جدول جو
جدول جو

معنی پشک - جستجوی لغت در جدول جو

پشک
شبنم، رطوبتی که شب روی گیاه ها یا چیزهای دیگر تولید می شود، قطره ای شبیه دانۀ باران که شب در روی برگ گل یا گیاه می نشیند، بشم، بژم، بشک، اپشک، افشک، افشنگ
تصویری از پشک
تصویر پشک
فرهنگ فارسی عمید
پشک
پیشی، گربه
تصویری از پشک
تصویر پشک
فرهنگ فارسی عمید
پشک
جغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، کوف، چوگک، کوچ، مرغ شب آویز، بایقوش، شباویز، چغو، بوف، اشوزشت، کلک، مرغ شباویز، پش، کوکن، هامه، مرغ حق، کلیک، پسک، مرغ بهمن، پژ، کنگر، بیغوش، کول، بوم، آکو
تصویری از پشک
تصویر پشک
فرهنگ فارسی عمید
پشک
پشکل، سرگین گوسفند، بز، شتر و مانند آن ها، برای مثال گفت جایش را بروب از سنگ و پشک / ور بود تر، ریز بر وی خاک خشک (مولوی - ۲۰۳)
قرعه، تکۀ کاغذ یا چیز دیگر که هنگام تقسیم کردن چیزی به کار ببرند و به وسیلۀ آن سهم و نصیب هرکس را معین کنند یا کاری را به عهدۀ کسی وابگذارند
پشک انداختن: قرعه انداختن، قرعه کشیدن
تصویری از پشک
تصویر پشک
فرهنگ فارسی عمید
پشک
(پَ)
برابر کردن. موافق ساختن. (برهان قاطع). برابری کردن. برابری. (فرهنگ رشیدی) :
بحسن افتاده با خورشید در پشک
بقامت سرو را افکنده در رشک.
نزاری (از فرهنگ رشیدی).
، درآویختن. (برهان قاطع). آویزش. (فرهنگ رشیدی) ، عشق و عاشقی. (برهان قاطع). مهر، جعل، و آن جانوریست که سرگین را گلوله سازد. (برهان قاطع) ، جغد و آن پرنده ای است بنحوست مشهور و به این معنی با سین هم بنظر آمده است. (برهان قاطع) ، نام علتی است که اسبان را بهم میرسد، جعد موی. موی مجعد. (زمخشری). مجعد.
- پشک شدن موی، جعودت. (دستوراللغۀ ادیب نطنزی)
لغت نامه دهخدا
پشک
(پَ شَ)
بشک. شبنم. (برهان قاطع). آن نم سپید که بامدادان بر دیوارها و سبزی نشیند. (لغت نامۀ اسدی نخجوانی). و برف گونه ای که شب های تیرماه افتد بر زمین بی ابری در آسمان. زیوال (بلغت آذری). اپشک. افشک. (فرهنگ جهانگیری). ژالۀ منجمد. بژ. صقیع. جلید. قس. سقیط. ضریب. طرف. (منتهی الارب) :
پشک آمد بر شاخ درختان
گسترد رداهای طیلسان.
بوالعباس عباس.
ارض مصقوعه، زمین پشک زده شده. ارض ٌ مضروبه، زمین پشک زده شده. هجارس، ریزه ترین باران سرما مثل پشک. هلب، ترکردن آسمان قوم را به پشک وتری. (منتهی الارب).
- پشک کردن موی، تجعید. (از زوزنی) (تاج المصادر بیهقی)
لغت نامه دهخدا
پشک
(پُ شَ)
بلغت ماوراءالنهر گربه باشد و آن جانوریست معروف که بعربی سنورخوانند. (برهان قاطع). گربه، که پوشک نیز گویند. (فرهنگ رشیدی) :
دل مجروح را شفا قرآن
جان پردرد را دوا قرآن
تو کلام خدای را بی شک
گر نه ای طوطی و حمار و پشک
اصل ایمان و رکن تقوی دان
کان یاقوت و گنج معنی دان.
سنائی (از فرهنگ جهانگیری).
از چرغ تا کبوتر و از مرغ تا شتر
از گرگ تا به بره و از موش تا پشک
روزی خوران خوان پر از نعمت تواند
هر گوشه که مینگرم صدهزار لک.
کمال غیاث (از فرهنگ جهانگیری).
، خم. خمچه. (برهان قاطع). مرتبان. خمبره. بستوی ترشی، نام درختی. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
پشک
(پِ / پُ)
پشگ. پشکل. فضلۀ گوسفند و بزو شتر و آهو و خر و اشتر و هم از گاو آنگاه که سخت و مدور باشد. سرگین گوسفند و بز و آهو و امثال آن. پشکر. پشکره. پشکله. (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی). بعر. بعره و آن فضلۀ حیوان باشد از ذوات الخف و ذوات الظلف. ذبله. وعله. عرّه. (منتهی الارب) :
پشک بز ملوکان مشک است و زعفران
مستان تو مشکشان و مده زعفران خویش.
ابوالعباس (ازلغت نامۀ اسدی).
مشک تبتی به پشک مفروش
مستان بدل شکر تبرزین.
ناصرخسرو.
دل بر آن نه که باشد از خانه
پشک تو به که مشک بیگانه.
سنائی.
مشک و پشکت یکی است تا تو همی
ناکده را ندانی از عطار.
سنائی.
جائی که مشک و پشک بیک نرخ است
عطار گو ببندد دکان را.
؟
و قولنج راستینی پنج نوع است یکی آنکه ثقل در روده ها خشک گردد و بنادق شود بر سان پشک اشتر و دیگر جانوران که پشک ایشان را بتازی بعره گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
ورنه مشک و پشک پیش اخشمی
هر دو یکسان است چون نبود شمی.
مولوی.
گفت جایش را بروب از سنگ و پشک
ور بود تر ریز بر وی خاک خشک.
مولوی (از فرهنگ رشیدی).
اگرچند زاهو بود پشک و مشک
ولی پشک چون مشک نارد بها.
ابن یمین.
ارض مدعوکه، زمین که از کثرت مردم و کثرت پشک و کمیز شتران فاسد گردیده باشد... ارض مدکدکه، زمین که از کثرت پشک و کمیز شتر فاسد شده باشد. دمال، پاسپرده ستوران از پشک و خاشاک. دمن، پشک شتر و گوسپند و جز آن. عبس، سرگین و پشک و جز آن خشک شده بر ذنب ستور. (منتهی الارب) ، سرگین مگس و زنبور عسل:
بطبل نافه ای مستسقیان بخورد جراد
بباد رودۀ قولنجیان به پشک ذباب.
خاقانی.
، در تداول عامه، برجستگی دو سوی بیرونی بینی از طرف زیرین. هر یک از دوطرف وحشی سفلای بینی. نرمی و پره های بینی. طرف بینی. بچش. ارنبه، قرعه را گویند که شریکان میان خود بجهت تقسیم اسباب و اشیاء بیندازند. (برهان قاطع). میان دو نفر یا بیشتر قرعه کشند و به اسم یکی درآید. و با انداختن صرف شود
لغت نامه دهخدا
پشک
برابر کردن، موافق ساختن جعد موی، موی مجعد. نمی سپید که بامدادان بر دیوارها و سبزی نشیند شبنم ژاله بژ صقیع اپشک افشک. سرگین گاو و گوسفند و شتر و بز و مانند آن پشکل پشکر پشکره پشک، سرگین مگس و زنبور عسل، نرمی و پره های بینی بچش ارنبه، قرعه ای که شریکان در میان خود به جهت تقسیم اسباب و اشیاغ بیندازند
فرهنگ لغت هوشیار
پشک
((پِ یا پُ))
پشکل، سرگین گاو و گوسفند و شتر و بز و مانند آن، قرعه ای که چند نفر در میان خود برای تقسیم اسباب و اشیاء یا انجام کاری بیندازند
تصویری از پشک
تصویر پشک
فرهنگ فارسی معین
پشک
((پَ شَ))
شبنم، ژاله
تصویری از پشک
تصویر پشک
فرهنگ فارسی معین
پشک
((پَ))
موی مجعد
تصویری از پشک
تصویر پشک
فرهنگ فارسی معین
پشک
پشکل، سرگین، قرعه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از اپشک
تصویر اپشک
شبنم، رطوبتی که شب روی گیاه ها یا چیزهای دیگر تولید می شود، قطره ای شبیه دانۀ باران که شب در روی برگ گل یا گیاه می نشیند، بشم، بژم، بشک، اپشک، افشک، افشنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شپشک
تصویر شپشک
شپشه، حشرۀ ریز به شکل ذره های قهوه ای رنگ که در شاخه ها و ساقه های درختان وگیاه ها به وجود می آید و از آفت های گیاهی است، حشره ای که در برنج و گندم و آرد تولید می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پشکم
تصویر پشکم
بشکم، ایوان، صفه، بارگاه، خانۀ تابستانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پشکل
تصویر پشکل
سرگین اسب، الاغ، استر، شتر، گوسفند، بز و آهو که گرد و مانند گلوله باشد، پشگل
فرهنگ فارسی عمید
(پَ)
جعودت
لغت نامه دهخدا
ده پشکر، میانۀ شمال و مشرق بهبهان است. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
موضعی است در فارس بین ده دشت و بهبهان در شمال قلعه دیز
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِکَ)
بچکم. پچکم. ایوان و بارگاه:
پدید آرد سخن در خلق عالم بیشی و کمّی
چو فردا این سخن گویان برون آیند زین پشکم.
ناصرخسرو.
این جنبش بیقرار یک حال
افتاده در این بلند پشکم.
ناصرخسرو.
بسی رفتم پس آز اندر این پیروزه گون پشکم
کم آمد عمر و نامد مایه آز و آرزو را کم.
ناصرخسرو.
زین کار که کردی برون ز دستی
بر خویشتن ای خر ستون پشکم.
ناصرخسرو.
یک رش هنوز برنشدستی نه یک بدست
پنجاه سال شد که در این سبز پشکمی.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(پِ کِ)
سرگین گوسفند و آهو و اسب و خر و استر و اشتر و از گاو آنگاه که سخت و مدور باشد. ذبله. دمه. بعر. (منتهی الارب) : صدهزار مرد و زن و کودک برون آمده بودند با انواع نثار از خاشاک و سرگین و پشکل و خاکستر. (راحهالصدور راوندی). شأو، پشکل ناقه. حثه، پشکل نرم. کرّه، پشکل پاره. کرّه، پشکل گنده بوی که بدان زره را جلا دهند. ذبل و ذبول، پشکل انداختن. (منتهی الارب).
- پشکل برچین، سخت بی سروپا. سخت فقیر و حقیر.
- پشکل به تنور کردن، (بمزاح) پی درپی خوردن.
- پشکل ناک، آلوده به پشکل: متدّمن، آب پشکل ناک. (منتهی الارب).
- مثل پشکل، سخت خرد.
، سخت بسیار. و نیز رجوع به پشک شود، این کلمه با فعل انداختن صرف شود. بعر. ذبول. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(پِ کَ)
بمعنی پشک است که سرگین گوسفند و بز و آهو و شتر باشد. (برهان قاطع)
لغت نامه دهخدا
(پِ)
قسمی مروارید: و منها (من اللاّلی) المستطیل المتشابه الطرفین بالأستداره و تشبه ببعرالغنم فیقال له بالفارسیه پشکی. (الجماهر فی معرفهالجواهر للبیرونی ص 125)
لغت نامه دهخدا
تصویری از اپشک
تصویر اپشک
شبنم ژاله
فرهنگ لغت هوشیار
حشره کوچک و سیاه رنگی است بی بال که دارای قطعات دهانی خرد کننده می باشد و جزو راسته نیم بالان است و بر اثر زندگی انگلی بالها را از دست داده است. این حشره به قسمتهای مختلف نباتات خصوصا دانه غلات حمله میکند و مواد غذایی آنها را از بین می برد شپشه سبوسه، حشره کوچکی شبیه به شپش معمولی و ولی قدری از آن کوچکتر و بیشتر به موهای ناحیه زهار و شرمگاه و زیر بغل حمله میکند و پاهایش دارای غلابهای قوی است که به بدن می چسبد و جدا کردنش مشکل است و در موقعی که عده آن در بدن زیاد شود بموهای ابرو و ریش و سینه و سر نیز سرایت می کند شپشه. یا شپشک مرغ. گونه ای شپشک که در زیر پر مرغهای خانگی کبوتر و دیگر پرندگان میزید و به بدن آنها چسبیده از خون آن ها تغذیه می کند. تخمهای این شپشک در انتهای پرهای پرندگان به صورت نواری چسبیده است. شپشک مرغ هیچ وقت بصورت آزاد در مرغداری و لانه پرندگان دیده نمی شود بلکه انتقال آنها از مرغی به مرغ دیگر مستقیم است کنه مرغی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشکر
تصویر پشکر
جعد موی، موی مجعد
فرهنگ لغت هوشیار
فضله گوسفند و آهو، سرگین گوسفند و اسب وآهو وخرواسترواشتر و گاو آنگاه که سخت مدور باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشکم
تصویر پشکم
ایوان و بارگاه پچکم بچکم
فرهنگ لغت هوشیار
مالیدن انگشتان در موقع عیش و طرب و رقص که صدایی از آن حادث گردد بشکن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشکی
تصویر پشکی
مجعد بودن جعودت. قسمی مروارید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشکل
تصویر پشکل
((پِ کِ))
سرگین گاو و گوسفند و شتر و بز و مانند آن، قرعه ای که چند نفر در میان خود برای تقسیم اسباب و اشیاء یا انجام کاری بیندازند، پشک
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پشکم
تصویر پشکم
((پِ کَ))
ایوان و بارگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اپشک
تصویر اپشک
((اَ شَ))
شبنم، ژاله، افشنگ، افشنک، افشک
فرهنگ فارسی معین
کاوش
فرهنگ گویش مازندرانی