جدول جو
جدول جو

معنی کاردوچی - جستجوی لغت در جدول جو

کاردوچی
ژیوزوئه، شاعر و منتقد ایتالیائی متولد در ’وال دی کاستلو’ (1835- 1907 میلادی)، وی بضد رومانتیسم به عکس العمل برخاست و برای مکتب تازه ای هّم خود را مصروف ساخت، از این جهت در ادبیات جدید ایتالیا تأثیری عظیم کرد و به سال 1906 برندۀ جایزۀ نوبل گردید
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کاردگری
تصویر کاردگری
شغل و عمل کاردگر، کاردسازی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یارغوچی
تصویر یارغوچی
در دورۀ ایلخانان، بازپرس، دادستان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاردانی
تصویر کاردانی
کاردان بودن، دانندگی و بینایی در کار، برای مثال بخت و دولت به کاردانی نیست / جز به تایید آسمانی نیست (سعدی - ۸۴)، دورۀ تحصیلات دانشگاهی دوساله، فوق دیپلم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاردی
تصویر کاردی
قطعه قطعه، زخمی، ویژگی میوه ای که هستۀ آن به راحتی جدا نمی شود
کاردی کردن: ١. زدن ضربه های پیوسته با کارد به قطعۀ گوشت جهت آماده ساختن آن برای کباب، زخمی کردن، چاقو زدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کارداری
تصویر کارداری
شغل و عمل کاردار، دارای کار بودن
حکومت، والی گری، ادارۀ امور، گرداندن کارها، برای مثال به خدایی که کرد گردون را / کلبۀ قدرت الهی خویش ی که ندیدم ز کارداری عشق / هیچ سودی مگر تباهی خویش (خاقانی - ۸۸۹)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کادویی
تصویر کادویی
ویژگی اجناس مناسب برای هدیه دادن
فرهنگ فارسی عمید
آنچه از خرمابن برآید مانند دو نعل بر هم نهادۀ تیزاطراف و میان آن بار آن نهاده، شکوفۀ نخستین خرما، اول بار خرما، طلع، (مهذب الاسماء) : ضحک، کاردو خرما، (مهذب الاسماء)، ضب ّ، شکوفه ای که از کاردو بیرون آید، (مهذب الاسماء)، مقراض بزرگی که پشم را بدان میبرند، برش پشم گوسفند، یک قطعه ابریشم، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
منسوب به کارد،
- گوسفند (گاو) کاردی، گوسفند و گاوی که برای کشتن پرورش دهند،
،
شفتالوی بزرگ دیررس، قسمی شفتالوی درشت وپرآب و خوش طعم دیررس که چون غالباً آن را نارسیده خورند ناچار با کارد برند، هلوی کاردی
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
شهری است تجاری در بلژیک، واقع در فلاماندر غربی، دارای 7000 تن سکنه و صناعت آن قماش های کتانی و شمع است
لغت نامه دهخدا
کارجو، آنکه شغل خواهد، بیکاری که کار طلبد، کارجوینده، جویای کار، منهی:
بیامد چو نزدیک قیصر رسید
یکی کارجویش بره بر، بدید،
فردوسی،
بسی یاد کردند از آن کارجوی
به سال چهارم پدید آمد اوی،
فردوسی،
ابا هر هزاری یکی کارجوی
برفتی نگهداشتی کار اوی،
فردوسی،
چون بند کرددر تن پیدایی
این جان کار جوی نه پیدا را،
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ)
کارد کوچک. چاقو: نقل است که جمعی بر او رفتند او را دیدند که اندکی گوشت بدندان پاره میکرد. گفتند که کارد نداری تا گوشت پاره کنی ؟ گفت من از بیم قطیعت هرگز کاردچه در خانه نداشتم و ندارم. (تذکره الاولیاء عطار)
لغت نامه دهخدا
نامی که یونانیان به مردم سرزمین گیلان یعنی گیل ها میداده اند، رجوع به لغات کادوس و گیل و کادوسیان شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
قریه ای است در قریب یکساعته راه از ملطیه در بالای ولایت دیار بکر و آن مخرج نهر بکارباشی است. سکنۀ آن ارمن باشند. (ضمیمۀ معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
باروش، نقاش مذهبی معروف ایتالیا که بسال 1535 میلادی در اوربینو متولد وبسال 1613 درگذشته است، و تابلوهای ارزنده ای از وی بجای مانده است، رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 2 شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
پهلوانی ایرانی است. (فهرست شاهنامۀولف). در شاهنامه فردوسی چ بروخیم ج 6 ص 1578 گرگوی آمده و در ذیل صفحه ضبط یکی از نسخه بدلها را کردوی آورده و آن را غلط دانسته است. رجوع به گرگوی شود
لغت نامه دهخدا
نام بلوکی از یازده بلوک ناحیۀ کردستان سنه. (جغرافیای مفصل تاریخی غرب ایران نگارش بهمن کریمی ص 71)
اسم بلوک غربی از توابع صاین قلعۀ افشار. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 175)
لغت نامه دهخدا
زردوزی شده، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
عمل کاردار، ولایت، حکومت:
بخدائی که کرد گردون را
کلبۀ قدرت الهی خویش
که ندیدم ز کارداری عشق
هیچ سودی مگر تباهی خویش،
انوری
لغت نامه دهخدا
حالت و چگونگی شخص کاردان، عمل کاردان، زیرکی و وقوف و عقل و فراست، (ناظم الاطباء)، رجوع به کاردان شود: احمد بن عبدالصمد کدخدای خوارزمشاه در کاردانی و کفایت یار نداشت، (تاریخ بیهقی)، این پادشاه او را بشناخته بکفایت کاردانی، و شغل عرب و کفایت نیک و بد ایشان بگردن او کرده، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 596)،
عجب داشتم از کاردانی و عقل شما که بحکم همسایگی تا این غایت از جانب ما التماس نکردید و آرزوئی نخواستید، (راحه الصدور راوندی)،
جهاندیده دستور فریادرس
گشاد از سر کاردانی نفس،
نظامی،
لیکن بحساب کاردانی
بی غیرتی است بی زبانی،
نظامی،
بدان کاردانی و کارآگهی
چو بنشست بر تخت شاهنشهی ...
نظامی،
بخت و دولت بکاردانی نیست
جز بتأیید آسمانی نیست،
سعدی،
حیف بردن ز کاردانی نیست
با گرانان به از گرانی نیست،
سعدی (هزلیات)،
ملول از همرهان بودن طریق کاردانی نیست
بکش دشواری منزل بیاد عهد آسانی،
حافظ
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان میشه پارۀ بخش کلیبر شهرستان اهر، 19500 گزی جنوب کلیبر، ده هزارگزی شوسۀ اهر کلیبر، کوهستانی و معتدل است، سکنۀ آن 75 تن باشد، آب از دو رشته چشمه دارد، محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی آن گلیم بافی و راهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
پسر ’ایکی’، ظاهراً از پادشاهان لولوبی: ’تاردونی’ پسر ’ایکی’ که کتیبه ای بزبان و خط ’آکادی’ دارد، از خدایان بابل ’شمش’ و ’اداد’ یاری می طلبد، این ’تاردونی’ هم در همین زمان می زیسته و ظاهراً از پادشاهان ’لولوبی’ باید شمرده شود، (کرد و پیوستگی نژادی و تاریخی او، رشید یاسمی ص 27)
لغت نامه دهخدا
کلمه مغولی به معنی قاضی و مدافع و حاکم قانون، (جهانگشای جوینی ج 1 ص کج، از قاموس پاوه دوکورتی) : یارغوچی بزرگ منکسار نوین بود، (جهانگشای جوینی)، چون به حضرت رسید و یارغوچیان او را یارغو داشتند، (جهانگشای جوینی)، در گوشه ها هر کس از فتانان مانده بودند و در کنج انزوا رفته و آوردن هر یک تطویلی داشت بالای یارغوچی را با نوکران به لشکرهای پیسو آوردند، (جهانگشای جوینی)، چهارم اشل خاتون دختر توقتمور پسر بوقای یارغوچی امیرتومان، (تاریخ غازانی ص 13)، آدینه نوزدهم رجب یارغوی صدرالدین داشتند و او بی تحاشی جوابهای مسکت میگفت و با یارغوچیان محابا نمیکرد واگر او را مجال سخن دادندی خود را از آن ورطۀ هائل خلاص دادی، (تاریخ غازانی ص 119)، یارغوچیان و وزرا را نصیحت فرمود که هر وقت که طایفه ای به شکایت حاکمی و متصرفی آیند سخن ایشان را برفور قبول مکنید ... (تاریخ غازانی ص 180)، و از امرا نوروز و پسر بوقاء یارغوچی را هم آنجا بگذاشت تا یرلیغ ممالک فارس و عراق بستانند، (تاریخ غازانی ص 72)، چون به خراسان رسید پسران توقتای یارغوجی بجهت خون پدر در خفیه قصد امیرنوروز میکردند، (تاریخ غازانی ص 104)، چندانکه یارغوچیان و حکام و قضاه خواستندی که یک قضیه ای به قطع رسانند حال آن چنان مخبط و بهم برآمده بودی وچندان یرلیغ و پایزه در دست هر یک که قطعاً به فیصل نتوانستندی رسانید، (تاریخ غازانی ص 298)، و هورقوداق و پسران بوقای یارغوچی بایک تومان لشکر به تعجیل تمام برپی او برفتند، (تاریخ غازانی ص 112)، و هم در محرم ایسن بوقا گورگان پسر بوقاء یارغوچی وفات یافت، (تاریخ غازانی ص 121)، و امیر منکاسار یارغوچی را فرمود تا بنشست و با جمع امرای دیگر آغاز تفحص کرده آن سخن را می پرسیدند، (جامع التواریخ بلوشه ص 295)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کارد چه
تصویر کارد چه
کارد کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کادویی
تصویر کادویی
پیشکشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارجوی
تصویر کارجوی
جویای کار، بیکاری که کار طلبد
فرهنگ لغت هوشیار
ماده ای از مواد درسی در آموزش گاهها که دانش آموزان را بیشتر با قسمتهای عملی و صناعی آشنا می سازد
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به کارد یا گوسفند (گاو) کاردی. گوسفندی (گاوی) که برای کشتن پرورش دهند، کاردی کردن، قسمی شفتالوی بزرگ و خوش طعم و پر آب و دیر رس که چون غالبا آنرا نارس خورند ناگزیر باید با کارد برند، شکوفه طلع (بدین معنی در تفسیر تربت جام بکار رفته)
فرهنگ لغت هوشیار
مقراض بزرگی که پشم را بدان می برند، برش پشم گوسفند، یک قطعه ابریشم، آنچه از خرما بن بر آید مانند دو نعل بر هم نهاده تیز اطراف و در میان آن بار آن نهاده شکوفه نخستین خرما طلع: (و نخل - و خرماستانها - طلعها هضیم - که کاردوی آن نازکست و نرم چنانک در دهان نمی بریزد و کارد و آن خرما باشد که نخست پیدا آید در غلاف خردک خردک چون کنجد) (تفسیر کمبریج ورق)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاردو
تصویر کاردو
مقراض بزرگی که پشم را بدان می برند، برش پشم گوسفند، یک قطعه ابریشم، آنچه از خرمابن برآید مانند دو نعل بر هم نهاده تیز اطراف و در میان آن بار آن نهاده، شکوفه نخستین خرما، طلع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاردانی
تصویر کاردانی
دانندگی کار، شناسندگی کار، اطلاع، بصیرت، وزارت، دوره تحصیلات دانشگاهی دو ساله یا اندکی بیش تر، فوق دیپلم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاردستی
تصویر کاردستی
((دَ))
کالایی که با دست یا ابزارهای ساده دستی ساخته شده است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاردهی
تصویر کاردهی
استخدام
فرهنگ واژه فارسی سره
آزمودگی، استادی، بصیرت، تخصص، حذاقت، خبرگی، کارآیی، کارآزمودگی، مهارت، وقوف 2، فوق دیپلم
متضاد: بی تجربگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام یکی از گروه های نژادی ساکنین قدیم شمال ایران که کادوسی
فرهنگ گویش مازندرانی