معنی کاردی
- کاردی
- قطعه قطعه، زخمی، ویژگی میوه ای که هستۀ آن به راحتی جدا نمی شود
کاردی کردن: ١. زدن ضربه های پیوسته با کارد به قطعۀ گوشت جهت آماده ساختن آن برای کباب، زخمی کردن، چاقو زدن
واژههای مرتبط با کاردی
کاردی
- کاردی
- منسوب به کارد یا گوسفند (گاو) کاردی. گوسفندی (گاوی) که برای کشتن پرورش دهند، کاردی کردن، قسمی شفتالوی بزرگ و خوش طعم و پر آب و دیر رس که چون غالبا آنرا نارس خورند ناگزیر باید با کارد برند، شکوفه طلع (بدین معنی در تفسیر تربت جام بکار رفته)
کاردی
- کاردی
- منسوب به کارد،
- گوسفند (گاو) کاردی، گوسفند و گاوی که برای کشتن پرورش دهند،
،
شفتالوی بزرگ دیررس، قسمی شفتالوی درشت وپرآب و خوش طعم دیررس که چون غالباً آن را نارسیده خورند ناچار با کارد برند، هلوی کاردی
کاردی
- کاردی
- کردی
کاردهی
- کاردهی
- استخدام
کوردی
- کوردی
- جامۀ پشمین ضخیم، گلیم، پلاس، کوردین، گوردین
کاردیا
- کاردیا
- منفذی در ناحیۀ بالایی معده که به مری متصل می شود، فم المعده
کاردیت
- کاردیت
- فرانسوی گشاماس
کاردو
- کاردو
- مقراض بزرگی که پشم را بدان می برند، برش پشم گوسفند، یک قطعه ابریشم، آنچه از خرما بن بر آید مانند دو نعل بر هم نهاده تیز اطراف و در میان آن بار آن نهاده شکوفه نخستین خرما طلع: (و نخل - و خرماستانها - طلعها هضیم - که کاردوی آن نازکست و نرم چنانک در دهان نمی بریزد و کارد و آن خرما باشد که نخست پیدا آید در غلاف خردک خردک چون کنجد) (تفسیر کمبریج ورق)
کاردک
- کاردک
- کارد کوچک، آلت فلزی دم پهن دسته دار که در نقاشی بکار می رود
