جدول جو
جدول جو

معنی کرسف - جستجوی لغت در جدول جو

کرسف
(کَ رَ)
کرسب است که کرفس باشد و آن رستنی باشد که خورند. (برهان) (آنندراج). کرشف. (حاشیۀ برهان چ معین) : و از طعامهای تیز و گشاینده دور باشند چون صیر (سیر؟) و کرسف و شراب و کنجد و پنیر کهن. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
کرسف
(کَ سَ)
دهی است از دهستان سهرورد بخش قیدار شهرستان زنجان. کوهستانی و سردسیر است و 2522 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2). قریه ای است به زنجان و این قریه مولد ابن الحسین احمد بن فارس بن زکریا الزهراوی الکرسفی است. رجوع به معجم الادباء یاقوت چ مارگلیوث ج 2 ص 12 شود
لغت نامه دهخدا
کرسف
(کُ سُ)
کرسوف. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). پنبه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). واحد آن کرسفه است. (از اقرب الموارد) ، لیقۀ دوات. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، لتۀ حیض. (ناظم الاطباء). و منه الحدیث للمستحاضه: احتشی کرسفاً. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
کرسف
لیقه دوات
تصویری از کرسف
تصویر کرسف
فرهنگ لغت هوشیار
کرسف
((کَ س))
کرفس
تصویری از کرسف
تصویر کرسف
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کرسه
تصویر کرسه
چرک بدن یا جامه، مادۀ سفید رنگی که از دمل و زخم بیرون می آید و مرکب از مایع سلول های مرده، باکتری ها و گلبول های سفید است، رم، ریم، سیم، سخ، شخ، وسخ، پیخ، پژ، فژ، کورس، کرس، هو، هبر، بخجد، بهرک، خاز، درن، قیح، کلچ، کلخج، کلنج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرست
تصویر کرست
سینه بند زنان، کمربندی که مبتلایان به کمردرد به دور کمر خود می بندند تا از آن محافظت می کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرفس
تصویر کرفس
گیاهی علفی و دوساله، با ساقه های بلند و برگ های بریده که مصرف خوراکی دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرسی
تصویر کرسی
چهارپایه ای که بر روی آن می نشینند، صندلی
پست، شغل، رشتۀ تخصصی دانشگاه مثلاً کرسی فلسفه در دانشگاه هاروارد
مرکز شهر یا کشور یا منطقه
جای قرار دادن کتاب، رحل
تخت پادشاهی، سریر، برای مثال همان روز گفتی که نرسی نبود / همان تخت و دیهیم و کرسی نبود (فردوسی - ۶/۲۸۲)، فلک هشتم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرسی
تصویر کرسی
چهارپایۀ چوبی بزرگی که در زمستان در زیر آن منقلی روشن کرده و رویش را با لحافی بزرگ می پوشانند و پاها را زیر آن قرار می دهند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرشف
تصویر کرشف
کرفس، گیاهی علفی و دوساله، با ساقه های بلند و برگ های بریده که مصرف خوراکی دارد
فرهنگ فارسی عمید
(رَ مَ)
پای ستور بریدن. (از منتهی الارب). پی ستور بریدن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تنگ بستن شتر را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) ، لیقه نهادن در دوات. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کْرُ / کِ رُ سِ فُ)
یکی از پیشوایان رواقیون. (یادداشت مؤلف). فیلسوف مشهوری بوده است در فلسفۀ اولی به سرزمین یونان. رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص 25 و 265 شود
لغت نامه دهخدا
(تَ نُ)
درآمدن بعض چیزی در بعض. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مطاوع کرسف. (اقرب الموارد). رجوع به کرسف شود
لغت نامه دهخدا
(کُ سُ فی ی)
نوعی از انگبین سفید کأنه سمی لبیاضه. (منتهی الارب). نوعی از عسل و گویا این نام بدو از آن نهاده اند که چون پنبه سفید است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
تخت کوچک. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (یادداشت مؤلف)، تخت. عرش. سریر. اورنگ. (ناظم الاطباء). گاه. (مهذب الاسماء) :
همان روز گفتی که نرسی نبود
ورا تاج و دیهیم و کرسی نبود.
فردوسی.
یا کسی دیگر مر او را برکشید
آنکه کرسی اوست چرخ ثابتات.
ناصرخسرو.
- به کرسی نشاندن حرف را، مقصود خود را ثابت کردن. مراد خویش را معمول دیگران داشتن. (یادداشت مؤلف). سخن خود را تحمیل کردن. (فرهنگ فارسی معین).
- کرسی خداوند، آسمان. (قاموس کتاب مقدس).
- کرسی زر، آفتاب. (ناظم الاطباء).
- ، روز. (ناظم الاطباء).
- ، کفل و سرین سیم بدنان. (ناظم الاطباء).
- کرسی ساج، تخت که از ساج سازند:
سپهبد نشست از بر تخت عاج
بیاراست ایوان به کرسی ساج.
فردوسی.
- کرسی شرف، برج حمل. (از ناظم الاطباء) :
یافت نگین گمشده در بر ماهی چو جم
بر سر کرسی شرف رفت ز چاه مضطری.
خاقانی.
- نه کرسی آسمان، نه فلک. نه چرخ:
چه حاجت که نه کرسی آسمان
نهی زیرپای قزل ارسلان.
سعدی.
- نه کرسی فلک، نه آسمان:
نه کرسی فلک نهد اندیشه زیرپای
تا بوسه بر رکاب قزل ارسلان زند.
ظهیر فاریابی.
، موضع امر و نهی. (تعریفات). موضع امر و نهی خدای تعالی. (فرهنگ فارسی معین)، سندلی. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 81). صندلی. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). زیرگاه. (یادداشت مؤلف). اهالی مشرق در قدیم عادت داشتند که بر زمین یا بر حصیر یا بر کجاوه بنشینند، لکن پس از وقوع حادثۀ اسیری عبرانیان در وقت خوراک شروع به نشستن بر سریرها نمودند وتقلید از ایران کردند. کرسیها نشیمنگاه سلاطین بود وآسمان کرسی خداوند نامیده شده است. (قاموس کتاب مقدس) :
نویسندۀ نامه را پیش خواند
بر تخت خویشش به کرسی نشاند.
فردوسی.
وز آن پس به فرزند فرمود شاه
که کرسی زرین نهد پیشگاه.
فردوسی.
خرامان بیامد به نزدیک شاه
نهادند کرسی یکی زیرگاه.
فردوسی.
و در میانۀ هر دو لشکر نوبتی زدند و کرسی زر مرصع به جواهر بنهادند و بهرام بر آن کرسی نشست. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 76). و در جمله آیین بارگاه انوشیروان آن بود که از دست راست تخت او کرسی زر نهاده بود و ازدست چپ و پس همچنین کرسیهای زر نهاده بود. (فارسنامۀ ابن البلخی چ اروپا ص 97).
که نکو ناید ار ز من پرسی
خوک بر تخت و خرس بر کرسی.
سنائی.
بامدادان که صبح زرین تاج
کرسی از زر نهاد و تخت از عاج.
نظامی.
چو کرسی نهادند و خسرو نشست
به جام جهان بین کشیدند دست.
نظامی.
به زیر تخت شه کرسی نهادند
نشست اوی و دگر قوم ایستادند.
نظامی.
- کرسی دار، کرسی باشد که در پای دار گذارند و شخص مصلوب پا بر آن گذارد و بر دار رود. (از آنندراج) :
جور کسی بسنده شد شحنۀ عشق را که او
کرسی دار عاشقی کرد قد خمیده را.
غزالی مشهدی (از آنندراج).
- کرسی زرپیکر، صندلی زرین:
به دستور بر نیز گوهر فشاند
به کرسی زرپیکرش برنشاند.
فردوسی.
- کرسی شش گوشه، دنیا و روزگار. (ناظم الاطباء). کنایه از روزگار است به اعتبار شش جهت که پیش و پس و زیر و بالا چپ و راست باشد. (از آنندراج) :
کرسی شش گوشه بهم درشکن
منبر نه پایه بهم درفکن.
نظامی.
- کرسی قاضی، ستاویز. (ناظم الاطباء). رجوع به ستاویز شود.
- کرسی کردن پا، شکستن زانو یعنی دو تا کردن پای از زانو. دولا کردن پای. (یادداشت مؤلف).
، درس تخصصی یک استاد. (فرهنگ فارسی معین)، جای وعظ. صندلی واعظ. صندلی یا چیزی شبیه آن که واعظ برآید به گاه وعظ:
نشنود گویی زپیغمبر بدین اندر سخن
بر سر کرسی ترا چندین افادت چیست پس.
ناصرخسرو.
کرسی چه کند آنکه ندارد خبر از علم
خورشید چه سود آن را کو را بصری نیست.
سنائی.
، چهارپایه ای از تخته به عرض و طول یک متر و بیشتر که به زمستان گاه زیر آن منقل یا کلک نهند یا آن را فراز چالۀ آتش گذارند و بر زبر آن لحاف گسترند و در چهار طرف نهالین گسترند و بالش نهند نشستن و خفتن زمستان را. چهارپایه ای که لحاف بر آن افکنند وآتش در زیرکنند گرم شدن را به زمستان. (یادداشت مؤلف). صندوق مانندی چهارگوشه و چوبین که چهار طرف آن باز است و به گاه زمستان منقلی از زغال افروخته زیر آن گذارند ولحاف یا جاجیم و مانند آن بر وی گسترند و زیر آن نشینند. (ناظم الاطباء). تندور در تداول ترکان و این مأخوذ از تنور فارسی است و از ترکان عثمانی گرفته اندو عثمانیها کلمه تنور را تندور کرده و بمعنی کرسی بکار می برند. (یادداشت مؤلف) :
تا می توان چو فرش ز کرسی جدا مباش
آتش به فرق ریز و مکن اختیار برف.
میر الهی همدان (از آنندراج).
، آهنی مثلث که یک سوی آن به زمین فروبرند و باز بر آن نشینند و آن را میقعه نیز گویند. (یادداشت مؤلف). آشیانۀ باز. (ناظم الاطباء)، پای تخت. ام بلاد. ام البلاد. دار مملکت. قطب. قصبه. عاصمه. نشست. مستقر. قاعده. دارالمملکه. (یادداشت مؤلف). حاکم نشین. مرکز ناحیه. (فرهنگ فارسی معین). جای نشیمن پادشاه و مقر سلطنت. (ناظم الاطباء).
- کرسی خاک، زمین. کرۀ زمین. کنایه از کرۀ خاک است که زمین باشد. (آنندراج) :
ورنه قدرش داشتی طاق فلک
کرسی خاک از میان برداشتی.
خاقانی.
- کرسی ملک، پای تخت. دارالسلطنه. (از ناظم الاطباء) (آنندراج).
- ، بارگاه. برچین گاه. (ناظم الاطباء).
، فلک هشتم. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) :
نه زیر قلم جای لوح است چونان
که بالای کرسی است عرش معلا.
خاقانی.
، بلندی زمین اطاق و ایوان از سطح خانه. (ناظم الاطباء). بلندی زمین ایوان و خانه. (غیاث اللغات)، ورواره. (ناظم الاطباء). رجوع به این کلمه شود.
- کرسی اصطرلاب، چیزی است بلند در اصطرلاب که عروۀ اصطرلاب بدو بسته باشد. (منتهی الارب).
- کرسی پیکان، چیزی که متصل به پیکان تیر سازند از عالم (از قبیل) خاتم بندی و خرده کاری صندوقچه و غیره برای قوت پیکان و محافظت سرنی تیر که از زور پیکان پاره نشود و بعضی گویند استخوانی است که زیر پیکان گذارند و گفته اند جایی است که پیکان در تیر نشست می کند. (آنندراج) :
بعد تیرت زخم را خندان کند در زیر پوست
استخوان را کرسی پیکان کند در زیر پوست.
سعید اشرف (از آنندراج).
، جای نشاندن نگین در انگشتری و آن موضعی است بر بالای حلقه، نه خود حلقه. (یادداشت مؤلف). نگین انگشتری. (ناظم الاطباء)، یکی از آلات منجنیق و صورت آن چون چهارپایه ای باشد که به زیر پای نهند و قندیلهای مساجد و مثل آن را بیاویزند. (یادداشت مؤلف)، دندان آسیا. طاحنه. ج، طواحین. (یادداشت مؤلف). دندانهایی که در انسان و دیگر پستاندارانی که دارای دندان هستند پس از دندان نیش قرار گرفته اند عمل اصلی آنها جویدن و آسیا کردن غذاهاست و به دو دستۀ کرسی کوچک (آسیای کوچک) و کرسی بزرگ (آسیای بزرگ) تقسیم می شوند. تعداد کرسی ها در انسان، بالغ بر بیست عدد است که در هر نیم فک پنج عدد می باشد. کرسی بزرگ آخری دندان عقل نامیده می شود، این وجه تسمیه بدان جهت است که بعد از سن بلوغ می روید. (فرهنگ فارسی معین)، پایه و ریشه های دندان. (یادداشت مؤلف)، مرکز در رسم الخط (ئ ب پ ت ن ی) و این دو صورت ’د’ و ’د’ را کرسی یا مرکز، ب، پ، ت، ث، ن، ی گویند. (یادداشت مؤلف)، محاذات حروف است بعضی با بعضی در یک جهت و استادن خط پنج کرسی اثبات کرده اند: کرسی اول سرهای الفات و لامات و سرهای الفات طا و ظا و لام الف و سرهای کاف لامی و این کرسی را کرسی رأس الخط گویند. و کرسی دوم سرهای دال و را وصاد و طا و عین و فا و قاف و واو و ها و کرسی سوم اذیال الفات و لامات و اذیال باء و اخوات آن و ابتدای جیم و عین و خط آخر از کاف لامی و مسطح و این کرسی راکرسی وسط خوانند. و کرسی چهارم اذیال دال و را و سین و صاد و قاف و لام و نون و یا، و کرسی پنجم اذیال جیم و عین و اخوات آن و این کرسی را ذیل الخط گویند. (اصول خطوط سته از فتح اﷲ بن احمد سبزواری در فرهنگ ایران زمین ج 11 شمارۀ 1- 4 ص 129 از فرهنگ فارسی معین).
- کرسی حروف، برابر بودن حروف خط در کتابت و آن عبارت است از بودن آنها به کمال انتظام و خوبی. (آنندراج) : از رشک کرسی حروفش دل عطارد سیمین رقم در لرزیدن. (ملاطغرا از آنندراج).
- کرسی خط، برابر و به مقام خود افتادن حروف در نوشتن. (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء) (آنندراج) :
هرکه حد خود شناسد کی شود محتاج غیر
خط چو کرسی دار گردد بی نیاز از مسطر است.
محسن تأثیر (از آنندراج).
شکسته قیمت یاقوت را به عنبر لب
نهاده کرسی خط بر فراز عرش عظیم.
سنجر کاشی (از آنندراج).
- کرسی عقد گهر، برابر بودن دانه های مروارید در عقد است و آن عبارت است از انتظام دانه ها با هم. (آنندراج) :
گرچه باشد صاف همچون کرسی عقد گهر
عقدۀ رشکی میان هر دو دل ناچار هست.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کُ سی ی)
تخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سریر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). چیزی از چوب که بر آن نشینند. ج، کرسی، کراسی ّ. و در کلیات است که کرسی چیزی است که بر آن نشینند و از مقعد قاعد برتر نباشد. (از اقرب الموارد) ، علم و دانش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء). گویند: وی از اهل کرسی یعنی اهل علم است. (از اقرب الموارد) ، دانشمند، ملک. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). من قوله تعالی: وسع کرسیه السموات و الارض (قرآن 255/2) ، ای علمه و ملکه. (مهذب الاسماء) ، قدرت. باری و تدبیر او سبحانه. ج، کراسی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- کرسی اسقف، مرکز اقامت او. (از اقرب الموارد).
- کرسی جوزاء، کواکب. (از اقرب الموارد).
- کرسی ملک، عرش او. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سِ)
بدحال: رجل ٌ کاسف البال، مرد بدحال. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، ترشروی. عباس: رجل ٌ کاسف الوجه، مرد ترش روی، غمگین. (مهذب الاسماء). گرفته. رجوع به گرفته شود، تار. رجوع به تار شود. تاریک. وجه ٌ کاسف، رویی تاریک. (مهذب الاسماء) ، بیمناک و سخت بد: یوم کاسف، ای عظیم الهول شدیدالشر. (اقرب الموارد). روز بیمناک و سخت بد. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(سِ دِ)
دهی از دهستان کوه پایۀ بخش بردسکن شهرستان کاشمر، واقع در 25هزارگزی شمال باختری بردسکن. و 15هزارگزی شمال شوسۀ عمومی بردسکن. کوهستانی و گرمسیر و دارای 841 تن سکنه است. رودخانه و چشمه دارد. محصول آن غلات و تریاک و بنشن و میوه جات و گردو و شغل اهالی زراعت است. راه مالرو دارد. مزارع روی مر، گاودوس، پس کمر، سلک بالا پائین، روظریف، چاه نی، قزلر، زبر، عنبرستان و شیر برجزء این ده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(بُ سُ)
دهی است در سواد و از آن ده است احمد ضریر سقری (شاید مقری) بن حسن محدث و محمد ضریربن بقاء محدث
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی است به طبریّه و در آن ده عیسی علیه السلام حواریون را فراهم آورد و در اطراف و نواحی روانه فرمود. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
گیاهی است علفی و دو ساله از تیره چتریان بارتفاع 20 تا 60 سانتیمتر که در اکثر نقاط خصوصا در نواحی بحر الرومی (و همچنین ایران) فراوان است. این گیاه جزو سبزیها خوراکی است و در اغذیه مصرف میشود. ریشه اش راست و خاکستر قهوه یی و درونش سفید رنگ است. ساقه اش مایل برنگ سبز بی کرک است و برگها شفاف و اندکی ضخیم میباشند. گلها یش کوچک و سفید مایل بزردند. میوه اش کوچک و قهوه یی رنگ و دارا خطوطی سفید است. ریشه و برگ میوه این گیاه در تداوی مورد استعمال دارد. برگ گیاه مذکور ضد اسکوربوت و شیره آن بعنوان مقوی و ضد تب بکار میرود کرویز اپیوس کرفشا اوداسالیون سلزی سلدهری اجمود. یا کرفس آبی. یکی از گونه های کرفس است که در کنار مردابها میروید و در تداوی بعنوان مدر و ضد اسکوربوت بکار میرود کرفس الما جرجیر الما قره العین. یا کرفس بری. یا کرفس بستانی. یا کرفس بیابانی. یا کرفس تربی گونه ای کرفس که ریشه ای مانند چغندر یا ترب مواد غذایی اندوخته میکند و حجیم میشود. ریشه اش را مانند ترب و چغندر میخورند کرفس شلغمی کرفس لفتی شلغمی کرویزی کرفس ریشه. یا کرفس جبلی. یا کرفس خوراکی. یا کرفس رومی. یا کرفس ریشه. یا کرفس زراعتی. یا کرفس شلغمی. یا کرفس صحرایی. گونه ای کرفس خود رو که در مزارع میروید و در تداوی مصرف میشود کرفس بری کرفس بیابانی سمرینون خرس گیاه کرفس وحشی. توضیح: گونه ای از این نوع کرفس که در کنار مردابها و رود خانه ها میروید بنام کرفس آبی مشهور است. یا کرفس عطری. گونه ای کرفس که دارا گلها سفید و ساقه مخطط و برگها نرم است. گلها این گونه کرفس دارا عطری مطبوع میباشد کرفس مشک یا کرفس فرنگی. نوعی کرفس که در زمان ناصر الدین شاه از اروپا بایران وارد شد و رواج یافت (الماثر و الاثار)، یا کرفس کوهی. گونه ای کرفس که در دامنه تپه ها و نواحی کوهستانی میروید و مانند کرفس بیابانی در تداوی بعنوان مدر ضد اسکوربوت مصرف میشود کرفس جبلی کرفس الجبل داغ کرویزی. یا کرفس لفتی. یا کرفس مشک. یا کرفس معمولی. یا کرفس نبطی. یا کرفس وحشی
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است علفی و دو ساله از تیره چتریان بارتفاع 20 تا 60 سانتیمتر که در اکثر نقاط خصوصا در نواحی بحر الرومی (و همچنین ایران) فراوان است. این گیاه جزو سبزیها خوراکی است و در اغذیه مصرف میشود. ریشه اش راست و خاکستر قهوه یی و درونش سفید رنگ است. ساقه اش مایل برنگ سبز بی کرک است و برگها شفاف و اندکی ضخیم میباشند. گلها یش کوچک و سفید مایل بزردند. میوه اش کوچک و قهوه یی رنگ و دارا خطوطی سفید است. ریشه و برگ میوه این گیاه در تداوی مورد استعمال دارد. برگ گیاه مذکور ضد اسکوربوت و شیره آن بعنوان مقوی و ضد تب بکار میرود کرویز اپیوس کرفشا اوداسالیون سلزی سلدهری اجمود. یا کرفس آبی. یکی از گونه های کرفس است که در کنار مردابها میروید و در تداوی بعنوان مدر و ضد اسکوربوت بکار میرود کرفس الما جرجیر الما قره العین. یا کرفس بری. یا کرفس بستانی. یا کرفس بیابانی. یا کرفس تربی گونه ای کرفس که ریشه ای مانند چغندر یا ترب مواد غذایی اندوخته میکند و حجیم میشود. ریشه اش را مانند ترب و چغندر میخورند کرفس شلغمی کرفس لفتی شلغمی کرویزی کرفس ریشه. یا کرفس جبلی. یا کرفس خوراکی. یا کرفس رومی. یا کرفس ریشه. یا کرفس زراعتی. یا کرفس شلغمی. یا کرفس صحرایی. گونه ای کرفس خود رو که در مزارع میروید و در تداوی مصرف میشود کرفس بری کرفس بیابانی سمرینون خرس گیاه کرفس وحشی. توضیح: گونه ای از این نوع کرفس که در کنار مردابها و رود خانه ها میروید بنام کرفس آبی مشهور است. یا کرفس عطری. گونه ای کرفس که دارا گلها سفید و ساقه مخطط و برگها نرم است. گلها این گونه کرفس دارا عطری مطبوع میباشد کرفس مشک یا کرفس فرنگی. نوعی کرفس که در زمان ناصر الدین شاه از اروپا بایران وارد شد و رواج یافت (الماثر و الاثار)، یا کرفس کوهی. گونه ای کرفس که در دامنه تپه ها و نواحی کوهستانی میروید و مانند کرفس بیابانی در تداوی بعنوان مدر ضد اسکوربوت مصرف میشود کرفس جبلی کرفس الجبل داغ کرویزی. یا کرفس لفتی. یا کرفس مشک. یا کرفس معمولی. یا کرفس نبطی. یا کرفس وحشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرست
تصویر کرست
شکم بند، سینه بند زنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرسی
تصویر کرسی
تخت، سریر، چیزی از چوب که بر آن نشینند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرشف
تصویر کرشف
پنبه
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته کرفس بویانک از گیاهان گیاهی است علفی و دو ساله از تیره چتریان بارتفاع 20 تا 60 سانتیمتر که در اکثر نقاط خصوصا در نواحی بحر الرومی (و همچنین ایران) فراوان است. این گیاه جزو سبزیها خوراکی است و در اغذیه مصرف میشود. ریشه اش راست و خاکستر قهوه یی و درونش سفید رنگ است. ساقه اش مایل برنگ سبز بی کرک است و برگها شفاف و اندکی ضخیم میباشند. گلها یش کوچک و سفید مایل بزردند. میوه اش کوچک و قهوه یی رنگ و دارا خطوطی سفید است. ریشه و برگ میوه این گیاه در تداوی مورد استعمال دارد. برگ گیاه مذکور ضد اسکوربوت و شیره آن بعنوان مقوی و ضد تب بکار میرود کرویز اپیوس کرفشا اوداسالیون سلزی سلدهری اجمود. یا کرفس آبی. یکی از گونه های کرفس است که در کنار مردابها میروید و در تداوی بعنوان مدر و ضد اسکوربوت بکار میرود کرفس الما جرجیر الما قره العین. یا کرفس بری. یا کرفس بستانی. یا کرفس بیابانی. یا کرفس تربی گونه ای کرفس که ریشه ای مانند چغندر یا ترب مواد غذایی اندوخته میکند و حجیم میشود. ریشه اش را مانند ترب و چغندر میخورند کرفس شلغمی کرفس لفتی شلغمی کرویزی کرفس ریشه. یا کرفس جبلی. یا کرفس خوراکی. یا کرفس رومی. یا کرفس ریشه. یا کرفس زراعتی. یا کرفس شلغمی. یا کرفس صحرایی. گونه ای کرفس خود رو که در مزارع میروید و در تداوی مصرف میشود کرفس بری کرفس بیابانی سمرینون خرس گیاه کرفس وحشی. توضیح: گونه ای از این نوع کرفس که در کنار مردابها و رود خانه ها میروید بنام کرفس آبی مشهور است. یا کرفس عطری. گونه ای کرفس که دارا گلها سفید و ساقه مخطط و برگها نرم است. گلها این گونه کرفس دارا عطری مطبوع میباشد کرفس مشک یا کرفس فرنگی. نوعی کرفس که در زمان ناصر الدین شاه از اروپا بایران وارد شد و رواج یافت (الماثر و الاثار)، یا کرفس کوهی. گونه ای کرفس که در دامنه تپه ها و نواحی کوهستانی میروید و مانند کرفس بیابانی در تداوی بعنوان مدر ضد اسکوربوت مصرف میشود کرفس جبلی کرفس الجبل داغ کرویزی. یا کرفس لفتی. یا کرفس مشک. یا کرفس معمولی. یا کرفس نبطی. یا کرفس وحشی
فرهنگ لغت هوشیار
یکی از گونه های افرا که آنرا افرای برگ چناری و در طوالش} ککم {گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاسف
تصویر کاسف
بدحال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرسه
تصویر کرسه
فریب خدعه مکر: (ایلچی هیبت حسود ترا دید بر اسب عمر و گفتش: تش . {} هر که با دولت تو کرده کرش کرده در گردنش زمانه کرش) (پور بهای جامی)، فروتنی چاپلوسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرفس
تصویر کرفس
((کَ رَ))
معرب کرسب، گیاه علفی دو ساله از تیره چتریان معطر، نرم و خوراکی. ریشه و برگ این گیاه در تداوی مورد استعمال دارد. برگ گیاه مذکور ضد اسکوربوت و شیره آن به عنوان مقوی و ضد تب به کار می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرسی
تصویر کرسی
چهار پایه ای پهن، کوتاه و چهارگوش که در زمستان در زیر آن منقل می گذارند و بر رویش لحاف اندازند و در زیر آن خود را گرم کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرسی
تصویر کرسی
((کَ دِ))
سریر، تخت، جمع کراسی، فلک هشتم، درس تخصصی یک استاد دانشگاه، دندان هایی که پس از دندان های نیش قرار دارند
حرف خود را به کرسی نشاندن: کنایه از سخن خود را تحمیل کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرست
تصویر کرست
((کُ س))
سینه بند، شکم بند، تن پوشی طبی برای جلوگیری از افتادگی یا جا به جایی اندام ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرسب
تصویر کرسب
((کَ رَ))
کرفس
فرهنگ فارسی معین