دلیر، دلاور، برای مثال کسی کاو بود پهلوان جهان / میان سپه درنماند نهان (فردوسی - ۲/۱۶۳)، اگر پهلوان زاده باشد رواست / که بر پهلوانان دلیری سزاست (فردوسی - ۶/۴۴۴)نیرومند
دلیر، دلاور، برای مِثال کسی کاو بُوَد پهلوان جهان / میان سپه درنمانَد نهان (فردوسی - ۲/۱۶۳)، اگر پهلوان زاده باشد رواست / که بر پهلوانان دلیری سزاست (فردوسی - ۶/۴۴۴)نیرومند
صاف شده، پاکیزه شده، پاک شده از آلودگی، فالوده، فالوذج، برای مثال چون آن شاه پالوده گشت از بدی / بتابید از او فرّۀ ایزدی (فردوسی - ۱/۳۶)، فالوده، شربتی که با برف یا یخ و رشتۀ نشاسته یا سیب رنده شده درست می کنند، برای مثال ملک نقل دهان آلوده می خورد / به امّید شکر پالوده می خورد (نظامی۲ - ۲۴۶)
صاف شده، پاکیزه شده، پاک شده از آلودگی، فالوده، فالوذَج، برای مِثال چُون آن شاه پالوده گشت از بدی / بتابید از او فرّۀ ایزدی (فردوسی - ۱/۳۶)، فالوده، شربتی که با برف یا یخ و رشتۀ نشاسته یا سیب رنده شده درست می کنند، برای مِثال ملک نقل دهان آلوده می خورد / به امّید شکر پالوده می خورد (نظامی۲ - ۲۴۶)
کفگیر، ظرف سوراخ سوراخ که چیزی در آن صاف کنند، صافی، آبکش، پالونه، پالاون، پالایه، پالوانه، ترشی پالا، راوق، برای مثال دیده پالونه سرشک امل/ طبع پیمانۀ عذاب شدست (جمال الدین عبدالرزاق- مجمع الفرس - پالونه)
کفگیر، ظرف سوراخ سوراخ که چیزی در آن صاف کنند، صافی، آبکش، پالونه، پالاوَن، پالایه، پالوانه، تُرُشی پالا، راوَق، برای مِثال دیده پالونه سرشک امل/ طبع پیمانۀ عذاب شدست (جمال الدین عبدالرزاق- مجمع الفرس - پالونه)
پهلوی. مؤنث فهلوی. (فرهنگ فارسی معین) ، کلمه یا جمله ای که به زبان پهلوی باشد، شعری که به یکی از زبانهای محلی ایران - جز زبان ادبی و رسمی - به وزنی ازاوزان عروضی یا هجایی سروده شده و بخشی از آنها در قالب دوبیتی است. ج، فهلویات. (فرهنگ فارسی معین)
پهلوی. مؤنث فهلوی. (فرهنگ فارسی معین) ، کلمه یا جمله ای که به زبان پهلوی باشد، شعری که به یکی از زبانهای محلی ایران - جز زبان ادبی و رسمی - به وزنی ازاوزان عروضی یا هجایی سروده شده و بخشی از آنها در قالب دوبیتی است. ج، فهلویات. (فرهنگ فارسی معین)
پالوانه. (برهان). پالاوان. پالاون. پالونیه. ترشی پالا. سماق پالا. آلتی که بدان چیزها را صافی کنند و بپالایند. غلل. (دهار). ناطب. ناطبه. منطب. مصفاه. (دهار) (تفلیسی). آبکش. پرویزن. صافی. جایگاهی از کرباس و غیره که در وی چیزی پالایند. (از فرهنگی خطی). راوق. راووق. (تفلیسی) (مهذب الاسماء). آردن. (برهان). ماشوب. ماشوبه. ماشو. زازل. مبزّل. ثدام. (دهار) (منتهی الارب). فیهج، مبزل کمنبر. پالونه و نائژۀ گرمابه و خم و جز آن. (منتهی الارب) : پالود جان خویش بپالونۀ بلا پیمود عمر خویش به پیمانۀ زمان. معزی. بسپار همه زنگ بپالونۀ آهن بگذار همه رنگ بپالودۀ بازار. سنائی. ببارم ز پالونۀ دیده آبی برآرم ز آئینۀ سینه آهی. سیدحسن غزنوی. ورنه جان آهنین بودی به آه آتشین دیده چون پالونۀ آهن فروپالودمی. خاقانی. هر می که ریختیم بپالونۀ مژه یاد خیال انس رسان تو میخوریم. خاقانی. گهی از دیدگان ریزی همی لؤلو چو پالونه گهی از چشمه ها بیزی همی مرجان چو پرویزن. جوهری هروی. دیده پالونۀ سرشک امل طبع پیمانه شراب شده ست. جمال الدین عبدالرزاق
پالوانه. (برهان). پالاوان. پالاون. پالونیه. ترشی پالا. سماق پالا. آلتی که بدان چیزها را صافی کنند و بپالایند. غلل. (دهار). ناطب. ناطبه. منطب. مصفاه. (دهار) (تفلیسی). آبکش. پرویزن. صافی. جایگاهی از کرباس و غیره که در وی چیزی پالایند. (از فرهنگی خطی). راوُق. راووق. (تفلیسی) (مهذب الاسماء). آردَن. (برهان). ماشوب. ماشوبه. ماشو. زازل. مبزّل. ثدام. (دهار) (منتهی الارب). فیهج، مبزل کمنبر. پالونه و نائژۀ گرمابه و خم و جز آن. (منتهی الارب) : پالود جان خویش بپالونۀ بلا پیمود عمر خویش به پیمانۀ زمان. معزی. بسپار همه زنگ بپالونۀ آهن بگذار همه رنگ بپالودۀ بازار. سنائی. ببارم ز پالونۀ دیده آبی برآرم ز آئینۀ سینه آهی. سیدحسن غزنوی. ورنه جان آهنین بودی به آه آتشین دیده چون پالونۀ آهن فروپالودمی. خاقانی. هر می که ریختیم بپالونۀ مژه یاد خیال اُنس رسان تو میخوریم. خاقانی. گهی از دیدگان ریزی همی لؤلو چو پالونه گهی از چشمه ها بیزی همی مرجان چو پرویزن. جوهری هروی. دیده پالونۀ سرشک اَمل طبع پیمانه شراب شده ست. جمال الدین عبدالرزاق
دهی از دهستان حومه بخش تکاب شهرستان مراغه، واقع در 7 هزارگزی شمال باختری تکاب و پانصد گزی جنوب راه ارابه رو تکاب به شاهین دژ. دامنه، معتدل، دارای 195تن سکنه. آب آن ازچشمه سارها، محصول آنجا غلات، بادام، حبوبات، کرچک، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی گلیم بافی، راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
دهی از دهستان حومه بخش تکاب شهرستان مراغه، واقع در 7 هزارگزی شمال باختری تکاب و پانصد گزی جنوب راه ارابه رو تکاب به شاهین دژ. دامنه، معتدل، دارای 195تن سکنه. آب آن ازچشمه سارها، محصول آنجا غلات، بادام، حبوبات، کرچک، شغل اهالی زراعت و گله داری، صنایع دستی گلیم بافی، راه آنجا مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
منسوب به پهلو (پارت) با الف و نون علامت نسبت نه جمع، و مجازاً بمعنی سخت توانا و دلیر و زورمند بمناسبت دلیری قوم پارت. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مردم سخت و توانا و دلاور و قوی جثه و بزرگ و ضابط و درشت اندام و درشت گوی. (برهان). دلیر. بطل. مرد زورمند. یل. کمی: پهلوان این کارست، بنیرو و دلیری از عهدۀ آن برمی آید، امیری که بمردی و سپاهکشی از او بهتر نباشد. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). سپهبد بر لشکر. (صحاح الفرس). سپهبد لشکر باشد برلشکر تمام. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی) : همانا بفرمان شاه آمدی گراز پهلوان سپاه آمدی. فردوسی. نهادند آوردگاهی بزرگ دو جنگی بکردار ارغنده گرگ به آوردگه شد سپه پهلوان بقلب اندرون با گروه گوان. فردوسی. بدان تن سراسیمه گردد روان سپه چون زید شاد بی پهلوان. فردوسی. برآراست رستم سپاهی گران زواره شدش برسپه پهلوان. فردوسی. بسا پهلوانان کز ایران زمین که با لشکر آیند پر درد و کین. فردوسی. کسی کو بود پهلوان جهان میان سپه در نماند نهان. فردوسی. نه موبد بود شاد و نه پهلوان نه او در جهان شاد و روشن روان. فردوسی. ورا پهلوان کرد بر لشکرش بدان تا به آیین بود کشورش. فردوسی. بزانوش بد نام آن پهلوان سواری سرافراز و روشن روان. فردوسی. چو شب تیره شد پهلوان سپاه به پیلان آسوده بربست راه. فردوسی. بیامد سبک پهلوان با سپاه بیاورد لشکر بنزدیک شاه. فردوسی. چنین گفت پس شاه با پهلوان که ایدر همی باش روشن روان. فردوسی. همه پهلوانان ایران زمین بشاهی برو خواندند آفرین. فردوسی. فرستاده ای جست روشن روان فرستاد موبد بر پهلوان... فرستادۀ موبد آمد دوان ز جائی که بد تا در پهلوان. فردوسی. یکی پهلوان داشتی نامجوی خردمند و بیدار و آرامجوی. فردوسی. چو جنگ آمدی نورسیده جوان برفتی ز درگاه با پهلوان. فردوسی. چه نیکوتر از پهلوان جهان که گردد ز فرزند روشن روان. فردوسی. چنین گفت با پهلوان زال زر چو آوند خواهی بتیغم نگر. فردوسی. که تا من شدم پهلوان از میان چنین تیره شد بخت ساسانیان. فردوسی. شهنشاه را نامه کردی بدان هم از بدهنر مرد و از پهلوان. فردوسی. بپرسید از او پهلوان از نژاد بر او یک بیک سروبن کرد یاد. فردوسی. چو دانی و از گوهری پهلوان مگر با تو او برگشاید زبان. فردوسی. مرا با چنین پهلوان تاو نیست و گر رام گردد به از ساو نیست. فردوسی. کجا او بود من نیایم بکار که او پهلوانست و گرد و سوار. فردوسی. اگر پهلوان زاده باشد رواست که بر پهلوانان دلیری سزاست. فردوسی. یکی جام پر بادۀ خسروان بکف برنهاد آن زن پهلوان. فردوسی. یکی پهلوان بود شیروی نام دلیر و سرافراز و جوینده نام. فردوسی. یکی پهلوان بود دهقان نژاد دلیر و بزرگ و خردمند و راد. فردوسی. خروشیدن پهلوانان بدرد کنان گوشت از بازو آزاده مرد. فردوسی. جوان بود و از گوهر پهلوان خردمند و بیدار و روشن روان. فردوسی. بیامد سوی کاخ دستان فراز یل پهلوان رستم سرفراز. فردوسی. ز خوشی بود مینوآباد نام چو بگذشت ازو پهلوان شادکام. اسدی. خضر علیه السلام گفت پهلوان و مقدمۀ لشکر مرا باید بودن، پس اسکندر همه لشکر در فرمان او کرد. (اسکندرنامه، نسخۀ نفیسی). اما جهان پهلوان بزرگتر مرتبتی بوده است از بعد شاه و از فرود آن پهلوان و سپهبد برآنسان که اکنون امیر گویند. (مجمل التواریخ والقصص ص 420). فرزانه سید اجل مرتضی رضا کاولاد مرتضی و رضا راست پهلوان. سوزنی. نامیست از پهلوان شرق و همچون پهلوان دل ز مهر زر بریده همچو مهر زرنگار. سوزنی. کیخسرو دین که در سپاهش صد رستم پهلوان ببینم. خاقانی. وی پهلوان ملکت داودیان بگوهر شایم بکهتریت که بد گوهری ندارم. خاقانی. روز و شب است ابلق دورنگ و گفته اند کز نام پهلوان عجم داغ ران ماست. خاقانی. اسلام فخر کرد بدور همام و گفت ملت درست پهلو ازین پهلوان ماست. خاقانی. شهریار فلک غلام که هست هر غلامیش پهلوان ملوک. خاقانی. از غلامان سرایش هر وشاق بر عراقین پهلوان باد از ظفر. خاقانی. شمشیر دو قطعتش به یک زخم پهلوی سه پهلوان شکافد. خاقانی. سلام من که رساند بپهلوان جهان جز آفتاب که چون من درم خریدۀ اوست. خاقانی. ترسان عروس ملک چو دخت فراسیاب در ظل پهلوان تهمتن مکین گریخت. خاقانی. هر غلامیش را ز سلطانان پهلوان جهان خطاب رساد. خاقانی. تو ای پهلوان کامدی سوی من نگهدار پهلو زپهلوی من. نظامی. کند هر پهلوی خسرو نشانی تو هم خود خسروی هم پهلوانی. نظامی. گفت پیغمبر که ان فی البیان سحراً و حق گفت آن خوش پهلوان. مولوی. - امثال: پهلوان زنده را عشقست. گرز خورند پهلوان باید باشد. ، جمع واژۀ پهلو: چو پرویز بیباک بود و جوان پدر زنده و پور چون پهلوان. فردوسی. چنین بود آیین شاه جهان چنین بود رسم سر پهلوان. فردوسی. چنین گوید از دفتر پهلوان که پرسید موبد ز نوشین روان. فردوسی. - پهلوان افسانه، بطل الروایه. بطل القصه. ترجمه کلمه فرانسۀ هرو. قهرمان. مرد داستان. مرد فوق العاده. ، در تداول فارسی زبانان قرون اخیر، کشتی گیر، زورخانه کار، که فنون کشتی نیک داند. که بفنون زورآوری و ورزشکاری آشنا باشد. ج، پهلوانان. - پهلوان سپهر، مریخ. - جهان پهلوان. - سپه پهلوان. (فردوسی). رجوع به هر یک از این کلمات در ردیف خود شود
منسوب به پهلو (پارت) با الف و نون علامت نسبت نه جمع، و مجازاً بمعنی سخت توانا و دلیر و زورمند بمناسبت دلیری قوم پارت. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). مردم سخت و توانا و دلاور و قوی جثه و بزرگ و ضابط و درشت اندام و درشت گوی. (برهان). دلیر. بطل. مرد زورمند. یل. کمی: پهلوان این کارست، بنیرو و دلیری از عهدۀ آن برمی آید، امیری که بمردی و سپاهکشی از او بهتر نباشد. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی). سپهبد بر لشکر. (صحاح الفرس). سپهبد لشکر باشد برلشکر تمام. (نسخه ای از لغت نامۀ اسدی) : همانا بفرمان شاه آمدی گراز پهلوان سپاه آمدی. فردوسی. نهادند آوردگاهی بزرگ دو جنگی بکردار ارغنده گرگ به آوردگه شد سپه پهلوان بقلب اندرون با گروه گوان. فردوسی. بدان تن سراسیمه گردد روان سپه چون زید شاد بی پهلوان. فردوسی. برآراست رستم سپاهی گران زواره شدش برسپه پهلوان. فردوسی. بسا پهلوانان کز ایران زمین که با لشکر آیند پر درد و کین. فردوسی. کسی کو بود پهلوان جهان میان سپه در نماند نهان. فردوسی. نه موبد بود شاد و نه پهلوان نه او در جهان شاد و روشن روان. فردوسی. ورا پهلوان کرد بر لشکرش بدان تا به آیین بود کشورش. فردوسی. بزانوش بد نام آن پهلوان سواری سرافراز و روشن روان. فردوسی. چو شب تیره شد پهلوان سپاه به پیلان آسوده بربست راه. فردوسی. بیامد سبک پهلوان با سپاه بیاورد لشکر بنزدیک شاه. فردوسی. چنین گفت پس شاه با پهلوان که ایدر همی باش روشن روان. فردوسی. همه پهلوانان ایران زمین بشاهی برو خواندند آفرین. فردوسی. فرستاده ای جست روشن روان فرستاد موبد بر پهلوان... فرستادۀ موبد آمد دوان ز جائی که بد تا در پهلوان. فردوسی. یکی پهلوان داشتی نامجوی خردمند و بیدار و آرامجوی. فردوسی. چو جنگ آمدی نورسیده جوان برفتی ز درگاه با پهلوان. فردوسی. چه نیکوتر از پهلوان جهان که گردد ز فرزند روشن روان. فردوسی. چنین گفت با پهلوان زال زر چو آوند خواهی بتیغم نگر. فردوسی. که تا من شدم پهلوان از میان چنین تیره شد بخت ساسانیان. فردوسی. شهنشاه را نامه کردی بدان هم از بدهنر مرد و از پهلوان. فردوسی. بپرسید از او پهلوان از نژاد بر او یک بیک سروبن کرد یاد. فردوسی. چو دانی و از گوهری پهلوان مگر با تو او برگشاید زبان. فردوسی. مرا با چنین پهلوان تاو نیست و گر رام گردد به از ساو نیست. فردوسی. کجا او بود من نیایم بکار که او پهلوانست و گرد و سوار. فردوسی. اگر پهلوان زاده باشد رواست که بر پهلوانان دلیری سزاست. فردوسی. یکی جام پر بادۀ خسروان بکف برنهاد آن زن پهلوان. فردوسی. یکی پهلوان بود شیروی نام دلیر و سرافراز و جوینده نام. فردوسی. یکی پهلوان بود دهقان نژاد دلیر و بزرگ و خردمند و راد. فردوسی. خروشیدن پهلوانان بدرد کنان گوشت از بازو آزاده مرد. فردوسی. جوان بود و از گوهر پهلوان خردمند و بیدار و روشن روان. فردوسی. بیامد سوی کاخ دستان فراز یل پهلوان رستم سرفراز. فردوسی. ز خوشی بود مینوآباد نام چو بگذشت ازو پهلوان شادکام. اسدی. خضر علیه السلام گفت پهلوان و مقدمۀ لشکر مرا باید بودن، پس اسکندر همه لشکر در فرمان او کرد. (اسکندرنامه، نسخۀ نفیسی). اما جهان پهلوان بزرگتر مرتبتی بوده است از بعد شاه و از فرود آن پهلوان و سپهبد برآنسان که اکنون امیر گویند. (مجمل التواریخ والقصص ص 420). فرزانه سید اجل مرتضی رضا کاولاد مرتضی و رضا راست پهلوان. سوزنی. نامیست از پهلوان شرق و همچون پهلوان دل ز مهر زر بریده همچو مهر زرنگار. سوزنی. کیخسرو دین که در سپاهش صد رستم پهلوان ببینم. خاقانی. وی پهلوان ملکت داودیان بگوهر شایم بکهتریت که بد گوهری ندارم. خاقانی. روز و شب است ابلق دورنگ و گفته اند کز نام پهلوان عجم داغ ران ماست. خاقانی. اسلام فخر کرد بدور همام و گفت ملت درست پهلو ازین پهلوان ماست. خاقانی. شهریار فلک غلام که هست هر غلامیش پهلوان ملوک. خاقانی. از غلامان سرایش هر وشاق بر عراقین پهلوان باد از ظفر. خاقانی. شمشیر دو قطعتش به یک زخم پهلوی سه پهلوان شکافد. خاقانی. سلام من که رساند بپهلوان جهان جز آفتاب که چون من درم خریدۀ اوست. خاقانی. ترسان عروس ملک چو دخت فراسیاب در ظل پهلوان تهمتن مکین گریخت. خاقانی. هر غلامیش را ز سلطانان پهلوان جهان خطاب رساد. خاقانی. تو ای پهلوان کامدی سوی من نگهدار پهلو زپهلوی من. نظامی. کند هر پهلوی خسرو نشانی تو هم خود خسروی هم پهلوانی. نظامی. گفت پیغمبر که ان فی البیان سحراً و حق گفت آن خوش پهلوان. مولوی. - امثال: پهلوان زنده را عشقست. گرز خورند پهلوان باید باشد. ، جَمعِ واژۀ پهلو: چو پرویز بیباک بود و جوان پدر زنده و پور چون پهلوان. فردوسی. چنین بود آیین شاه جهان چنین بود رسم سر پهلوان. فردوسی. چنین گوید از دفتر پهلوان که پرسید موبد ز نوشین روان. فردوسی. - پهلوان افسانه، بطل الروایه. بطل القصه. ترجمه کلمه فرانسۀ هرو. قهرمان. مرد داستان. مرد فوق العاده. ، در تداول فارسی زبانان قرون اخیر، کشتی گیر، زورخانه کار، که فنون کشتی نیک داند. که بفنون زورآوری و ورزشکاری آشنا باشد. ج، پهلوانان. - پهلوان سپهر، مریخ. - جهان پهلوان. - سپه پهلوان. (فردوسی). رجوع به هر یک از این کلمات در ردیف خود شود
مونث فهلوی، کلمه یا جمله ای که بزبان پهلوی باشد، شعری که به یکی از زبانهای محلی ایران (جز زبان ادبی و رسمی) بوزنی از اوزان عروضی هجایی سروده شده و بخشی از آنها در قالب دو بیتی استجمع فهلویات فهلویه مثال: من که بوسسته بی لو باره جانان جه هر کی لو بدند آن ها نگیر ام
مونث فهلوی، کلمه یا جمله ای که بزبان پهلوی باشد، شعری که به یکی از زبانهای محلی ایران (جز زبان ادبی و رسمی) بوزنی از اوزان عروضی هجایی سروده شده و بخشی از آنها در قالب دو بیتی استجمع فهلویات فهلویه مثال: من که بوسسته بی لو باره جانان جه هر کی لو بدند آن ها نگیر ام
آلتی که بدان چیزها را صافی کنند و بپالایند جایگاهی از کرباس و غیره که در وی چیزی پالایند آبکش پرویزن ماشوب ماشوبه ترشی پالا پالاوان پالاون پالوانه صافی مصفات
آلتی که بدان چیزها را صافی کنند و بپالایند جایگاهی از کرباس و غیره که در وی چیزی پالایند آبکش پرویزن ماشوب ماشوبه ترشی پالا پالاوان پالاون پالوانه صافی مصفات