پیراستن، برش دادن، تراش دادن، بریدن و کم کردن زیادتی و ناهمواری چیزی برای خوش نما گردانیدن آن، مثل بریدن شاخه های زائد درخت یا زدن موی سر، دباغت کردن پوست حیوانات
پیراستن، برش دادن، تراش دادن، بریدن و کم کردن زیادتی و ناهمواری چیزی برای خوش نما گردانیدن آن، مثل بریدن شاخه های زائد درخت یا زدن موی سر، دباغت کردن پوست حیوانات
پیراستن، برش دادن، تراش دادن، بریدن و کم کردن زیادتی و ناهمواری چیزی برای خوش نما گردانیدن آن، مثل بریدن شاخه های زائد درخت یا زدن موی سر، دباغت کردن پوست حیوانات
پیراستن، برش دادن، تراش دادن، بریدن و کم کردن زیادتی و ناهمواری چیزی برای خوش نما گردانیدن آن، مثل بریدن شاخه های زائد درخت یا زدن موی سر، دباغت کردن پوست حیوانات
به معنی گیراندن. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). گرفتن فرمودن. (ناظم الاطباء) : چون از طایفۀ عرب ترکتازی به سپاه عجم واقع میشد مشایخ ایشان را گیرانیده روانۀ خراسان و والی حویزه را رخصت انصراف داد. (جهانگشای نادری از فرهنگ نظام). - درگیرانیدن،گیرانیدن. رجوع به گیرانیدن شود. - ، به اشتعال درآوردن و شعله ور ساختن، چون درگیرانیدن زغال و آتش: درحال آتش درگیرانید و پاره ای آرد آورده بودخمیر کرد تا ایشان را چیزی سازد. (تذکره الاولیای عطار). رجوع به گیراندن شود
به معنی گیراندن. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). گرفتن فرمودن. (ناظم الاطباء) : چون از طایفۀ عرب ترکتازی به سپاه عجم واقع میشد مشایخ ایشان را گیرانیده روانۀ خراسان و والی حویزه را رخصت انصراف داد. (جهانگشای نادری از فرهنگ نظام). - درگیرانیدن،گیرانیدن. رجوع به گیرانیدن شود. - ، به اشتعال درآوردن و شعله ور ساختن، چون درگیرانیدن زغال و آتش: درحال آتش درگیرانید و پاره ای آرد آورده بودخمیر کرد تا ایشان را چیزی سازد. (تذکره الاولیای عطار). رجوع به گیراندن شود
پیچاندن. پیچ دادن. تلویه. عصد. (تاج المصادر بیهقی). حرکت دوری دادن. گرد گردانیدن چون پیچانیدن کلید در قفل یا دست کسی را. پیت دادن (در تداول مردم قزوین). رجوع به پیچاندن شود: حکیمی بازپیچانید رویش مفاصل نرم کرد از هر دو سویش. سعدی. - گردن یا سر پیچانیدن، سر باز زدن. امتناع کردن: بدین روز با خوارمایه سپاه برابر یکی ساختی رزمگاه نیابی جز این نیز پیغام من اگر سر بپیچانی از کام من. فردوسی. بسی برنیامد که طائفه ای از بزرگان گردن از طاعت او بپیچانیدند. (سعدی). رجوع به پیچاندن شود. - سر کسی را پیچانیدن، او را فریب دادن: ازان آب و آتش مپیچان سرم بمن ده کز آن آب و آتش ترم. نظامی. رجوع به پیچاندن شود
پیچاندن. پیچ دادن. تلویه. عصد. (تاج المصادر بیهقی). حرکت دوری دادن. گرد گردانیدن چون پیچانیدن کلید در قفل یا دست کسی را. پیت دادن (در تداول مردم قزوین). رجوع به پیچاندن شود: حکیمی بازپیچانید رویش مفاصل نرم کرد از هر دو سویش. سعدی. - گردن یا سر پیچانیدن، سر باز زدن. امتناع کردن: بدین روز با خوارمایه سپاه برابر یکی ساختی رزمگاه نیابی جز این نیز پیغام من اگر سر بپیچانی از کام من. فردوسی. بسی برنیامد که طائفه ای از بزرگان گردن از طاعت او بپیچانیدند. (سعدی). رجوع به پیچاندن شود. - سر کسی را پیچانیدن، او را فریب دادن: ازان آب و آتش مپیچان سرم بمن ده کز آن آب و آتش ترم. نظامی. رجوع به پیچاندن شود
عبور دادن: اجازه، گذرانیدن کسی را از جای. اختلال، گذرانیدن در چیزی نیزه را و دوختن به آن. تصعید، گذرانیدن چیزی را. امرّه علی الجسر، گذرانید او را بر پل. (منتهی الارب) : پس حارث بن کلده را بگذرانیدند [از اسراء پدر] ....پیغمبرعلیه السلام عاصم بن ثابت را گفت او را بکش. (ترجمه طبری بلعمی). گفتی [حجاج] حیلت باید کرد تا مگر [مادر عبداﷲ زبیر] بر پسرش بتوانند گذرانید تا خود چه گوید. (تاریخ بیهقی). مرا بر مرکب نشاندند و از آن دو کوه گذرانیدند. (انیس الطالبین نسخۀ خطی مؤلف ص 208)، طی کردن. بسر آوردن: بشاهی بسی بگذرانیده ام بسانیک و بد در جهان دیده ام. فردوسی. ، هضم کردن. تحلیل دادن. تحلیل کردن. گواردن. - از دم شمشیر گذرانیدن، کشتن به شمشیر. - درگذرانیدن، برتر بردن. بالاتر بردن. از اندازه خارج شدن و خارج کردن: قاضی چو سخن بدین غایت رسانید و ز حد قیاس ما اسب مبالغه درگذرانید. (گلستان). - گذرانیدن شاهد، به گواهی آوردن گواه. گواه آوردن. نشان دادن بینه را. ، گذرانیدن کار. امضاء.امر
عبور دادن: اجازه، گذرانیدن کسی را از جای. اختلال، گذرانیدن در چیزی نیزه را و دوختن به آن. تصعید، گذرانیدن چیزی را. اَمَرَّه ُ علی الجسر، گذرانید او را بر پل. (منتهی الارب) : پس حارث بن کلده را بگذرانیدند [از اسراء پدر] ....پیغمبرعلیه السلام عاصم بن ثابت را گفت او را بکش. (ترجمه طبری بلعمی). گفتی [حجاج] حیلت باید کرد تا مگر [مادر عبداﷲ زبیر] بر پسرش بتوانند گذرانید تا خود چه گوید. (تاریخ بیهقی). مرا بر مرکب نشاندند و از آن دو کوه گذرانیدند. (انیس الطالبین نسخۀ خطی مؤلف ص 208)، طی کردن. بسر آوردن: بشاهی بسی بگذرانیده ام بسانیک و بد در جهان دیده ام. فردوسی. ، هضم کردن. تحلیل دادن. تحلیل کردن. گواردن. - از دم شمشیر گذرانیدن، کشتن به شمشیر. - درگذرانیدن، برتر بردن. بالاتر بردن. از اندازه خارج شدن و خارج کردن: قاضی چو سخن بدین غایت رسانید و ز حد قیاس ما اسب مبالغه درگذرانید. (گلستان). - گذرانیدن شاهد، به گواهی آوردن گواه. گواه آوردن. نشان دادن بینه را. ، گذرانیدن کار. امضاء.امر
میراندن. سبب مردن شدن و کشتن. (ناظم الاطباء). تمویت. توفی (ت و ف فی) . (منتهی الارب). توفی اﷲ تعالی، یعنی روح او را قبض کرد و میرانید خدای تعالی کسی را. (یادداشت مؤلف). اصعاق. (المصادر زوزنی). تمییت. (منتهی الارب). اماته. (ترجمان القرآن جرجانی) (دهار) (منتهی الارب). افاضه. افاده. تقتیل. تهلیک. استهلاک. اهلاک. (منتهی الارب) : بحق اشهدان لااله الااﷲ چنان بمیران کاین قول بر زبان رانم. سوزنی. ، از میان بردن. نابود کردن. از بین بردن: حس را ببرد و قوت را بمیراند و از همه کارها و حرکت ها باز دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، تعذیب کردن. (ناظم الاطباء). خاموش کردن. خاموش ساختن. کشتن چنانکه آتش را
میراندن. سبب مردن شدن و کشتن. (ناظم الاطباء). تمویت. توفی (ت َ وَ ف فی) . (منتهی الارب). توفی اﷲ تعالی، یعنی روح او را قبض کرد و میرانید خدای تعالی کسی را. (یادداشت مؤلف). اصعاق. (المصادر زوزنی). تمییت. (منتهی الارب). اماته. (ترجمان القرآن جرجانی) (دهار) (منتهی الارب). افاضه. افاده. تقتیل. تهلیک. استهلاک. اهلاک. (منتهی الارب) : بحق اشهدان لااله الااﷲ چنان بمیران کاین قول بر زبان رانم. سوزنی. ، از میان بردن. نابود کردن. از بین بردن: حس را ببرد و قوت را بمیراند و از همه کارها و حرکت ها باز دارد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، تعذیب کردن. (ناظم الاطباء). خاموش کردن. خاموش ساختن. کشتن چنانکه آتش را
پروردن. پروراندن. تربیت کردن. سبب پرورش شدن. پرورش کردن. ترشیح. تنبیت: بدو گفت رستم که ای شیرفش مرا پرورانید باید بکش. فردوسی (از اسدی). همانا که از بهر این روزگار ترا پرورانید پروردگار. فردوسی. پرورانیدیم ترا و بنعمت بزرگ گردانیدیم. (قصص الانبیاء ص 99). پس مادر موسی اورا می پرورانید تا مدتی برآمد. (قصص الانبیاء ص 91) ، انشاء. (منتهی الارب) ، تغذیه. (تاج المصادر بیهقی). غذو. (تاج المصادر). غذا و خوراک دادن. (دهار) : همی پرورانیدشان سال و ماه به مرغ و کباب و بره چندگاه. فردوسی
پروردن. پروراندن. تربیت کردن. سبب پرورش شدن. پرورش کردن. ترشیح. تنبیت: بدو گفت رستم که ای شیرفش مرا پرورانید باید بکش. فردوسی (از اسدی). همانا که از بهر این روزگار ترا پرورانید پروردگار. فردوسی. پرورانیدیم ترا و بنعمت بزرگ گردانیدیم. (قصص الانبیاء ص 99). پس مادر موسی اورا می پرورانید تا مدتی برآمد. (قصص الانبیاء ص 91) ، انشاء. (منتهی الارب) ، تغذیه. (تاج المصادر بیهقی). غذو. (تاج المصادر). غذا و خوراک دادن. (دهار) : همی پرورانیدشان سال و ماه به مرغ و کباب و بره چندگاه. فردوسی
پرواز دادن طیور پرانیدن اطاره، پرتاب کردن افکندن انداختن: بشقاب را پراند توی حیاط، سخن درشت و بیجا گفتن: متلک پراندن، لاف زدن و مبالغه در مدح کسی تعریف بیجا کردن، در نهان با مرد آمیختن (زن) تک پراندن تک پرانی
پرواز دادن طیور پرانیدن اطاره، پرتاب کردن افکندن انداختن: بشقاب را پراند توی حیاط، سخن درشت و بیجا گفتن: متلک پراندن، لاف زدن و مبالغه در مدح کسی تعریف بیجا کردن، در نهان با مرد آمیختن (زن) تک پراندن تک پرانی
عبور دادن: هر که تیر از حلقه انگشتری بگذراند خاتم او را باشد، بالاتر بردن از برتر بردن: سرت بگذرانم زخورشید و ماه ترا سرفرازی دهم بر سپاه، طی کردن سپری کردن: این مهرگان بشادی بگذار و همچنین صد مهرگان بکام دل خویش بگذران، (فرخی)، تجاوز دادن: زکردار گفتار برمگذران مجوی آنچه دانش نداری بدان. (گرشاسب نامه) یا از حد گذراندن، امری را بافراط مرتکب شدن: ابوبکر (پسر المستعصم بالله) سکنه شیعی مذهب محله کرخ بغداد و مشهد امام موسی بن جعفر را بباد غارت داده... قتل و غارت و فحشا را از حد گذراند. یا از دم شمشیر (تیغ) گذراندن، عرضه شمشیر کردن بشمشیر کشتن: (مغولان) مساجد را آخور کردند علما و فضلا را را دم شمشیر گذراندند. یا از نظر کسی گذراندن، بنظر وی رساندن بعرض او رساندن: فرمانده قراولان خاصه حق نداشت که زیر دستان خود را بدون اجازه خان (مغول) تنبیه کند بلکه باید تمام مسایل را از نظر خان بگذراند. یا گذراندن ایام. روزگار گذراندن سپری کردن ایام: این شخص (عتیق زنجانی) در خدمت سلطان سنجر منصب فقاعی داشته و در ابتدای امر در بازار مرو بفروش میوجات و ریحان ایام میگذرانده. یا گذراندن پیشکش. عرضه داشتن و تقدیم هدیه: شاهرخ حکومت این نواحی را بمیرزا جهانشاه قراقوینلو که ضیافتها کرده و پیشکشها گذرانده بود واگذار کرد: نداریم با دیگران هیچ کار بمهر علی بگذران روزگار. (منسوب به اسدی مجالس المومنین 135 یادداشتهای قزوینی) یا گذراندن غذا. تحلیل غذا هضم کردن غذا
عبور دادن: هر که تیر از حلقه انگشتری بگذراند خاتم او را باشد، بالاتر بردن از برتر بردن: سرت بگذرانم زخورشید و ماه ترا سرفرازی دهم بر سپاه، طی کردن سپری کردن: این مهرگان بشادی بگذار و همچنین صد مهرگان بکام دل خویش بگذران، (فرخی)، تجاوز دادن: زکردار گفتار برمگذران مجوی آنچه دانش نداری بدان. (گرشاسب نامه) یا از حد گذراندن، امری را بافراط مرتکب شدن: ابوبکر (پسر المستعصم بالله) سکنه شیعی مذهب محله کرخ بغداد و مشهد امام موسی بن جعفر را بباد غارت داده... قتل و غارت و فحشا را از حد گذراند. یا از دم شمشیر (تیغ) گذراندن، عرضه شمشیر کردن بشمشیر کشتن: (مغولان) مساجد را آخور کردند علما و فضلا را را دم شمشیر گذراندند. یا از نظر کسی گذراندن، بنظر وی رساندن بعرض او رساندن: فرمانده قراولان خاصه حق نداشت که زیر دستان خود را بدون اجازه خان (مغول) تنبیه کند بلکه باید تمام مسایل را از نظر خان بگذراند. یا گذراندن ایام. روزگار گذراندن سپری کردن ایام: این شخص (عتیق زنجانی) در خدمت سلطان سنجر منصب فقاعی داشته و در ابتدای امر در بازار مرو بفروش میوجات و ریحان ایام میگذرانده. یا گذراندن پیشکش. عرضه داشتن و تقدیم هدیه: شاهرخ حکومت این نواحی را بمیرزا جهانشاه قراقوینلو که ضیافتها کرده و پیشکشها گذرانده بود واگذار کرد: نداریم با دیگران هیچ کار بمهر علی بگذران روزگار. (منسوب به اسدی مجالس المومنین 135 یادداشتهای قزوینی) یا گذراندن غذا. تحلیل غذا هضم کردن غذا