بمعنی چربه باشد که پیه چراغ است. (برهان). چربش. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). چربی. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (فرهنگ نظام). چربی و روغن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). دسومت: تا کی دوم از گرد در تو کاندر تو نمی بینم چربو ایمن بزی اکنون که بشستم دست از تو به اشنان و کنستو. شهید بلخی. چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت چو طبع خویش بخامی چو یشمه بی چربو. منجیک. نان سیاه و خوردی بی چربو وآنگاه مه بمه بود این هر دو. کسائی. مغز آن زمان دهد که ورا بشکنند گوز وز جوش دیگ چربو و کف بر سر آورد. لامعی. سختیان را گرچه یک من پی دهی شوره دهد واندکی چربو پدید آید بساعت در قصب. ناصرخسرو. از غذاها هرچه درشت و ناخوش مزه و خشک و سخت و بسیارچربو نبود... زودگوارتر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پیه زودتر بفسرد که چربوی گوشت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و سکبای گوشت گاو که از چربو بپالایند مردم محرور را سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). روزکی چند بنده را بفرست اندکی آرد پاره ای چربو. سوزنی. بدو گفتم نگارینا چه باشد گر مرا باشی که هستم در غمت سوزان چو بر آتش نهی چربو. ؟ (از فرهنگ خطی). - امثال: چربو از پولاد نیاید. ز بدخواهان او ناید سعادت چو از نی خون و از پولاد چربو. قطران. نظیر: چربی از سنگ برنمیآید. روغن ازترب برنیاید. (امثال و حکم دهخدا) ، سمن و چربی، سریشم و نشاسته. (ناظم الاطباء). رجوع به چربی و چربش شود
بمعنی چربه باشد که پیه چراغ است. (برهان). چربش. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). چربی. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (فرهنگ نظام). چربی و روغن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). دسومت: تا کی دَوَم از گِردِ در تو کاندر تو نمی بینم چربو ایمن بزی اکنون که بشستم دست از تو به اشنان و کنستو. شهید بلخی. چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت چو طبع خویش بخامی چو یشمه بی چربو. منجیک. نان سیاه و خوردی بی چربو وآنگاه مه بمه بود این هر دو. کسائی. مغز آن زمان دهد که ورا بشکنند گوز وز جوش دیگ چربو و کف بر سر آورد. لامعی. سختیان را گرچه یک من پی دهی شوره دهد واندکی چربو پدید آید بساعت در قصب. ناصرخسرو. از غذاها هرچه درشت و ناخوش مزه و خشک و سخت و بسیارچربو نبود... زودگوارتر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). پیه زودتر بفسرد که چربوی گوشت. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و سکبای گوشت گاو که از چربو بپالایند مردم محرور را سود دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). روزکی چند بنده را بفرست اندکی آرد پاره ای چربو. سوزنی. بدو گفتم نگارینا چه باشد گر مرا باشی که هستم در غمت سوزان چو بر آتش نهی چربو. ؟ (از فرهنگ خطی). - امثال: چربو از پولاد نیاید. ز بدخواهان او ناید سعادت چو از نی خون و از پولاد چربو. قطران. نظیر: چربی از سنگ برنمیآید. روغن ازترب برنیاید. (امثال و حکم دهخدا) ، سمن و چربی، سریشم و نشاسته. (ناظم الاطباء). رجوع به چربی و چربش شود
افزونی، فزونی، بیشتری، برای مثال ترازوی چربش فروشان به رنگ / بود چرب و چربش ندارد به سنگ (نظامی۶ - ۱۱۶۰) ، رجحان، برتری، روغن، دنبه، پیه، چربی، چربو، برای مثال به داغ سرکه و چربش، به تلخی رفتم از دنیا / ولیکن شعر شیرینم، بماند تا جهان باشد (بسحاق اطعمه - ۱۳۹)
افزونی، فزونی، بیشتری، برای مِثال ترازوی چربش فروشان به رنگ / بُوَد چرب و چربش ندارد به سنگ (نظامی۶ - ۱۱۶۰) ، رجحان، برتری، روغن، دنبه، پیه، چربی، چربو، برای مِثال به داغ سرکه و چربش، به تلخی رفتم از دنیا / ولیکن شعر شیرینم، بمانَد تا جهان باشد (بسحاق اطعمه - ۱۳۹)
مادۀ آلی درون بدن حیوانات و دانۀ گیاهان که در آب حل نمی شود، پیه، کنایه از سرشیر، قیماق، چرب بودن، روغن دار بودن، مقابل درشتی و خشونت، کنایه از نرمی، ملایمت، رفق، مدارا، ملاطفت، برای مثال به هر کار چربی به کار آوری / سخن ها چنین پرنگار آوری (فردوسی۲ - ۱۲۱۱)
مادۀ آلی درون بدن حیوانات و دانۀ گیاهان که در آب حل نمی شود، پیه، کنایه از سرشیر، قیماق، چرب بودن، روغن دار بودن، مقابلِ درشتی و خشونت، کنایه از نرمی، ملایمت، رفق، مدارا، ملاطفت، برای مِثال به هر کار چربی به کار آوری / سخن ها چنین پرنگار آوری (فردوسی۲ - ۱۲۱۱)
دروغ، بهتان، سخنی که به طریق غمز و سعایت دربارۀ کسی بگویند، برای مثال مرا به چربک صاحب غرض ز بیخ مکن / که من به باغ فصاحت درخت بارورم (ظهیرالدین فاریابی - ۱۳۲)، چیستان
دروغ، بهتان، سخنی که به طریق غمز و سعایت دربارۀ کسی بگویند، برای مِثال مرا به چربک صاحب غرض ز بیخ مکن / که من به باغ فصاحت درخت بارورم (ظهیرالدین فاریابی - ۱۳۲)، چیستان
چربی، خامه، سرشیر، قیماق، مصغر چربه نوعی نان که در روغن سرخ می کنند و برای شادی روح مردگان به همراه حلوا بین مردم پخش می کنند، چربه، نان روغنی، چلپک، چلپل، چواک، چواکک، برای مثال نسیم چربک و حلوا به مردگان چو رسد / به بوی هر دو برآرند دست و سر ز قبور (بسحاق اطعمه - لغتنامه - چربک)، مصغر چربه کاغذی چرب شده که در قدیم نقاشان برای گرده برداشتن تصویر یا نقشه به کار می بردند
چربی، خامه، سرشیر، قیماق، مصغرِ چربه نوعی نان که در روغن سرخ می کنند و برای شادی روح مردگان به همراه حلوا بین مردم پخش می کنند، چربه، نان روغنی، چلپک، چلپل، چواک، چواکک، برای مِثال نسیم چربک و حلوا به مردگان چو رسد / به بوی هر دو برآرند دست و سر ز قبور (بسحاق اطعمه - لغتنامه - چربک)، مصغرِ چربه کاغذی چرب شده که در قدیم نقاشان برای گرده برداشتن تصویر یا نقشه به کار می بردند
چربی که پیه سوختن است. (برهان). چربی. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). چیز چرب مثل دنبه و پیه و امثال آنها. (فرهنگ نظام). چربو. روغن. چربی روی گوشت. پیه. شحم. وضر. دسم. عرم. عبقه. عبکه. عمقه. غمر. (منتهی الارب) : (شمس دلالت کند بر) هر درختی بلند که برش چربش بسیار دارد... و خرمابن و توت و رز. (التفهیم). (مشتری دلالت دارد بر) هر درختی که میوۀ او شیرین است و کم چربش یا تنک پوست چون زردآلو وانجیر و شفتالو. (التفهیم). اما مغز استخوان لذت بیشتر دارد و چربش و تری. (الابنیه عن حقایق الادویه). چربش آنجا دان که جان فربه شود کار ناامید آنجا به شود. مولوی. اگر هزارگون چرک و چربش بر روی چکد ظاهر و پیدا نگردد. (فیه مافیه). شد ز غصه دلم چو گوشت کباب می گدازم ز قهر چون چربش. پوربها (از جهانگیری). ببوی سرکه و چربش بتلخی رفتم از دنیا ولیکن شعر شیرینم بماند تا جهان باشد. بسحاق اطعمه (از انجمن آرا). ، بمعنی افزونی و رجحان. (انجمن آرا) (آنندراج). چربیدن و زیادتی و رجحان. (ناظم الاطباء). چربیدن و افزون شدن. (فرهنگ نظام). فزونی. بیشتری. برتری. چرب بودن از حیث وزن: ترازوی چربش فروشان به رنگ بود چرب و چربش ندارد بسنگ. نظامی. ، چربی و دسومت. (ناظم الاطباء). چرب بودن چیزی. (فرهنگ نظام). رجوع به چربو و چربی شود
چربی که پیه سوختن است. (برهان). چربی. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء). چیز چرب مثل دنبه و پیه و امثال آنها. (فرهنگ نظام). چربو. روغن. چربی روی گوشت. پیه. شحم. وَضَر. دَسَم. عَرم. عَبَقَه. عَبَکَه. عَمَقَه. غَمَر. (منتهی الارب) : (شمس دلالت کند بر) هر درختی بلند که برش چربش بسیار دارد... و خرمابن و توت و رز. (التفهیم). (مشتری دلالت دارد بر) هر درختی که میوۀ او شیرین است و کم چربش یا تنک پوست چون زردآلو وانجیر و شفتالو. (التفهیم). اما مغز استخوان لذت بیشتر دارد و چربش و تری. (الابنیه عن حقایق الادویه). چربش آنجا دان که جان فربه شود کار ناامید آنجا به شود. مولوی. اگر هزارگون چرک و چربش بر روی چکد ظاهر و پیدا نگردد. (فیه مافیه). شد ز غصه دلم چو گوشت کباب می گدازم ز قهر چون چربش. پوربها (از جهانگیری). ببوی سرکه و چربش بتلخی رفتم از دنیا ولیکن شعر شیرینم بماند تا جهان باشد. بسحاق اطعمه (از انجمن آرا). ، بمعنی افزونی و رجحان. (انجمن آرا) (آنندراج). چربیدن و زیادتی و رجحان. (ناظم الاطباء). چربیدن و افزون شدن. (فرهنگ نظام). فزونی. بیشتری. برتری. چرب بودن از حیث وزن: ترازوی چربش فروشان به رنگ بُوَد چرب و چربش ندارد بسنگ. نظامی. ، چربی و دسومت. (ناظم الاطباء). چرب بودن چیزی. (فرهنگ نظام). رجوع به چربو و چربی شود
مصغر ’چربه’ است که چربۀ نقاشان باشد، و آن کاغذی است بسیار تنک و چرب که نقاشان بر روی صفحۀ تصویر یا نقشی با خط خوب گذارند و با قلم موی صورت و طرح آنرا بردارند. (برهان) (ناظم الاطباء). به آن معنی باشد که نقاشان چون خواهند نقشی از صفحه برگیرند کاغذی بسیار نازک بر آن صفحه نهند و با قلم موی صورت و طرح آنرا بردارند پس منقش سازند. (انجمن آرا). چربه باشد و آن چنان است که کاغذ حریر تنک را چرب کرده بر صفحۀ تصویر یا نقاشی یا خط نهند و بقلم مو نقش آن بردارند. (جهانگیری). چربۀ نقاشان. (غیاث). کاغذ یا حریر نازک که نقاشان چرب کرده بر نقشی نهند و با قلم طرح آنها بردارند. (فرهنگ نظام) : تا نشان از خامۀ مانی دهد فصل بهار وز زرافشان چربک قارون شود باد خزان. ذوالفقار شیروانی (از انجمن آرا). و رجوع به چربه شود، نان تنکی را گویند که در میان روغن بریان کرده باشند، و بیشتر آنرا به روح اموات تصدق نمایند. (برهان). نان تنکی که در روغن بریان کنند و با حلوا خورند و به ارواح مؤمنان بخش کنند تا ثواب اخروی یابند. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). نان تنک که بروغن بریان کنند و بهندی ’پوری’ گویند. (غیاث). نان تنکی که در روغن بریان کرده بروح مرده ها فرستند. (ناظم الاطباء). نان تنکی که در روغن بریان میشده و با حلوا خورده میشد و بیشتر نان و حلوای نذری بوده. (فرهنگ نظام) : نسیم چربک و حلوا بمردگان چو رسد ببوی هر دو برآرند دست و سر ز قبور. بسحاق اطعمه (از جهانگیری). ، سرشیر را هم گفته اند که قیماق باشد. (برهان). سرشیر که بترکی قیماق گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). سرشیر بود و آنرا چربه نیز گویند و بترکی قیماق، و بهندی ’ملاهی’ خوانند. (جهانگیری). سرشیر که بهندی ’ملاهی’ گویند. (غیاث). سرشیر و قیماق. (ناظم الاطباء). سرشیر که چربی جمعشدۀ روی شیر است. (فرهنگ نظام). چربی. خامه. سرتی (چربی روی شیر سرد و نجوشیده، در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). و رجوع به چربه شود
مصغر ’چربه’ است که چربۀ نقاشان باشد، و آن کاغذی است بسیار تنک و چرب که نقاشان بر روی صفحۀ تصویر یا نقشی با خط خوب گذارند و با قلم موی صورت و طرح آنرا بردارند. (برهان) (ناظم الاطباء). به آن معنی باشد که نقاشان چون خواهند نقشی از صفحه برگیرند کاغذی بسیار نازک بر آن صفحه نهند و با قلم موی صورت و طرح آنرا بردارند پس منقش سازند. (انجمن آرا). چربه باشد و آن چنان است که کاغذ حریر تنک را چرب کرده بر صفحۀ تصویر یا نقاشی یا خط نهند و بقلم مو نقش آن بردارند. (جهانگیری). چربۀ نقاشان. (غیاث). کاغذ یا حریر نازک که نقاشان چرب کرده بر نقشی نهند و با قلم طرح آنها بردارند. (فرهنگ نظام) : تا نشان از خامۀ مانی دهد فصل بهار وز زرافشان چربک قارون شود باد خزان. ذوالفقار شیروانی (از انجمن آرا). و رجوع به چربه شود، نان تنکی را گویند که در میان روغن بریان کرده باشند، و بیشتر آنرا به روح اموات تصدق نمایند. (برهان). نان تنکی که در روغن بریان کنند و با حلوا خورند و به ارواح مؤمنان بخش کنند تا ثواب اخروی یابند. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). نان تنک که بروغن بریان کنند و بهندی ’پوری’ گویند. (غیاث). نان تنکی که در روغن بریان کرده بروح مرده ها فرستند. (ناظم الاطباء). نان تنکی که در روغن بریان میشده و با حلوا خورده میشد و بیشتر نان و حلوای نذری بوده. (فرهنگ نظام) : نسیم چربک و حلوا بمردگان چو رسد ببوی هر دو برآرند دست و سر ز قبور. بسحاق اطعمه (از جهانگیری). ، سرشیر را هم گفته اند که قیماق باشد. (برهان). سرشیر که بترکی قیماق گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). سرشیر بود و آنرا چربه نیز گویند و بترکی قیماق، و بهندی ’ملاهی’ خوانند. (جهانگیری). سرشیر که بهندی ’ملاهی’ گویند. (غیاث). سرشیر و قیماق. (ناظم الاطباء). سرشیر که چربی جمعشدۀ روی شیر است. (فرهنگ نظام). چربی. خامه. سَرتُی (چربی روی شیر سرد و نجوشیده، در اصطلاح اهالی فیض آباد محولات بخش تربت حیدریه). و رجوع به چربه شود
دروغ راست مانند باشد که در حق کسی گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) : هفتادساله گشتی توحید و زهد گوی مفروش دین به چربک وسالوس و ریو و رنگ. سوزنی. تبارک الله چندین سوابق خدمت شود به چربک و تضریب مفسدی بر باد. کمال الدین اسماعیل (از انجمن آرا). ، سخنی را گفته اند که از زبان دشمن بعنوان ظرافت و مسخرگی و خوش طبعی و طنز و سعایت نقل کنند تا فساد زیاده گردد. (برهان) (ناظم الاطباء). طنز و سخریه. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (فرهنگ نظام). شوخی. متلک: او همی گفت این بفرمان خداست این به چربک ها نخواهد گشت کاست. مولوی. هرچه او درخواست از نان و سبوس چربکی میگفت و میکردش فسوس. مولوی. بی گمان موش دژم را چربک آید بر پلنگ بی سخن کبک دری را خنده آید بر عقاب. علی فرقدی (از انجمن آرا). ، افترا و تهمت. (برهان) (ناظم الاطباء) : ور حدیث غار گوئی نیست این فضل و نه فخر حجت آور پیش من چربک میار ای ناصبی. ناصرخسرو. عیش من زین افترا تلخی گرفت و تو هنوز چربک او همچنان چون جان شیرین میخری. انوری. مرا بچربک صاحب غرض ز بیخ مکن که من بباغ فصاحت درخت بارورم. ظهیر فاریابی. ، طنازی، مسخرگی. (برهان) (ناظم الاطباء) ، خجلت و انفعال. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) : هر دم بدولت شرف خاکپای تو دور سپهر چربک تاج کیان دهد. ذوالفقار شیروانی (از انجمن آرا). ، لغز و چیستان. (برهان) (ناظم الاطباء). چیستان که بتازی لغز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). چیستان باشد و آنرا بتازی لغز نامند. (جهانگیری). بمعنی چیستان که بعربی لغز گویند و به هندی ’پهیلی’ نامند. (غیاث) : نر و ماده چنان چون دوست با دوست بسی مرموز چربک گفته در پوست. خسرو دهلوی (از انجمن آرا)
دروغ راست مانند باشد که در حق کسی گویند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام) : هفتادساله گشتی توحید و زهد گوی مفروش دین به چربک وسالوس و ریو و رنگ. سوزنی. تبارک الله چندین سوابق خدمت شود به چربک و تضریب مفسدی بر باد. کمال الدین اسماعیل (از انجمن آرا). ، سخنی را گفته اند که از زبان دشمن بعنوان ظرافت و مسخرگی و خوش طبعی و طنز و سعایت نقل کنند تا فساد زیاده گردد. (برهان) (ناظم الاطباء). طنز و سخریه. (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (فرهنگ نظام). شوخی. متلک: او همی گفت این بفرمان ِ خداست این به چربک ها نخواهد گشت کاست. مولوی. هرچه او درخواست از نان و سبوس چربکی میگفت و میکردش فسوس. مولوی. بی گمان موش دژم را چربک آید بر پلنگ بی سخن کبک دری را خنده آید بر عقاب. علی فرقدی (از انجمن آرا). ، افترا و تهمت. (برهان) (ناظم الاطباء) : ور حدیث غار گوئی نیست این فضل و نه فخر حجت آور پیش من چربک میار ای ناصبی. ناصرخسرو. عیش من زین افترا تلخی گرفت و تو هنوز چربک او همچنان چون جان شیرین میخری. انوری. مرا بچربک صاحب غرض ز بیخ مکن که من بباغ فصاحت درخت بارورم. ظهیر فاریابی. ، طنازی، مسخرگی. (برهان) (ناظم الاطباء) ، خجلت و انفعال. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری) (ناظم الاطباء) : هر دم بدولت شرف خاکپای تو دور سپهر چربک تاج کیان دهد. ذوالفقار شیروانی (از انجمن آرا). ، لغز و چیستان. (برهان) (ناظم الاطباء). چیستان که بتازی لغز گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). چیستان باشد و آنرا بتازی لغز نامند. (جهانگیری). بمعنی چیستان که بعربی لغز گویند و به هندی ’پهیلی’ نامند. (غیاث) : نر و ماده چنان چون دوست با دوست بسی مرموز چربک گفته در پوست. خسرو دهلوی (از انجمن آرا)
دهی از دهستان ایرغان بخش مرکزی شهرستان سراب که در 7500گزی باختر سراب و پانصدگزی راه شوسۀ تبریز واقع است. جلگه و معتدل است و 174 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش شوسه است. این ده را ’چرمی’ نیز میگویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان ایرغان بخش مرکزی شهرستان سراب که در 7500گزی باختر سراب و پانصدگزی راه شوسۀ تبریز واقع است. جلگه و معتدل است و 174 تن سکنه دارد. آبش از چاه، محصولش غلات و حبوبات، شغل اهالی زراعت و گله داری و راهش شوسه است. این ده را ’چرمی’ نیز میگویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
ژرپوز. این کلمه در عربی بصورت ’یربوع’ آمده، از آنجا بصورت ژرباسیا در اسپانیایی وارد شده و از اسپانیایی بصورت ژربواز وارد زبان فرانسه گردیده است. نوعی حیوان پستاندار کوچک خاکی رنگ، که پاهایش از دستها بلندتر و کف پایش بسیار پهن است و دمی دراز دارد. این حیوان در کویرها و صحراهای وسیع زندگی میکند و بیشتر در آسیای مرکزی و مشرق اروپا دیده میشود. حیوانی باهوش و جلد و چابک است و هنگام حرکت جهش های بلند میکند. کلاکموش. موش دشتی. موش صحرائی. رجوع به کلاکموش و یربوع شود
ژرپوز. این کلمه در عربی بصورت ’یربوع’ آمده، از آنجا بصورت ژرباسیا در اسپانیایی وارد شده و از اسپانیایی بصورت ژربواز وارد زبان فرانسه گردیده است. نوعی حیوان پستاندار کوچک خاکی رنگ، که پاهایش از دستها بلندتر و کف پایش بسیار پهن است و دمی دراز دارد. این حیوان در کویرها و صحراهای وسیع زندگی میکند و بیشتر در آسیای مرکزی و مشرق اروپا دیده میشود. حیوانی باهوش و جلد و چابک است و هنگام حرکت جهش های بلند میکند. کلاکموش. موش دشتی. موش صحرائی. رجوع به کلاکموش و یربوع شود
بمعنی چرب زبان است، که کنایه از شیرین سخن باشد. (برهان). چرب زبان. (ناظم الاطباء). چربگوی. چرب سخن. چرب گفتار. فصیح: همان چربگو مرد شیرین گذار چنین چربی انگیخت از مغز کار. نظامی. ، چاپلوس، فریب دهنده. (برهان). رجوع به چرب زبان و چرب سخن و چربگوی شود
بمعنی چرب زبان است، که کنایه از شیرین سخن باشد. (برهان). چرب زبان. (ناظم الاطباء). چربگوی. چرب سخن. چرب گفتار. فصیح: همان چربگو مرد شیرین گذار چنین چربی انگیخت از مغز کار. نظامی. ، چاپلوس، فریب دهنده. (برهان). رجوع به چرب زبان و چرب سخن و چربگوی شود
کاغذی باشد چرب و تنک که نقاشان و مصوران بر روی صفحۀ تصویر و طرح و نقش گذارند و با قلم موی صورت و نقش آنرا بردارند. (برهان). به آن معنی باشد که نقاشان چون خواهند نقشی از صفحه برگیرند کاغذی بسیار نازک بر آن صفحه نهند و با قلم موی صورت و طرح آنرا بردارند، پس منقش سازند. (انجمن آرا). کاغذ تنک یا پوست آهوکه نقاشان بر نقشی یا تصویری دیگر گذاشته نقش آن بردارند، و گاهی خوشنویسان نیز چنین کنند. (آنندراج) (غیاث). کاغذی چرب و تنک که نقاشان بر روی صفحۀ تصویر گذارند و با قلم موی نقش و طرح آنرا بردارند. (ناظم الاطباء). چربک. (فرهنگ نظام). کاغذ چرب که بر روی نقشی یا خطی افکنند و از آن نقش بردارند: ورق به خامۀ نقاش داده چربۀ سور ز بس که گردۀ او کرده برق جولانی. ملاطغرا (در تعریف دلدل از آنندراج). و رجوع به چربک شود، پرده ای که بر روی شیر بندد و آنرا قیماق گویند. (برهان). سرشیر که بترکی قیماق گویند. (انجمن آرا). چربی که بر روی شیر بندد و بهندیش ملائی گویند. (شرفنامۀ منیری). قیماق و پرده ای که بر روی شیر بندد. (ناظم الاطباء). چربک. پردۀ چربی روی شیر که سرشیر گویند: باز بر خمرۀ دوشاب زن و روغن خوش آنزمان دست بسوی عسل و چربه درآر. بسحاق. و رجوع به چربک شود، چربی، چرخه و دور. (ناظم الاطباء)
کاغذی باشد چرب و تنک که نقاشان و مصوران بر روی صفحۀ تصویر و طرح و نقش گذارند و با قلم موی صورت و نقش آنرا بردارند. (برهان). به آن معنی باشد که نقاشان چون خواهند نقشی از صفحه برگیرند کاغذی بسیار نازک بر آن صفحه نهند و با قلم موی صورت و طرح آنرا بردارند، پس منقش سازند. (انجمن آرا). کاغذ تنک یا پوست آهوکه نقاشان بر نقشی یا تصویری دیگر گذاشته نقش آن بردارند، و گاهی خوشنویسان نیز چنین کنند. (آنندراج) (غیاث). کاغذی چرب و تنک که نقاشان بر روی صفحۀ تصویر گذارند و با قلم موی نقش و طرح آنرا بردارند. (ناظم الاطباء). چربک. (فرهنگ نظام). کاغذ چرب که بر روی نقشی یا خطی افکنند و از آن نقش بردارند: ورق به خامۀ نقاش داده چربۀ سور ز بس که گردۀ او کرده برق جولانی. ملاطغرا (در تعریف دلدل از آنندراج). و رجوع به چربک شود، پرده ای که بر روی شیر بندد و آنرا قیماق گویند. (برهان). سرشیر که بترکی قیماق گویند. (انجمن آرا). چربی که بر روی شیر بندد و بهندیش ملائی گویند. (شرفنامۀ منیری). قیماق و پرده ای که بر روی شیر بندد. (ناظم الاطباء). چربک. پردۀ چربی روی شیر که سرشیر گویند: باز بر خمرۀ دوشاب زن و روغن خوش آنزمان دست بسوی عسل و چربه درآر. بسحاق. و رجوع به چربک شود، چربی، چرخه و دور. (ناظم الاطباء)
لغتی است مغولی که دسته ای از افراد را بدین صفت مینامیده اند. مؤلف تاریخ غازانی نویسد: ’... و چربیان را صنعت آن بود که بهر وقت که ایلچی رسیدی پیش رو او را در پیش گرفته بدر خانه ها میرفتند که اینجا فرومی آیند و چیزی می ستدند و در آن روز کمابیش دویست خانه باز می فروختند... و زیلو و جامۀ خواب و غزغان و دیگر آلات از خانه مردم جهت ایلچیان برگرفتندی و اکثر ایلچیان و کسان ایشان ببردندی یا چربیان ببهانۀ آنکه ببردند، بازندادندی’. (تاریخ غازانی ص 356 و 357). و جای دیگر نویسد: ’... و خلق آسایش یافتند و آن عذابها فراموش کردند و هیچ چربی زهره ندارد که تائی نان یا منی کاه از کسی بخواهد و نام چربیان اصلاً نمانده و مردم از سر فراغت و رفاهیت خاطر سرایهای خوب میسازند...’. (تاریخ غازانی ص 360)
لغتی است مغولی که دسته ای از افراد را بدین صفت مینامیده اند. مؤلف تاریخ غازانی نویسد: ’... و چربیان را صنعت آن بود که بهر وقت که ایلچی رسیدی پیش رو او را در پیش گرفته بدر خانه ها میرفتند که اینجا فرومی آیند و چیزی می ستدند و در آن روز کمابیش دویست خانه باز می فروختند... و زیلو و جامۀ خواب و غزغان و دیگر آلات از خانه مردم جهت ایلچیان برگرفتندی و اکثر ایلچیان و کسان ایشان ببردندی یا چربیان ببهانۀ آنکه ببردند، بازندادندی’. (تاریخ غازانی ص 356 و 357). و جای دیگر نویسد: ’... و خلق آسایش یافتند و آن عذابها فراموش کردند و هیچ چربی زهره ندارد که تائی نان یا منی کاه از کسی بخواهد و نام چربیان اصلاً نمانده و مردم از سر فراغت و رفاهیت خاطر سرایهای خوب میسازند...’. (تاریخ غازانی ص 360)
کنایه از ملایمت و نرمی باشد. (برهان). کنایه از لینت و نرمی و ملایمت و رفق و مدارا باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). ملایمت و نرمی. (ناظم الاطباء). آهستگی و لطف و صفا. ملاطفت. چرب زبانی. مقابل درشتی و خشونت: چرا آمدستی بنزدیک من بچربی و نرمی و چندین سخن. فردوسی. زبانهابه چربی بیاراستند وزآن پیرزن آب و نان خواستند. فردوسی. بهر کار چربی بباید نخست نبایداز آغاز پیکار جست. فردوسی. بدو گفت نزدیک پیروز رو به چربی سخن گوی و پاسخ شنو. فردوسی. نخستین گره کز سخن بازکرد سخن را به چربی سرآغاز کرد. نظامی. بچربی گفت با او کای جوانمرد ره اسلام گیر از کفر برگرد. نظامی. بچربی توان پای روباه بست بحلوا دهد طفل چیزی ز دست. نظامی. زکیسه بچربی برد بند را دهد فربهی لاغری چند را. نظامی (اقبالنامه). مرد نه از چربی طینت نکوست نور تن از مغز بود نی ز پوست. امیرخسرو. ، پیه گوسفند و بز و امثال آن. (برهان). پیه گوسفند و بز و گاو و مانند آن. دسومت و شحم. (ناظم الاطباء). چیز چرب مثل دنبه و پیه و امثال آنها. (فرهنگ نظام). چربش. چربو. انواع روغن. دهن. دنبه و پیه و هرچه از آن قبیل است: ترا چربی مرا شیرینیی هست کز آن چربی بشیرینی توان رست. نظامی. - چربی از پهلوی شیر نخاستن، کنایه از عدم اقتداربر صید کردن و کشتن شیر بود. (آنندراج) : زبون تر ز من صیدی آور بزیر که چربی نخیزد ز پهلوی شیر. نظامی. - چربی از مغز کار انگیختن، کنایه از تمتع. (آنندراج) : همان چربگو مرد شیرین گذار چنین چربی انگیخت از مغز کار. نظامی. - امثال: چربی از سنگ برنمی آید، نظیر چربو از پولاد نیاید، روغن از ترب برنیاید. (امثال و حکم دهخدا). ، سخنان چرب و دلفریب. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : بشیرین چند چربیها فرستاد بروغن نرم کرد آهن ز پولاد. نظامی. ، زیادتی. فزونی. برتری از حیث وزن. سنگین تری وزنۀ ترازو از وزن مقرر و معلوم. مقابل خشکی و کمی: ترازوی چربش فروشان برنگ بود چرب و چربی ندارد بسنگ. نظامی. ، نوعی طعم که بذائقه احساس توان کرد. طعمی از طعم های نه گانه، صداقت و راستی، سهولت و راحت و آرامی، کامیابی و بهره مندی و فیروزمندی، دلاوری. (ناظم الاطباء). رجوع به چربش و چربو و چربه شود
کنایه از ملایمت و نرمی باشد. (برهان). کنایه از لینت و نرمی و ملایمت و رفق و مدارا باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). ملایمت و نرمی. (ناظم الاطباء). آهستگی و لطف و صفا. ملاطفت. چرب زبانی. مقابل درشتی و خشونت: چرا آمدستی بنزدیک من بچربی و نرمی و چندین سخن. فردوسی. زبانهابه چربی بیاراستند وزآن پیرزن آب و نان خواستند. فردوسی. بهر کار چربی بباید نخست نبایداز آغاز پیکار جست. فردوسی. بدو گفت نزدیک پیروز رو به چربی سخن گوی و پاسخ شنو. فردوسی. نخستین گره کز سخن بازکرد سخن را به چربی سرآغاز کرد. نظامی. بچربی گفت با او کای جوانمرد ره اسلام گیر از کفر برگرد. نظامی. بچربی توان پای روباه بست بحلوا دهد طفل چیزی ز دست. نظامی. زکیسه بچربی برد بند را دهد فربهی لاغری چند را. نظامی (اقبالنامه). مرد نه از چربی طینت نکوست نور تن از مغز بود نی ز پوست. امیرخسرو. ، پیه گوسفند و بز و امثال آن. (برهان). پیه گوسفند و بز و گاو و مانند آن. دسومت و شحم. (ناظم الاطباء). چیز چرب مثل دنبه و پیه و امثال آنها. (فرهنگ نظام). چربش. چربو. انواع روغن. دُهن. دنبه و پیه و هرچه از آن قبیل است: ترا چربی مرا شیرینیی هست کز آن چربی بشیرینی توان رست. نظامی. - چربی از پهلوی شیر نخاستن، کنایه از عدم اقتداربر صید کردن و کشتن شیر بود. (آنندراج) : زبون تر ز من صیدی آور بزیر که چربی نخیزد ز پهلوی شیر. نظامی. - چربی از مغز کار انگیختن، کنایه از تمتع. (آنندراج) : همان چربگو مرد شیرین گذار چنین چربی انگیخت از مغز کار. نظامی. - امثال: چربی از سنگ برنمی آید، نظیر چربو از پولاد نیاید، روغن از ترب برنیاید. (امثال و حکم دهخدا). ، سخنان چرب و دلفریب. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) : بشیرین چند چربیها فرستاد بروغن نرم کرد آهن ز پولاد. نظامی. ، زیادتی. فزونی. برتری از حیث وزن. سنگین تری وزنۀ ترازو از وزن مقرر و معلوم. مقابل خشکی و کمی: ترازوی چربش فروشان برنگ بود چرب و چربی ندارد بسنگ. نظامی. ، نوعی طعم که بذائقه احساس توان کرد. طعمی از طعم های نه گانه، صداقت و راستی، سهولت و راحت و آرامی، کامیابی و بهره مندی و فیروزمندی، دلاوری. (ناظم الاطباء). رجوع به چربش و چربو و چربه شود
تصحیفی و لحنی از امرود (در رامسر و شهسوار و لاهیجان). میوه ایست که آنرا امرود گویند. (برهان قاطع). کمثری. و رجوع به اربودار وامرود شود، بلا. داهیه. (مهذب الاسماء)
تصحیفی و لحنی از امرود (در رامسر و شهسوار و لاهیجان). میوه ایست که آنرا امرود گویند. (برهان قاطع). کمثری. و رجوع به اربودار وامرود شود، بلا. داهیه. (مهذب الاسماء)
دهی است از دهستان سمام بخش رودسر شهرستان لاهیجان در 4هزارگزی غرب امام بر سر راه دیلمان در منطقه کوهستانی سردسیری واقع و دارای 200 تن سکنه است. آبش از چشمه، و محصولش بنشن وشغل مردمش زراعت است برج خرابه قدیمی دارد که به برج خان معروف است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
دهی است از دهستان سمام بخش رودسر شهرستان لاهیجان در 4هزارگزی غرب امام بر سر راه دیلمان در منطقه کوهستانی سردسیری واقع و دارای 200 تن سکنه است. آبش از چشمه، و محصولش بنشن وشغل مردمش زراعت است برج خرابه قدیمی دارد که به برج خان معروف است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)