جدول جو
جدول جو

معنی کره - جستجوی لغت در جدول جو

کره
مادۀ سفید یا زرد رنگی که از تکان دادن سریع شیر یا دوغ و به هم پیوستن ذرات چربی حاصل می شود
چرک و کثیفی به ویژه در دست و پا
تصویری از کره
تصویر کره
فرهنگ فارسی عمید
کره
کراهت، ناپسند داشتن، ناخوش داشتن، ناراضی بودن، زشتی، در فقه اولی بودن ترک عملی در حالی که انجام آن هم منع نشده
تصویری از کره
تصویر کره
فرهنگ فارسی عمید
کره
هر جسم مستدیر، گوی مثلاً کرۀ زمین، در علم نجوم سیاره
تصویری از کره
تصویر کره
فرهنگ فارسی عمید
کره
بچۀ چهارپا به ویژه الاغ یا اسب
تصویری از کره
تصویر کره
فرهنگ فارسی عمید
کره
دفعه، مرتبه، بار
تصویری از کره
تصویر کره
فرهنگ فارسی عمید
کره(کُ رَ / رِ)
هر چیز گرد. (ناظم الاطباء) ، گوی گونه ای از آلات منجنیق جغرافیین که بدان هشت فلک و صورت کواکب و هیئت زمین و قسمتهای آن را شناسند آن را بیضه نیزگویند. شکلی باشد مجسم یک سطح گرد وی را احاطه کرده و در اندرون او نقطه ای که همه خطهای مستقیم که از آن نقطه خیزد و به سطح رسد همه همچند یکدیگر باشد و آن نقطه را مرکز خوانند. (یادداشت مؤلف) ، مجازاً بمعنی افلاک و زمین و دنیاست:
آوخ ز وضع این کره و ز کارش
زین دایرۀ بلا و ز پرگارش.
ناصرخسرو.
راز کرۀ پیازمانند
پیش دل تو برهنه چون سیر.
(سندبادنامه).
- کرۀ آب، کنایه از موج آب باشد. (برهان) (آنندراج). موج آب. (ناظم الاطباء).
- ، آبی که زمین را احاطه کرده است. (ناظم الاطباء).
- کرۀ آتش، اثیر. رجوع به اثیر شود.
- کرۀ ارض، کرۀ خاک. (ناظم الاطباء).
- کرۀ بخار، آن کرۀ هوای کثیف مخلوط با بخارها و آن مرکز عالم است و مختلف القوام است، زیرا نزدیکتر آن بزمین کثیف تر و متراکم تر است تا دورتر آن، چون لطیف تربیشتر متصاعد می شود. کرۀ لیل و نهار هم نامیده می شود که پذیرای نور و ظلمت است و عالم نسیم هم گویند، زیرا که جای وزش باد است و بالای آن هوای صافی ساکن است. (یادداشت مؤلف).
- کرۀ خاکی، زمین: کرۀ خاکی زخلقت بوی رضوان یافته. (راحهالصدور).
- کرۀ کل، فلک اعظم. (کشاف اصطلاحات الفنون). رجوع به فلک شود.
- کرۀ کوکب، فلک کلی هر ستاره است. (کشاف اصطلاحات الفنون).
- کرۀ گل، زمین. کرۀ خاکی:
گنبد پیروزگون پر ز مشاغل
چند بگشته ست گرد این کرۀ گل.
ناصرخسرو.
- کرۀ لاجورد، کنایه از آسمان است. (برهان) (آنندراج). کرۀ نیلگون. نیلگون کره. کرۀ وهم سوز. فلک:
رنگ خر است این کرۀ لاجورد
عیسی از آن رنگرزی پیشه کرد.
نظامی.
- کرۀ نیلگون، کرۀ لاجورد. کرۀ وهم سوز. نیلگون کره. آسمان.
- کرۀ وهم سوز، بمعنی کرۀ لاجورد است که کنایه از آسمان باشد. (برهان) (آنندراج).
- کرۀهوا، جو. اتمسفر. رجوع به جو شود.
- نیلگون کره، کرۀ نیلگون. آسمان:
چیزی همی عجبتر ازین در چه بایدت
بسته به بند سخت در این نیلگون کره.
ناصرخسرو.
، قفل. (ناظم الاطباء). کلیدان. (برهان) ، زبانۀ قفل. (ناظم الاطباء). دندانۀ کلیدان. (برهان) ، کورۀ آهنگری. (ناظم الاطباء) ، عنصر. (منتهی الارب). عناصر را گویند به طریق اضافه چون کرۀ آتش و کرۀ هوا و کرۀ آب و کرۀ خاک. (برهان)
لغت نامه دهخدا
کره(کِ رَ /رِ)
در تداول مردم گیلان، کفگیر چوبی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
کره(کَرْ رَ)
مره. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). ج، کرات. (مهذب الاسماء) ، حمله در حرب. ج، کرّات. (از اقرب الموارد). یک حمله. (منتهی الارب) ، باره. دفعه. مرتبه. بار. ره. نوبت. (منتهی الارب). کرت. رجوع به کرّت شود، بامداد و شام و هما کرتان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، نزد محاسبین متأخر بمعنی صدهزار است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کره(کَرْ رَ / کُرْ رَ)
پشکل پاره یا پشکل گنده بود که بدان زره را جلا دهند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
کره(کَرْهْ / کَ رِهْ)
ناپسند و ناخوش و ناخواست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). مکروه. (اقرب الموارد). رجوع به مکروه شود. ناخوشایند. کره، به معنی کریه است. (از اقرب الموارد). کریه و نامرغوب. (غیاث اللغات). رجوع به کریه شود
لغت نامه دهخدا
کره(کُ رَ)
گوی، اصلها کرو. ج، کرین، کرین، کری ّ، کری ً و کرات. (منتهی الارب). هر جسم مستدیر است. اصل کلمه کرو بوده واو را حذف کرده اند و هاء افزوده اند. نسبت به آن کری ّ است بنابر لفظ امّا مشهور کروی ّاست بنابر اصل کلمه. ج، کرین، کرین، کری ً، کرات. (از اقرب الموارد). گوی و گلوله. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کره(کُ رِ)
کزن (سرزمین صبح آرام) شبه جزیره ای در شمال شرقی آسیاست و در مشرق چین مابین دریای ژاپن و دریای زرد. منطقه ای است کوهستانی و در شمال آن هوا سردتر است، بطوری که رودخانه های آن در زمستان منجمد می شود. پاره ای از قسمتهای آن پوشیده از جنگل است. سواحل کره از مراکز عمده صید ماهی است. برنج، گندم، جو، باقلا، توتون، پنبه و ابریشم در آنجا بعمل می آید. معادن مهم آن عبارتند از: زغال سنگ، گرانیت، آهن، روی و طلا. کره از نظر سیاسی به دو قسمت تقسیم شده است. 1- کرۀ شمالی دارای 9 ایالت به وسعت 127158 کیلومتر مربع و 11میلیون جمعیت و پایتختش پیونگ یانگ است. شهرهای مهم آن: هونگ نام، هام هونگ و ونسان. 2-کرۀ جنوبی شامل 7 ایالت به وسعت 93634 کیلومتر مربع و 28میلیون جمعیت و پایتخت آن سئول است. شهرهای مهم آن عبارتند از: پوزان، تانگو، موکپو و اینچون. ساکنین آن کره ای، چینی و ژاپونی و دین مردم بودائی، کنفوسیوسی، مسیحی و بت پرستی است. کره قرنها جزو امپراطوری چین بود و در سال 1895 میلادی مستقل شد، پس از جنگ میان روسیه و ژاپن بتصرف ژاپن درآمد و در سال 1910 میلادی ضمیمۀ خاک ژاپن شد. در 1943 روزولت و چرچیل و چیانکایچک با استقلال آن موافقت کردند. در 1945 میلادی هنگام جنگ دوم جهانی توسط نیروی متفقین اشغال شد، شمال آن را نیروهای شوروی و جنوب آن را سپاهیان ایالات متحده اشغال کردند. بنابراین به دو منطقۀ شمالی و جنوبی تقسیم شد و کرۀ شمالی دارای رژیم کمونیستی و کرۀ جنوبی دارای رژیم جمهوری شد. در 1950 میلادی نیروهای کرۀ شمالی به کرۀ جنوبی حمله بردند و پس از یک رشته جنگهای شدید شورای امنیت طی قطعنامه ای به کرۀ شمالی اخطار کرد تا نیروهای خویش را به آن سوی مدار 38 درجه عقب بکشد و چون کرۀ شمالی اعتنا نکرد، نیروهای امریکا به کمک کرۀ جنوبی شتافتند و 26 کشور عضو سازمان ملل هم نیروی نظامی امدادی به کرۀ جنوبی فرستادند. جنگ یکسال ادامه داشت و سرانجام پس از چند ماه مذاکره در ژوئیه 1952 میلادی پیمان ترک مخاصمه به امضا رسید
دهی است از دهستان بویراحمد سرحدی بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان. کوهستانی و سردسیر است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
کره(کُرْ رَ / رِ)
چون مطلق گویند مراد بچۀ اسب باشد. مهر. (یادداشت مؤلف)، بچۀ اسب و ستور و خرالاغ را گویند. (برهان). بچۀ اسب و خر و اشتر. (آنندراج). بچۀ ستور مانند اسب و خر و شتر تا یک سال و یا دو سال. (ناظم الاطباء). بچۀ اسب که هنوز زین ننهاده اند. بچۀ اسب و دیگر ستور. (یادداشت مؤلف) :
بسودی همی کره را چشم و یال
که همتا بد او با سکندر بسال.
فردوسی.
بدو گفت قیصرکه تاریک جای
بدو اندرون چون رود چارپای
چنین پاسخ آورد یزدان پرست
کز آن راه بر کره باید نشست.
فردوسی.
کمند کیانی همی داد خم
که آن کره را بازگیرد ز رم.
فردوسی.
فضل تو رایض موفق بود
نیکنامی چو کرۀ توسن.
فرخی.
رایضان کرگان بزین آرند
گرچه توسن بوند و مردافکن.
فرخی.
هر کره کاندر کمند شست بازی درفکند
گشت نامش بر سرین و شانه و رویش نگار.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 177).
کره ای را که کسی نرم نکرده ست متاز
بجوانی و بزور وهنر خویش مناز
نه همه کار تو دانی نه همه زور تراست
لنج پر باد مکن بیش و کتف برمفراز.
لبیبی.
که خود زود بندازد این شوم کره
شبانگاه در چاه هفتاد بازش.
ناصرخسرو.
ای گشته به مال و زور تن غره
تازنده چو اسب شرزه و کره.
ناصرخسرو.
پند بپذیر و چو کرۀ رمکی سخت مرم
جاهل از پند حکیمان رمد و کره زشیب.
ناصرخسرو.
کره تا در سرای بومره است
تا بصد سال همچنان کره است.
سنائی.
با این همه کرۀ جهانی
جز در رمۀ جهان چه باشی.
خاقانی.
چون دل از دست بدرشد مثل کرۀ توسن
نتوان بازگرفتن به همه شهر عنانش.
سعدی.
تو بر کرۀ توسنی بدگهر
نگر تا نپیچد ز حکم تو سر.
سعدی (بوستان).
نشاید آدمی چون کرۀ خر
چو سیر آمد نگردد گرد مادر.
سعدی.
- ستاغ کره، کره اسب زین ناکرده. (از برهان ذیل ستاغ) :
من با تو رام باشم همواره
تو چون ستاغ کره جهی از من.
خفاف.
- کرۀ توسن، هیدخ. (فرهنگ اسدی نخجوانی). اسب تند وتیز و جهنده. (برهان ذیل هیدخ) :
تو هیدخی و همی نهی (ظ: نهم) زین
بر کرۀ توسن تجاره.
منجیک.
رجوع به هیدخ شود.
- کره خر، خر کره. بیسراک. بچۀ خر. حزاقی ّ. عیر. (یادداشت مؤلف).
- ، طفل نافهم. (لغت محلی شوشتر).
- کرۀ دریائی، در افسانه ها اسبی است که به شب از دریا بیرون می آید و بروز به دریا فرومی شود. (یادداشت مؤلف).
- کرۀ دیرتاز، کنایه ازروزگار و فلک است:
مده پند و خاموش یک چند روزی
یله کن بدین کرۀ دیرتازش.
ناصرخسرو.
- کره کردن، زادن. افزودن. فزون یافتن. زیاده شدن.
- کرۀ ناگشاد، بمعنی بچۀ اسب که هنوز بر آن سواری نکرده باشند. (آنندراج).
، مبلغی مانده در قمار که قابل قسمت میان حریفان نیست. مبلغی کمتر از واحدی که برای برد و باخت معین شده است در قمار. در اصطلاح قماربازان گویند: کره با بانک است. (یادداشت مؤلف).
- کره کردن، افزودن. فزونی یافتن.
، تازیانه. (ناظم الاطباء) (آنندراج). لفظ مشترک است در هندی.
- کرۀ خاردار، نوعی تازیانه. (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
تنم بی تو ازسیر گلشن فگار است
مرا شاخ گل کرۀ خاردار است.
ملا مفید بلخی (از آنندراج).
، تنگ و کمربند ستور که بدان زین و پالان و جز آن را بندند. (ناظم الاطباء)، نباتی است در خراسان به بلندی دو وجب با مزۀ تلخ که خشک آن را مردم خراسان بهترین رشوه و کود برای زراعت شمارند. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
کره(کَ رَ)
نام شهری است. (برهان). کرج است اما اهل آن ولایت آن را کره نامند. (از معجم البلدان ذیل کرج). رجوع به کرج، کره رود و کرج ابی دلف شود
لغت نامه دهخدا
کره(کِرْ رَ / رِ)
در لهجۀ مردم قزوین، آواز کشیده شدن پای روی زمین. (یادداشت لغتنامه). کرّ، خندۀ بلند و ممتد. رجوع به کره زدن و کروکر خندیدن شود.
- کره زدن، خندیدن به آواز و ممتد
لغت نامه دهخدا
کره(کَ رَ / رِ)
پوست دست و یا اعضاء را گویند که بسبب کار کردن بسیار سخت شده و پینه بسته باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). ظاهراً صورتی است از کوره یا کبره. شغه. پینه. رجوع به کوره و کبره شود، چرک و وسخ و کثافت و ناپاکی. (ناظم الاطباء). بمعنی چرک هم آمده است که عربان وسخ خوانند. (برهان). مطلق زنگ و چرک. (آنندراج). چرک. (جهانگیری). کبره. کوره:
چون دست و پای پاک نبینمت جان و دل
این هر دو پاک بینم و آن هر دو با کره.
ناصرخسرو.
، زنگارمانند را گویند که بر روی نان و میوه و امثال آن نشیند و معرب آن کرج باشد چه هر چیز کره گرفته را متکرج خوانند. (برهان). مسکه و زنگاری که بر روی نان و امثال آن نشیند و آن را بوزک نیز گویند و آن نان کره گرفته را به عربی متکرج خوانند. (آنندراج). زنگارمانندی که بر روی نان و میوه و جز آن از بسیار ماندن نشیند. (ناظم الاطباء). کپک. کفک. کپره. کفره. سفیدک. در تداول مردم قزوین، اور. کرج. سبزی نان و غیره چون دیری در رطوبت ماند. آنچه بر روی سرکه و مربا و نان و غیره بندد و برنگ سپید یا سبز و جز آن در حال فساد. (یادداشت مؤلف). در تداول مردم بروجرد، کرّه: سنه، کره که بر نان و شراب افتد. (منتهی الارب) : و اگر هیچ نمی دروی باشد (در اقراص افعی) بر نباید داشت تا کره نگردد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، سفیدک و قشری که از کرم و آفات دیگر بر درخت نشیند: درخت سیب را آفت بسیار از کرم بوده که بهارگاه بر درخت آن پدید می آید و برگ آن می خورد و کره بر آن می نهد. (فلاحت نامه)، در عبارت زیر ظاهراً بمعنی پوسیده آمده است. (از یادداشت مؤلف) : و کره کاه کهن که در دیوار کهن شده باشد که به تازی کعوب التبن گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
کره(کَ / کُ)
سختی و مشقت. یقال: قمت علی کره، ای مشقت (منتهی الارب) ، به زحمت و مشقت برخاستم. (ناظم الاطباء). مشقت و گفته اند کلمه بفتح اول به معنی اکراه است و به ضم به معنی مشقت. (از اقرب الموارد) ، فعلته کرهاً، یعنی اکراهاً. زجاج گوید: هرچه را در قرآن کره توان خواند فتح آن هم جایز است مگر قول خدای تعالی در سورۀ بقره: کتب علیکم القتال و هو کره لکم. (قرآن 216/2) (از اقرب الموارد) ، اباء. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). امتناع. (ناظم الاطباء) ، امتناع من حیث العقل و من حیث الطبع و من حیث الشرع. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کره(زَ پَ)
حجره. (جهانگیری). حجره که خانه کاروانسرا و مدرسه باشد. (برهان). حجره و اطاق کاروانسرا و مدرسه و جز آن. (ناظم الاطباء) ، قسمی از تنیدۀ عنکبوت بود که سفید باشد مانند کاغذی و در میان آن عنکبوت تخم کند. (جهانگیری). خانه عنکبوت را هم گویند که در آن تخم کند و بچه برآرد و آن را مانند کاغذ سفید سازد. (برهان). خانه ای که عنکبوت سازد و در آن بچه گذارد. (ناظم الاطباء). کرو. کری. (حاشیۀ برهان چ معین) ، نوعی از خار هم هست که عصارۀ آن را یعنی فشردۀ آن را اقاقیا گویند. (برهان) (ناظم الاطباء) ، به زبان هندی دست برنجن باشد و آن حلقه ای است از طلا و نقره و غیره که در دست کنند. (برهان). دست برنجن از طلا و نقره. خلخال. (آنندراج)
مسکه را نیز گویند و آن روغنی باشد که از دوغ گیرند. (برهان). چربی که از شیر یا دوغ به دست کنند. روغن ناگداخته. زبد. (یادداشت مؤلف). چربی که از چرخ کردن شیر در چرخهای کره گیری حاصل شود ویا پس از تلم زدن دوغ، آن را جمع کنند و به مصرف رسانند. گاهی نیز کره را از خامه تهیه کنند بدین طریق که ابتدا خامۀ شیر را گیرند و پس از آن خامه ها راتحت فشار قرار دهند تا شیر و مایعات آن خارج شود و تبدیل به کره گردد. (فرهنگ فارسی معین) :
لحظه ها باید که تا شیری که می دوشی ز میش
چربه در دوشاب گردد یا کره اندر عسل.
بسحاق اطعمه
لغت نامه دهخدا
کره(رَ حَ نَ)
کراهه. کراهیه. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). مکرهه. ناپسند داشتن چیزی را. (منتهی الارب). مقابل دوست داشتن. (از اقرب الموارد). دشخوار داشتن. (تاج المصادر) ، دشوار شدن. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 81). رجوع به کراهه شود
لغت نامه دهخدا
کره(کَ رَ / رِ)
پسوند مکانی مانند: دسکره و فسکره و زلوکره. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
کره
مسکه را گویند و آن روغنی باشد که از دوغ گیرند بچه الاغ یا اسب را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
کره((کَ رِ))
چربی ای که از ماست و دوغ و خامه گرفته می شود
تصویری از کره
تصویر کره
فرهنگ فارسی معین
کره((کُ رُِ))
بچه چهارپایان، کودک، فرزند (به لحن تحقیر)
تصویری از کره
تصویر کره
فرهنگ فارسی معین
کره((کُ رْ))
ناپسند داشتن، کراهت، نفرت
تصویری از کره
تصویر کره
فرهنگ فارسی معین
کره((کَ رَ یا رِ))
خانه عنکبوت
تصویری از کره
تصویر کره
فرهنگ فارسی معین
کره((کُ رِ))
هر جسم گرد
تصویری از کره
تصویر کره
فرهنگ فارسی معین
کره((کَ رَ))
چرک، پینه
تصویری از کره
تصویر کره
فرهنگ فارسی معین
کره
گوی، گویال
تصویری از کره
تصویر کره
فرهنگ واژه فارسی سره
کره
خوردن: عدم توافق با دوستان، تولید کره: نگرانی - لوک اویتنهاو
فرهنگ جامع تعبیر خواب
کره
پاجوش، نوعی آبگوشت که در ظرف سفالی می پزند و فقط در بین گالشها مرسوم.، بیخ گلو، غره شدن به چیزی، کره اسب، گوسفندی که گوش های کوچک.، کرایه، مزد حمل و نقل، روغنی گاوی و تازه که از ماست گیرند، تازه و نرم، اهرم، سکوت و آرامش
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بکره
تصویر بکره
میکده و میخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ذکره
تصویر ذکره
آوازه، تیزی در آدمی یا در شمشیر، جمع ذکر، مردان نرینگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زکره
تصویر زکره
خیکچه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چکره
تصویر چکره
قطره آب رشحه، حباب کف آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نکره
تصویر نکره
ناشناس، خشن
فرهنگ واژه فارسی سره