارم درد می باشد که میگویم نهان دارم لبم با هم نمی آید چو غنچه وقت بشکفتن. سعدی. سبزه دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت بلبل ضرورتست که نوبت دهد به زاغ. سعدی. گلبن عیش من آن روز شکفتن گیرد که تو چون سرو خرامان به چمن بازآیی. سعدی. پیرامن نوبهار فضلت بشکفته هزار گونه ریحان. ؟ (از صحاح الفرس). یک گل از صد گل عمرش نشکفتست چرا پشت خم کرد چو پیران معمر نرگس. سلمان ساوجی. صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت ناز کم کن که بسی چون تو درین باغ شکفت. حافظ. ، واشدن هر چیز بسته مانندغنچه. (ناظم الاطباء). - شکفتن تخم، ترکیدن آن مقارن برآمدن جوجه. (یادداشت مؤلف). ، مجازاً، شادان شدن. خندان گشتن. عظیم شاد شدن. سخت شادان گشتن. (یادداشت مؤلف). تبسم کردن. خندان شدن. (ناظم الاطباء). خندان شدن. (برهان) : می شکفتم ز طرب زآنکه چو گل بر لب جوی بر سرم سایۀ آن سرو سهی بالا بود. حافظ. - برشکفتن، خوش و خندان شدن: ملک زین حکایت چنان برشکفت که چیزش ببخشید و چیزش نگفت. سعدی (بوستان). - مثل گل شکفتن یا برشکفتن رخ، آثار مسرتی بسیار در چهرۀ او پدیدار شدن. (یادداشت مؤلف). خندان و متبسم شدن چهره: چو آمد بر او همه بازگفت رخ نامور همچو گل برشکفت. فردوسی. ، از هم فروریختن. بازشدن آهک نو که آب بر وی ریزند. بازشدن سنگ آهک پخته چون آب بر او افشانند. (یادداشت مؤلف) ، باز کردن. شکوفانیدن. شکفته کردن. خندانیدن: روزگارم گلی شکفت از تو که به عمری چنان نهد خاری. انوری. ، بازکردن. آشکار کردن. فاش ساختن. (از یادداشت مؤلف) : که این جام سر شما را شکفت همه جامهای شما بازگفت. شمسی (یوسف و زلیخا). - برشکفتن، بازکردن. فاش کردن. برگشادن: پس او نیز یک لخت گفتن گرفت سر رازها برشکفتن گرفت. شمسی (یوسف و زلیخا)
شکافتن. کافتن. شکافته شدن. (ناظم الاطباء) ، شکفته شدن. خندان گشتن: گل روی آن ترک چینی شکفت شمال آمد و راه میخانه رفت. نظامی. ، خم کردن. کج کردن، تافتن. تاب دادن، ناهموار کردن، صبر و تحمل کردن. شکیبایی نمودن. (ناظم الاطباء)
شکافتن. کافتن. شکافته شدن. (ناظم الاطباء) ، شکفته شدن. خندان گشتن: گل روی آن ترک چینی شکفت شمال آمد و راه میخانه رفت. نظامی. ، خم کردن. کج کردن، تافتن. تاب دادن، ناهموار کردن، صبر و تحمل کردن. شکیبایی نمودن. (ناظم الاطباء)
کوبیدن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). (از: کوف + تن، پسوند مصدری). در پهلوی کوفتن (زدن، کوبیدن) ، کردی کوتن (زدن، کوبیدن). (از حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به کوبیدن شود، به ضرب زدن. (فرهنگ فارسی معین). زدن. با چوب و سنگ و مشت و لگد و جز آن زدن. (ناظم الاطباء). زدن. ضرب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بفرمود داور که میخواره را به خفچه بکوبند بیچاره را. بوشکور. بازگشای ای نگار چشم به عبرت تات نکوبد فلک به گونۀ کوبین. خجسته (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوفته را کوفتند و سوخته را سوخت وین تن پیخسته را به قهر بپیخست. کسائی (از یادداشت ایضاً). پس و پیش هر سو همی کوفت گرز دوتا کرد بسیار بالا و برز. فردوسی. چو شیران جنگی برآشوفتند همی بر سر یکدگر کوفتند. فردوسی. همیدون سپهبد شه نوذران همی کوفتی سر به گرز گران. فردوسی. دوستان را بیافتی به مراد سر دشمن بکوفتی به گواز. فرخی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ای به کوپال گران کوفته پیلان را پشت چون کرنجی که فروکوفته باشد به جواز. فرخی (از یادداشت ایضاً). همی کوفت گرز و همی کشت مرد به هر کشتی از کشته انبار کرد. اسدی. مر آن اژدها را به گردی و برز شنیدی که چون کوفت گردن به گرز. اسدی. سرش را به گرز گران کوفت خرد تنش را به کام نهنگان سپرد. اسدی. نشاید بردن انده جز به انده نشاید کوفت آهن جز به آهن. خاقانی. تا وقتی که سلطان را بر آن لشکری خشم آمد و در چاهی کرد. درویش آمد و سنگ در سرش کوفت. (گلستان سعدی). از آن مار بر پای راعی زند که ترسد بکوبد سرش را به سنگ. سعدی. و رجوع به کوبیدن شود. - پای کوفتن، رقصیدن. رقص کردن. پای بر زمین زدن رقص را. و رجوع به پای کوفتن شود. - فروکوفتن، به ضرب زدن. خرد کردن. به شدت با گرز و سنگ و چوب و جز آنها زدن چیزی را. و رجوع به مدخل فروکوفتن شود. ، آسیب و صدمه رسانیدن. (آنندراج). آسیب رسانیدن و صدمه زدن. (ناظم الاطباء). آسیب رسانیدن. (فرهنگ فارسی معین). صدم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نه مردی بود خیره آشوفتن به زیر اندر آورده را کوفتن. فردوسی. دل تیره را روشنایی می است که را کوفت می مومیایی می است. اسدی. چشم همی دارم همواره تا کی بود از کوفتنش رستنم. ناصرخسرو. ، خرد و نرم ساختن. (آنندراج). خرد کردن. سحق نمودن و ساییدن. (ناظم الاطباء). ساییدن. سحق نمودن. (فرهنگ فارسی معین) : عصیب و گرده برون کن تو زود برهم کوب جگر بیازن و آگنج را بسامان کن. کسائی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گویی که شنبلید همه شب زریر کوفت تا برنشست گرد به رویش بر از زریر. منوچهری. پای وی چون پای پیلی که سنگی می کوبد. (نوروزنامه) ، نواختن طبل و مانند آن. (فرهنگ فارسی معین). زدن دهل و طبل و کوس و جز آن را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بفرمود تا کوس کین کوفتند یلان همچو شیران برآشوفتند. فردوسی. امیر فرمود تا کوس کوفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 113). بال فروکوفت مرغ، مرغ طرب گشت دل بانگ برآورد کوس، کوس سفر کوفت خواب. خاقانی. و آنجا که کوفت دولت او کوس لااله آواز ’قد صدقت’ برآمد ز لامکان. خاقانی. کوس رحلت بکوفت دست اجل ای دو چشمم وداع سر بکنید. سعدی (گلستان). - فروکوفتن، زدن و نواختن طبل و دهل و جز آن. رجوع به مدخل فروکوفتن شود. ، دق الباب کردن. (ناظم الاطباء). - کوفتن در، دق الباب کردن. حلقه بر در زدن: اگر تو بکوبی در شارسان به شاهی نیابی مگر خارسان. فردوسی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت. ناصرخسرو. به مصر داخل شد و در خانه خود رفت و در بکوفت خواهرش جواب داد. (قصص الانبیاءص 99). گفت: ای خداوند! نشنیده ای که گویند خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب. (گلستان سعدی). توپیش از عقوبت در عفو کوب که سودی ندارد فغان زیر چوب. سعدی (بوستان). بلندی از آن یافت کو پست شد در نیستی کوفت تا هست شد. سعدی (بوستان). حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر به سر نکوفته باشد در سرایی را. سعدی (کلیات چ مظاهر مصفا ص 350). ، فروکردن چیزی را به جایی با زدن بر روی آن همچون میخ را بر دیوار یا بر کفش: گویند که پیش از این گهرکوفت در ظلمت زیر پی سکندر. ناصرخسرو. آن شنیدی که صوفیی می کوفت زیر نعلین خویش میخی چند. سعدی (گلستان). ، لگدکوب کردن و پایمال نمودن و پاسپار کردن. (ناظم الاطباء). سپری کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، قطع طریق کردن. طی کردن و پیمودن راه: بگفتا که راه این که من کوفتم ز دیر آمدنتان برآشوفتم. فردوسی. لیکن تو هیچ سیر نخواهی همی شدن زین جر و جوی و کوفتن راه بی نظام. ناصرخسرو. چند پویی به گرد عالم چند چند کوبی طریق پویایی. عمعق بخارایی. خاصگان دانند راه کعبۀ جان کوفتن کاین ره دشوار مشتی خاکی آسان دیده اند. خاقانی. جان فشان و راد زی و راه کوب و مرد باش تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن. خاقانی. ، یکسان و هموار گردانیدن راهها. (از آنندراج) : به فرمان شه راه می روفتند گریوه به پولاد می کوفتند. نظامی. ، برهم زدن مرغ بال و پر خود را: خروس کنگرۀ عقل پر بکوفت چو دید که در شب امل من سپیده شد پیدا. خاقانی. ، در زیر افکندن و بر زمین زدن، سفید کردن. (ناظم الاطباء). سفید کردن. شستن. (از اشتینگاس)
کوبیدن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). (از: کوف + تن، پسوند مصدری). در پهلوی کوفتن (زدن، کوبیدن) ، کردی کوتن (زدن، کوبیدن). (از حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به کوبیدن شود، به ضرب زدن. (فرهنگ فارسی معین). زدن. با چوب و سنگ و مشت و لگد و جز آن زدن. (ناظم الاطباء). زدن. ضرب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بفرمود داور که میخواره را به خفچه بکوبند بیچاره را. بوشکور. بازگشای ای نگار چشم به عبرت تات نکوبد فلک به گونۀ کوبین. خجسته (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کوفته را کوفتند و سوخته را سوخت وین تن پیخسته را به قهر بپیخست. کسائی (از یادداشت ایضاً). پس و پیش هر سو همی کوفت گرز دوتا کرد بسیار بالا و برز. فردوسی. چو شیران جنگی برآشوفتند همی بر سر یکدگر کوفتند. فردوسی. همیدون سپهبد شه نوذران همی کوفتی سر به گرز گران. فردوسی. دوستان را بیافتی به مراد سر دشمن بکوفتی به گواز. فرخی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ای به کوپال گران کوفته پیلان را پشت چون کرنجی که فروکوفته باشد به جواز. فرخی (از یادداشت ایضاً). همی کوفت گرز و همی کشت مرد به هر کشتی از کشته انبار کرد. اسدی. مر آن اژدها را به گردی و برز شنیدی که چون کوفت گردن به گرز. اسدی. سرش را به گرز گران کوفت خرد تنش را به کام نهنگان سپرد. اسدی. نشاید بردن انده جز به انده نشاید کوفت آهن جز به آهن. خاقانی. تا وقتی که سلطان را بر آن لشکری خشم آمد و در چاهی کرد. درویش آمد و سنگ در سرش کوفت. (گلستان سعدی). از آن مار بر پای راعی زند که ترسد بکوبد سرش را به سنگ. سعدی. و رجوع به کوبیدن شود. - پای کوفتن، رقصیدن. رقص کردن. پای بر زمین زدن رقص را. و رجوع به پای کوفتن شود. - فروکوفتن، به ضرب زدن. خرد کردن. به شدت با گرز و سنگ و چوب و جز آنها زدن چیزی را. و رجوع به مدخل فروکوفتن شود. ، آسیب و صدمه رسانیدن. (آنندراج). آسیب رسانیدن و صدمه زدن. (ناظم الاطباء). آسیب رسانیدن. (فرهنگ فارسی معین). صَدم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نه مردی بود خیره آشوفتن به زیر اندر آورده را کوفتن. فردوسی. دل تیره را روشنایی می است که را کوفت می مومیایی می است. اسدی. چشم همی دارم همواره تا کی بود از کوفتنش رستنم. ناصرخسرو. ، خرد و نرم ساختن. (آنندراج). خرد کردن. سحق نمودن و ساییدن. (ناظم الاطباء). ساییدن. سحق نمودن. (فرهنگ فارسی معین) : عصیب و گرده برون کن تو زود برهم کوب جگر بیازن و آگنج را بسامان کن. کسائی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گویی که شنبلید همه شب زریر کوفت تا برنشست گرد به رویش بر از زریر. منوچهری. پای وی چون پای پیلی که سنگی می کوبد. (نوروزنامه) ، نواختن طبل و مانند آن. (فرهنگ فارسی معین). زدن دهل و طبل و کوس و جز آن را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بفرمود تا کوس کین کوفتند یلان همچو شیران برآشوفتند. فردوسی. امیر فرمود تا کوس کوفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 113). بال فروکوفت مرغ، مرغ طرب گشت دل بانگ برآورد کوس، کوس سفر کوفت خواب. خاقانی. و آنجا که کوفت دولت او کوس لااله آواز ’قد صدقت’ برآمد ز لامکان. خاقانی. کوس رحلت بکوفت دست اجل ای دو چشمم وداع سر بکنید. سعدی (گلستان). - فروکوفتن، زدن و نواختن طبل و دهل و جز آن. رجوع به مدخل فروکوفتن شود. ، دق الباب کردن. (ناظم الاطباء). - کوفتن در، دق الباب کردن. حلقه بر در زدن: اگر تو بکوبی در شارسان به شاهی نیابی مگر خارسان. فردوسی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انگشت مکن رنجه به در کوفتن کس تا کس نکند رنجه به در کوفتنت مشت. ناصرخسرو. به مصر داخل شد و در خانه خود رفت و در بکوفت خواهرش جواب داد. (قصص الانبیاءص 99). گفت: ای خداوند! نشنیده ای که گویند خانه دوستان بروب و در دشمنان مکوب. (گلستان سعدی). توپیش از عقوبت در عفو کوب که سودی ندارد فغان زیر چوب. سعدی (بوستان). بلندی از آن یافت کو پست شد درِ نیستی کوفت تا هست شد. سعدی (بوستان). حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر به سر نکوفته باشد در سرایی را. سعدی (کلیات چ مظاهر مصفا ص 350). ، فروکردن چیزی را به جایی با زدن بر روی آن همچون میخ را بر دیوار یا بر کفش: گویند که پیش از این گهرکوفت در ظلمت زیر پی سکندر. ناصرخسرو. آن شنیدی که صوفیی می کوفت زیر نعلین خویش میخی چند. سعدی (گلستان). ، لگدکوب کردن و پایمال نمودن و پاسِپار کردن. (ناظم الاطباء). سپری کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، قطع طریق کردن. طی کردن و پیمودن راه: بگفتا که راه این که من کوفتم ز دیر آمدنْتان برآشوفتم. فردوسی. لیکن تو هیچ سیر نخواهی همی شدن زین جر و جوی و کوفتن راه بی نظام. ناصرخسرو. چند پویی به گرد عالم چند چند کوبی طریق پویایی. عمعق بخارایی. خاصگان دانند راه کعبۀ جان کوفتن کاین ره دشوار مشتی خاکی آسان دیده اند. خاقانی. جان فشان و راد زی و راه کوب و مرد باش تا شوی باقی چو دامن برفشانی زین دمن. خاقانی. ، یکسان و هموار گردانیدن راهها. (از آنندراج) : به فرمان شه راه می روفتند گریوه به پولاد می کوفتند. نظامی. ، برهم زدن مرغ بال و پر خود را: خروس کنگرۀ عقل پر بکوفت چو دید که در شب امل من سپیده شد پیدا. خاقانی. ، در زیر افکندن و بر زمین زدن، سفید کردن. (ناظم الاطباء). سفید کردن. شستن. (از اشتینگاس)
پژمرده. خزان رسیده. (ناظم الاطباء) : تا در بهار خوب و شکفته شود چمن تا در خزان تباه و کشفته شود رزان. امیرمعزی. فسرده دیدم چون اخگر کشفته لبش دلم بسوخت چو بر اخگر شکفته کباب. مختاری. بدم شکفته چنان کزدم نسیم درخت شدم کشفته چنان از تف سموم گیاه. عبدالواسع جبلی. همیشه تا که سمن راکند شکفته بهار همیشه تا که چمن را کند کشفته خزان شکفته باد رخ ناصح تو پیوسته کشفته باد دل حاسد تو جاویدان. عبدالواسع جبلی. این درد و غم و محنت و رنجم بفزوده وان جان و دل و دیده و دینم بکشفته. عبدالواسع جبلی. شد باغ شکفته چو بهشت ملک العرش شد راغ کشفته چو حسود ثقه الدین. عبدالواسع جبلی. ز تو باغ گردد کشفته به آذر ز توراغ گردد شکفته به نیسان. عبدالواسع جبلی. ، پراکنده شده. پریشان شده. (از برهان) (از ناظم الاطباء) : یکی را خانه شادی کشفته یکی را باغ پیروزی شکفته. (ویس و رامین). قرارم چون شکسته کاروان است روانم چون کشفته دودمان است. (ویس و رامین). بریده باد بندجان شهرو کشفته باد خان و مان ویرو. (ویس و رامین). کنون پیش از این کاین کشفته سپاه شکست آرد و کار گردد تباه. اسدی. این کشفته کند روان چو سموم وان شکفته کند جهان چو نسیم. عبدالواسع جبلی. خصمت کشفته رای و محبت شکفته روی از رای چون ستاره و روی چو ماه تست. عبدالواسع جبلی. ، معدوم شده. از بین رفته. نابود شده. (از برهان) (از ناظم الاطباء)
پژمرده. خزان رسیده. (ناظم الاطباء) : تا در بهار خوب و شکفته شود چمن تا در خزان تباه و کشفته شود رزان. امیرمعزی. فسرده دیدم چون اخگر کشفته لبش دلم بسوخت چو بر اخگر شکفته کباب. مختاری. بدم شکفته چنان کزدم نسیم درخت شدم کشفته چنان از تف سموم گیاه. عبدالواسع جبلی. همیشه تا که سمن راکند شکفته بهار همیشه تا که چمن را کند کشفته خزان شکفته باد رخ ناصح تو پیوسته کشفته باد دل حاسد تو جاویدان. عبدالواسع جبلی. این درد و غم و محنت و رنجم بفزوده وان جان و دل و دیده و دینم بکشفته. عبدالواسع جبلی. شد باغ شکفته چو بهشت ملک العرش شد راغ کشفته چو حسود ثقه الدین. عبدالواسع جبلی. ز تو باغ گردد کشفته به آذر ز توراغ گردد شکفته به نیسان. عبدالواسع جبلی. ، پراکنده شده. پریشان شده. (از برهان) (از ناظم الاطباء) : یکی را خانه شادی کشفته یکی را باغ پیروزی شکفته. (ویس و رامین). قرارم چون شکسته کاروان است روانم چون کشفته دودمان است. (ویس و رامین). بریده باد بندجان شهرو کشفته باد خان و مان ویرو. (ویس و رامین). کنون پیش از این کاین کشفته سپاه شکست آرد و کار گردد تباه. اسدی. این کشفته کند روان چو سموم وان شکفته کند جهان چو نسیم. عبدالواسع جبلی. خصمت کشفته رای و محبت شکفته روی از رای چون ستاره و روی چو ماه تست. عبدالواسع جبلی. ، معدوم شده. از بین رفته. نابود شده. (از برهان) (از ناظم الاطباء)
(کفت کفد خواهد کفت بکف کفنده کفته) از هم باز کردن شکافتن ترکانیدن، از هم باز شدن شکافته شدن: (جوهر آتشی است بعد از هفت که از او دل بخست و زهره بکفت)، (سنائی)
(کفت کفد خواهد کفت بکف کفنده کفته) از هم باز کردن شکافتن ترکانیدن، از هم باز شدن شکافته شدن: (جوهر آتشی است بعد از هفت که از او دل بخست و زهره بکفت)، (سنائی)
کوبیدن خرد کردن: لشکریان بفراغت غله ها بدریدند و بکوفتند و ریع برداشتند، بضرب زدن: سلطان را بر آن لشکری خشم آمد... درویش آمد و سنگ در سرش کوفت. (گلستان)، آسیب رسانیدن، ساییدن سحق کردن: دانه ها را کوبید، نواختن طبل و مانند آن: در میان لشگر طبل بکوفتند
کوبیدن خرد کردن: لشکریان بفراغت غله ها بدریدند و بکوفتند و ریع برداشتند، بضرب زدن: سلطان را بر آن لشکری خشم آمد... درویش آمد و سنگ در سرش کوفت. (گلستان)، آسیب رسانیدن، ساییدن سحق کردن: دانه ها را کوبید، نواختن طبل و مانند آن: در میان لشگر طبل بکوفتند
پریشان شدن شوریده گشتن، مختل شدن (امور) هرج و مرج ایجاد شدن، خشم گرفتن، غضبناک شدن، بهیجان آمدن آتشی شدن، شورش کردن انقلاب، شیفته شدن، رنجیدن از سرگران شدن با
پریشان شدن شوریده گشتن، مختل شدن (امور) هرج و مرج ایجاد شدن، خشم گرفتن، غضبناک شدن، بهیجان آمدن آتشی شدن، شورش کردن انقلاب، شیفته شدن، رنجیدن از سرگران شدن با