جدول جو
جدول جو

معنی کاردو

کاردو
مقراض بزرگی که پشم را بدان می برند، برش پشم گوسفند، یک قطعه ابریشم، آنچه از خرمابن برآید مانند دو نعل بر هم نهاده تیز اطراف و در میان آن بار آن نهاده، شکوفه نخستین خرما، طلع
تصویری از کاردو
تصویر کاردو
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با کاردو

کاردو

کاردو
مقراض بزرگی که پشم را بدان می برند، برش پشم گوسفند، یک قطعه ابریشم، آنچه از خرما بن بر آید مانند دو نعل بر هم نهاده تیز اطراف و در میان آن بار آن نهاده شکوفه نخستین خرما طلع: (و نخل - و خرماستانها - طلعها هضیم - که کاردوی آن نازکست و نرم چنانک در دهان نمی بریزد و کارد و آن خرما باشد که نخست پیدا آید در غلاف خردک خردک چون کنجد) (تفسیر کمبریج ورق)
فرهنگ لغت هوشیار

کاردو

کاردو
آنچه از خرمابن برآید مانند دو نعل بر هم نهادۀ تیزاطراف و میان آن بارِ آن نهاده، شکوفۀ نخستین خرما، اول بار خرما، طلع، (مهذب الاسماء) : ضَحک، کاردو خرما، (مهذب الاسماء)، ضَب ّ، شکوفه ای که از کاردو بیرون آید، (مهذب الاسماء)، مقراض بزرگی که پشم را بدان میبرند، برش پشم گوسفند، یک قطعه ابریشم، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

باردو

باردو
چوبی که در زیر درخت میوه دار گذارند تا از سنگینی میوه نشکند، داربست
فرهنگ لغت هوشیار

کارجو

کارجو
کارجوینده، جویای کار، آنکه جویای شغلی است، کنایه از مامور، خبردهنده
کارجو
فرهنگ فارسی عمید

کاردی

کاردی
منسوب به کارد یا گوسفند (گاو) کاردی. گوسفندی (گاوی) که برای کشتن پرورش دهند، کاردی کردن، قسمی شفتالوی بزرگ و خوش طعم و پر آب و دیر رس که چون غالبا آنرا نارس خورند ناگزیر باید با کارد برند، شکوفه طلع (بدین معنی در تفسیر تربت جام بکار رفته)
فرهنگ لغت هوشیار

کاردک

کاردک
کارد کوچک، آلت فلزی دم پهن دسته دار که در نقاشی بکار می رود
کاردک
فرهنگ لغت هوشیار

کاردک

کاردک
ابزاری با تیغه فلزی دارای لبه پهن برای گستردن رنگ یا بتونه ساخته شده است
فرهنگ فارسی معین

کاردک

کاردک
کارد کوچک، آلت فلزی دم پهن و دسته دار که در نقاشی برای آستر کشیدن، آمیختن و ساختن رنگ ها به کار می رود
کاردک
فرهنگ فارسی عمید

کاردی

کاردی
قطعه قطعه، زخمی، ویژگی میوه ای که هستۀ آن به راحتی جدا نمی شود
کاردی کردن: ١. زدن ضربه های پیوسته با کارد به قطعۀ گوشت جهت آماده ساختن آن برای کباب، زخمی کردن، چاقو زدن
کاردی
فرهنگ فارسی عمید