برابر کردن، موافق ساختن جعد موی، موی مجعد. نمی سپید که بامدادان بر دیوارها و سبزی نشیند شبنم ژاله بژ صقیع اپشک افشک. سرگین گاو و گوسفند و شتر و بز و مانند آن پشکل پشکر پشکره پشک، سرگین مگس و زنبور عسل، نرمی و پره های بینی بچش ارنبه، قرعه ای که شریکان در میان خود به جهت تقسیم اسباب و اشیاغ بیندازند
پشکل، سرگین گوسفند، بز، شتر و مانند آن ها، برای مِثال گفت جایش را بروب از سنگ و پشک / ور بُوَد تر، ریز بر وی خاک خشک (مولوی - ۲۰۳) قُرعِه، تکۀ کاغذ یا چیز دیگر که هنگام تقسیم کردن چیزی به کار ببرند و به وسیلۀ آن سهم و نصیب هرکس را معین کنند یا کاری را به عهدۀ کسی وابگذارند پشک انداختن: قرعه انداختن، قرعه کشیدن
شبنم، رطوبتی که شب روی گیاه ها یا چیزهای دیگر تولید می شود، قطره ای شبیه دانۀ باران که شب در روی برگ گل یا گیاه می نشیند، بشم، بژم، بشک، اپشک، افشک، افشنگ
جُغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پَر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، کوف، چوگَک، کوچ، مُرغ شَب آویز، بایقوش، شَباویز، چَغو، بوف، اَشوزُشت، کَلِک، مُرغ شَباویز، پُش، کوکَن، هامِه، مُرغ حَق، کَلیک، پَسَک، مُرغ بَهمَن، پُژ، کُنگُر، بَیغوش، کول، بوم، آکو
پشگ. پشکل. فضلۀ گوسفند و بزو شتر و آهو و خر و اشتر و هم از گاو آنگاه که سخت و مدور باشد. سرگین گوسفند و بز و آهو و امثال آن. پشکر. پشکره. پشکله. (برهان قاطع) (فرهنگ رشیدی). بعر. بعره و آن فضلۀ حیوان باشد از ذوات الخُف و ذوات الظلف. ذَبله. وعله. عُرّه. (منتهی الارب) : پشک بز ملوکان مشک است و زعفران مستان تو مشکشان و مده زعفران خویش. ابوالعباس (ازلغت نامۀ اسدی). مشک تبتی به پشک مفروش مستان بدل شکر تبرزین. ناصرخسرو. دل بر آن نه که باشد از خانه پشک تو به که مشک بیگانه. سنائی. مشک و پشکت یکی است تا تو همی ناکده را ندانی از عطار. سنائی. جائی که مشک و پشک بیک نرخ است عطار گو ببندد دکان را. ؟ و قولنج راستینی پنج نوع است یکی آنکه ثقل در روده ها خشک گردد و بنادق شود بر سان پشک اشتر و دیگر جانوران که پشک ایشان را بتازی بعره گویند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ورنه مشک و پشک پیش اخشمی هر دو یکسان است چون نبود شمی. مولوی. گفت جایش را بروب از سنگ و پشک ور بود تر ریز بر وی خاک خشک. مولوی (از فرهنگ رشیدی). اگرچند زاهو بود پشک و مشک ولی پشک چون مشک نارد بها. ابن یمین. ارض مدعوکه، زمین که از کثرت مردم و کثرت پشک و کمیز شتران فاسد گردیده باشد... ارض مدکدکه، زمین که از کثرت پشک و کمیز شتر فاسد شده باشد. دمال، پاسپرده ستوران از پشک و خاشاک. دِمن، پشک شتر و گوسپند و جز آن. عبس، سرگین و پشک و جز آن خشک شده بر ذنب ستور. (منتهی الارب) ، سرگین مگس و زنبور عسل: بطبل نافه ای مستسقیان بخورد جراد بباد رودۀ قولنجیان به پشک ذباب. خاقانی. ، در تداول عامه، برجستگی دو سوی بیرونی بینی از طرف زیرین. هر یک از دوطرف وحشی سفلای بینی. نرمی و پره های بینی. طرف بینی. بچش. اَرنبه، قرعه را گویند که شریکان میان خود بجهت تقسیم اسباب و اشیاء بیندازند. (برهان قاطع). میان دو نفر یا بیشتر قرعه کشند و به اسم یکی درآید. و با انداختن صرف شود
بلغت ماوراءالنهر گربه باشد و آن جانوریست معروف که بعربی سنورخوانند. (برهان قاطع). گربه، که پوشک نیز گویند. (فرهنگ رشیدی) : دل مجروح را شفا قرآن جان پردرد را دوا قرآن تو کلام خدای را بی شک گر نه ای طوطی و حمار و پشک اصل ایمان و رکن تقوی دان کان یاقوت و گنج معنی دان. سنائی (از فرهنگ جهانگیری). از چرغ تا کبوتر و از مرغ تا شتر از گرگ تا به بره و از موش تا پشک روزی خوران خوان پر از نعمت تواند هر گوشه که مینگرم صدهزار لک. کمال غیاث (از فرهنگ جهانگیری). ، خم. خمچه. (برهان قاطع). مرتبان. خمبره. بستوی ترشی، نام درختی. (برهان قاطع)