واشدن غنچۀ گل. (برهان). خندیدن گل. خندان شدن گل. واشدن. گشادن. شکفته شدن. (ناظم الاطباء). بشکفیدن. بازشدن غنچه. به حد گل رسیدن غنچه. صورت برگها گرفتن شکوفه. بازشدن. انفغار. ابتزال. مثل این است که این فعل و شکافتن یکی است چه هر دو بمعنی بازشدن است، یعنی از یکدیگر جدا شدن. یک مصدر بیشتر ندارد. (یادداشت مؤلف). گشوده شدن غنچه. (غیاث) : تفتح، شکفتن گل. (دهار) (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی) (از منتهی الارب). تفرج، شکفتن شکوفه. (از منتهی الارب). فغم، تفغم، فغوم، شکفتن گل. (از منتهی الارب) : شکفت لاله تو زیغال بشکفان که همی ز پیش لاله به کف بر نهاده به زیغال. رودکی. حاسدم بر من همی پیشی کند این زو خطاست بفسرد چون بشکفد گل پیش ماه فرودین. منوچهری. گل شکفت و لاله بنمود از نقاب سرخ روی آن ز عنبر برد بوی و این ز گوهر برد رنگ. منوچهری. بشکفی بی نوبهار و پژمری بی مهرگان بگریی بی دیدگان و باز خندی بی دهن. منوچهری. تا گرد دشتها همه بشکفت لاله ها چون درزده به آب معصفر غلاله ها. منوچهری. به باغ دین از او سوسن شکفته ز بن برکنده بیخ خار عصیان. ناصرخسرو. گر گل حکمت برجان تو بشکفتی مر ترا باغ بهاری به چه کارستی. ناصرخسرو. حیرتم بر بدیهه خار نهاد تا به باغ بدیهه گل بشکفت. ناصرخسرو. بهار عام شکفت و بهار خاص رسید دو نوبهار کز آن عقل و طبع یافت نوا. خاقانی. دلی که بال و پری در هوای خاک بزد ندید خواب شکفتن چو غنچۀ تصویر. خاقانی. ای تازه گلبنی که شکفتی به ماه روی با این نسیم خوش ز گلستان کیستی ؟ خاقانی. نابهنگام بهارم که به دی مه شکفم که به هنگامۀنیسان شدنم نگذارند. خاقانی. بس شاخ که بشکفد به خرداد میوه ش نخورند جز به آبان. خاقانی. عجب نوش شکر پاسخ چنین گفت که عنبربو گلی در باغ بشکفت. نظامی. گرنبودی در جهان امکان گفت کی توانستی گل معنی شکفت. عطار. دریغا که بی ما بسی روزگار بروید گل و بشکفد نوبهار. سعدی. هزارم درد می باشد که میگویم نهان دارم لبم با هم نمی آید چو غنچه وقت بشکفتن. سعدی. سبزه دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت بلبل ضرورتست که نوبت دهد به زاغ. سعدی. گلبن عیش من آن روز شکفتن گیرد که تو چون سرو خرامان به چمن بازآیی. سعدی. پیرامن نوبهار فضلت بشکفته هزار گونه ریحان. ؟ (از صحاح الفرس). یک گل از صد گل عمرش نشکفتست چرا پشت خم کرد چو پیران معمر نرگس. سلمان ساوجی. صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت ناز کم کن که بسی چون تو درین باغ شکفت. حافظ. ، واشدن هر چیز بسته مانندغنچه. (ناظم الاطباء). - شکفتن تخم، ترکیدن آن مقارن برآمدن جوجه. (یادداشت مؤلف). ، مجازاً، شادان شدن. خندان گشتن. عظیم شاد شدن. سخت شادان گشتن. (یادداشت مؤلف). تبسم کردن. خندان شدن. (ناظم الاطباء). خندان شدن. (برهان) : می شکفتم ز طرب زآنکه چو گل بر لب جوی بر سرم سایۀ آن سرو سهی بالا بود. حافظ. - برشکفتن، خوش و خندان شدن: ملک زین حکایت چنان برشکفت که چیزش ببخشید و چیزش نگفت. سعدی (بوستان). - مثل گل شکفتن یا برشکفتن رخ، آثار مسرتی بسیار در چهرۀ او پدیدار شدن. (یادداشت مؤلف). خندان و متبسم شدن چهره: چو آمد بر او همه بازگفت رخ نامور همچو گل برشکفت. فردوسی. ، از هم فروریختن. بازشدن آهک نو که آب بر وی ریزند. بازشدن سنگ آهک پخته چون آب بر او افشانند. (یادداشت مؤلف) ، باز کردن. شکوفانیدن. شکفته کردن. خندانیدن: روزگارم گلی شکفت از تو که به عمری چنان نهد خاری. انوری. ، بازکردن. آشکار کردن. فاش ساختن. (از یادداشت مؤلف) : که این جام سر شما را شکفت همه جامهای شما بازگفت. شمسی (یوسف و زلیخا). - برشکفتن، بازکردن. فاش کردن. برگشادن: پس او نیز یک لخت گفتن گرفت سر رازها برشکفتن گرفت. شمسی (یوسف و زلیخا)