غازایاقی، گیاهی بیابانی با برگ هایی دراز و بریده شبیه پای کلاغ با گل هایی سفید، ارتفاعی درحدود ۳۰سانتی متر و تخم هایی ریز و تلخ مزه، به عنوان سبزی خوردن مصرف می شود کلاغ پا، زغارچه، آطریلال، اطریلال، پاکلاغی، رجل الغراب
غازاَیاقی، گیاهی بیابانی با برگ هایی دراز و بریده شبیه پای کلاغ با گل هایی سفید، ارتفاعی درحدود ۳۰سانتی متر و تخم هایی ریز و تلخ مزه، به عنوان سبزی خوردن مصرف می شود کلاغ پا، زَغارچه، آطریلال، اِطریلال، پاکَلاغی، رِجلُ الغُراب
غازایاقی، گیاهی بیابانی با برگ هایی دراز و بریده شبیه پای کلاغ با گل هایی سفید، ارتفاعی درحدود ۳۰سانتی متر و تخم هایی ریز و تلخ مزه، به عنوان سبزی خوردن مصرف می شود پای کلاغ، کلاغ پا، زغارچه، آطریلال، اطریلال، رجل الغراب
غازاَیاقی، گیاهی بیابانی با برگ هایی دراز و بریده شبیه پای کلاغ با گل هایی سفید، ارتفاعی درحدود ۳۰سانتی متر و تخم هایی ریز و تلخ مزه، به عنوان سبزی خوردن مصرف می شود پایِ کَلاغ، کلاغ پا، زَغارچه، آطریلال، اِطریلال، رِجلُ الغُراب
ییلاق، جایی که تابستان در آن اقامت کنند، منطقۀ خوش آب و هوا که بهنگام تابستان بدانجا روند: چون هواگرم شد سلطان از اوچه عزم یایلاغ کوه جود و بلاله و رکاله کرد، (جهانگشای جوینی)، در آن مدت که از یایلاغ مواکب میمون در جنبش آمد فرمان شد تا تمامت سفاین را با ملاحان موقوف کردند، (جهانگشای جوینی)، غازان را به فرزندی به شما می سپارم و باوق بخشی ختایی نیزبا شما باشد و با سالجوق بهم بیایلاغ دماوند روید، (تاریخ مبارک غازانی ص 10)، پادشاه اسلام از اسدآباد برعزم یایلاغ الاتاغ حرکت فرمود، (تاریخ مبارک غازانی ص 111)، غرۀ ذی الحجه زفاف قتلغ شاه نویان بود با ایل قتلغ دختر گیخاتو و در آن یایلاغ جمعی مقربان ... کنگاجی کرده بودند، (تاریخ مبارک غازانی ص 134)، لاجرم تمامت گله های مغول که در یایلاغ و قشلاق می بستند می گرفتند و برمی نشستند، (تاریخ مبارک غازانی ص 271)، پادشاه اسلام ... فرمان داد تا در هر ولایتی از قشلاق و یایلاق به هنگام ارتفاع در انبار ریزند، (تاریخ مبارک غازانی ص 301)، مصحلت در آن است که از ممالک و ولایاتی که بر راه گذر لشکر و یایلاغ و قشلاق ایشان افتاده ... تمامت به اقطاع به لشکر دهیم، (تاریخ مبارک غازانی ص 302)
ییلاق، جایی که تابستان در آن اقامت کنند، منطقۀ خوش آب و هوا که بهنگام تابستان بدانجا روند: چون هواگرم شد سلطان از اوچه عزم یایلاغ کوه جود و بلاله و رکاله کرد، (جهانگشای جوینی)، در آن مدت که از یایلاغ مواکب میمون در جنبش آمد فرمان شد تا تمامت سفاین را با ملاحان موقوف کردند، (جهانگشای جوینی)، غازان را به فرزندی به شما می سپارم و باوق بخشی ختایی نیزبا شما باشد و با سالجوق بهم بیایلاغ دماوند روید، (تاریخ مبارک غازانی ص 10)، پادشاه اسلام از اسدآباد برعزم یایلاغ الاتاغ حرکت فرمود، (تاریخ مبارک غازانی ص 111)، غرۀ ذی الحجه زفاف قتلغ شاه نویان بود با ایل قتلغ دختر گیخاتو و در آن یایلاغ جمعی مقربان ... کنگاجی کرده بودند، (تاریخ مبارک غازانی ص 134)، لاجرم تمامت گله های مغول که در یایلاغ و قشلاق می بستند می گرفتند و برمی نشستند، (تاریخ مبارک غازانی ص 271)، پادشاه اسلام ... فرمان داد تا در هر ولایتی از قشلاق و یایلاق به هنگام ارتفاع در انبار ریزند، (تاریخ مبارک غازانی ص 301)، مصحلت در آن است که از ممالک و ولایاتی که بر راه گذر لشکر و یایلاغ و قشلاق ایشان افتاده ... تمامت به اقطاع به لشکر دهیم، (تاریخ مبارک غازانی ص 302)
مقامری که هرچه دارد بازد، آنکه هرچه دارد بازد: ور همی چون عشق خواهی عقل خود را پاکباز نصفئی پرکن بدان پیر دوالک باز ده، سنائی، ، آنکه در بازی دغل نکند، مراقب حریف: نقش فلک چو می نگری پاکباز شو زیرا که مهره دزد حریفی است بس دغا، سراج الدین قمری، ، زاهد، مجرد، تارک دنیا: تمنی کند عارف پاکباز به دریوزه از خویشتن ترک آز، سعدی، ، عاشقی که بنظر پاک به معشوق نگرد، عاشق پاک نظر، که عشق او مشوب به شهوت نیست: گروهی نشینند با خوش پسر که ما پاکبازیم و صاحب نظر، سعدی (بوستان)، جوانی پاکباز و پاک رو بود که با پاکیزه روئی در گرو بود، سعدی (گلستان)، این سخن پایان ندارد هین بتاز سوی آن دو یار پاک و پاکباز، مولوی، از یمن عشق و دولت رندان پاکباز پیوسته صدر مصطبه ها بود مسکنم، حافظ
مقامری که هرچه دارد بازد، آنکه هرچه دارد بازد: ور همی چون عشق خواهی عقل خود را پاکباز نصفئی پرکن بدان پیر دوالک باز ده، سنائی، ، آنکه در بازی دَغل نکند، مراقب حریف: نقش فلک چو می نگری پاکباز شو زیرا که مهره دزد حریفی است بس دغا، سراج الدین قمری، ، زاهد، مجرد، تارک دنیا: تمنی کند عارف پاکباز به دریوزه از خویشتن ترک آز، سعدی، ، عاشقی که بنظر پاک به معشوق نگرد، عاشق پاک نظر، که عشق او مشوب به شهوت نیست: گروهی نشینند با خوش پسر که ما پاکبازیم و صاحب نظر، سعدی (بوستان)، جوانی پاکباز و پاک رو بود که با پاکیزه روئی در گرو بود، سعدی (گلستان)، این سخن پایان ندارد هین بتاز سوی آن دو یار پاک و پاکباز، مولوی، از یمن عشق و دولت رندان پاکباز پیوسته صدر مصطبه ها بود مسکنم، حافظ
که اندیشۀ پاک دارد، پاکیزه رای، صاحب رأی پاک، دانا، مقابل ناپاک رای: جهاندار گفتا بنام خدای بدین نام دین آور پاکرای، دقیقی، کنون هر که دارید پاکیزه رای ز قنّوج و ز دنبر و مرغ و مای ستاره شناسان کابلستان همه پاکرایان زابلستان به ایران خرامید و با خویشتن بیارید ازین در یکی انجمن، فردوسی، وزان پس چنین گفت با کدخدای که ای مرد روشن دل پاکرای، فردوسی، چو شد هفت سال آمد ایوان بجای پسندیدۀ مردم پاکرای، فردوسی، چو خواهی که تاج تو ماند بجای مبادی جز آهسته و پاکرای، فردوسی، که با موبد نیکدل پاکرای زدیم از بد و نیک ماپاکرای، فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2374)، بکین نیاگر نجنبی زجای نباشی پسندیده و پاکرای، فردوسی، تو گر دادگر باشی و پاکرای همی مزد یابی بدیگر سرای، فردوسی، چنین داد پاسخ بدو رهنمای که ای شاه نیک اختر پاکرای، فردوسی، وز آن پس بشد موبد پاکرای که گیرد مگر شاه بر تخت جای، فردوسی، بفرمود تا موبدو کدخدای بیامد بر خسرو پاکرای، فردوسی، چو خرسند گشتی بداد خدای توانگر شوی یکدل و پاکرای، فردوسی، بدوزخ مبر کودکان را بپای که دانا نخواند ترا پاکرای، فردوسی، بدو گفت چون مرد شد پاکرای نیابد پرستنده جز کوه جای، فردوسی، پس پردۀ نامور کدخدای زنی بود پاکیزه و پاکرای، فردوسی، برهمن فراوان بود پاکرای که این بازی آرد بدانش بجای، فردوسی، زدنبر بیامد سرافراز مای جوان بود و بینادل و پاکرای، فردوسی، یکی دخترش بود نامش همای هنرمند و بادانش و پاکرای، فردوسی، بدانست جنگاور پاکرای که او را همی بازداند همای، فردوسی، بدست چپش هرمز کدخدای سوی راستش موبدپاکرای، فردوسی، از ایرانیان آنکه بد پاکرای بیامد بدهلیز پرده سرای، فردوسی، زن پرمنش گفت کای پاکرای بدین ده فراوان کسست و سرای، فردوسی، یکی مرد دهفانم ای پاکرای خداوند این مرز و کشت و سرای، فردوسی، بنزدیک مهمان شد این پاک رای همی بردخوان از پسش کدخدای، فردوسی، به پیش سکندر شد آن پاکرای زبان کرد گویا و بگرفت جای، فردوسی، بمنذر چنین گفت کای پاکرای گسی کن هنرمند را باز جای، فردوسی، چنین داد پاسخ بدو کدخدای که ای شاه روشندل و پاکرای، فردوسی، که ای مرد بادانش و پاکرای سخنگوی و داننده و رهنمای، فردوسی، به رستم چنین گفت کای پاکرای چرا تیز گشتی به پرده سرای، فردوسی، اگر بخردی سوی توبه گرای همیشه بود پاکدین پاکرای، فردوسی، ای نیکنام ای نیکخوی ای نیکدل ای نیکروی ای پاک اصل ای پاک رای ای پاک طبع ای پاکدین، فرخی (دیوان چ دبیر سیاقی ص 259)، برهمن چنین گفت کای پاکرای بدان روی کم یابی آباد جای، اسدی
که اندیشۀ پاک دارد، پاکیزه رای، صاحب رأی پاک، دانا، مقابل ناپاک رای: جهاندار گفتا بنام خدای بدین نام دین آور پاکرای، دقیقی، کنون هر که دارید پاکیزه رای ز قنّوج و ز دنبر و مرغ و مای ستاره شناسان کابلستان همه پاکرایان زابلستان به ایران خرامید و با خویشتن بیارید ازین در یکی انجمن، فردوسی، وزان پس چنین گفت با کدخدای که ای مرد روشن دل پاکرای، فردوسی، چو شد هفت سال آمد ایوان بجای پسندیدۀ مردم پاکرای، فردوسی، چو خواهی که تاج تو ماند بجای مبادی جز آهسته و پاکرای، فردوسی، که با موبد نیکدل پاکرای زدیم از بد و نیک ماپاکرای، فردوسی (شاهنامه ج 5 ص 2374)، بکین نیاگر نجنبی زجای نباشی پسندیده و پاکرای، فردوسی، تو گر دادگر باشی و پاکرای همی مزد یابی بدیگر سرای، فردوسی، چنین داد پاسخ بدو رهنمای که ای شاه نیک اختر پاکرای، فردوسی، وز آن پس بشد موبد پاکرای که گیرد مگر شاه بر تخت جای، فردوسی، بفرمود تا موبدو کدخدای بیامد بر خسرو پاکرای، فردوسی، چو خرسند گشتی بداد خدای توانگر شوی یکدل و پاکرای، فردوسی، بدوزخ مبر کودکان را بپای که دانا نخواند ترا پاکرای، فردوسی، بدو گفت چون مرد شد پاکرای نیابد پرستنده جز کوه جای، فردوسی، پس پردۀ نامور کدخدای زنی بود پاکیزه و پاکرای، فردوسی، برهمن فراوان بود پاکرای که این بازی آرد بدانش بجای، فردوسی، زدنبر بیامد سرافراز مای جوان بود و بینادل و پاکرای، فردوسی، یکی دخترش بود نامش همای هنرمند و بادانش و پاکرای، فردوسی، بدانست جنگاور پاکرای که او را همی بازداند همای، فردوسی، بدست چپش هرمز کدخدای سوی راستش موبدپاکرای، فردوسی، از ایرانیان آنکه بد پاکرای بیامد بدهلیز پرده سرای، فردوسی، زن پرمنش گفت کای پاکرای بدین ده فراوان کسست و سرای، فردوسی، یکی مرد دهفانم ای پاکرای خداوند این مرز و کشت و سرای، فردوسی، بنزدیک مهمان شد این پاک رای همی بردخوان از پسش کدخدای، فردوسی، به پیش سکندر شد آن پاکرای زبان کرد گویا و بگرفت جای، فردوسی، بمنذر چنین گفت کای پاکرای گسی کن هنرمند را باز جای، فردوسی، چنین داد پاسخ بدو کدخدای که ای شاه روشندل و پاکرای، فردوسی، که ای مرد بادانش و پاکرای سخنگوی و داننده و رهنمای، فردوسی، به رستم چنین گفت کای پاکرای چرا تیز گشتی به پرده سرای، فردوسی، اگر بخردی سوی توبه گرای همیشه بود پاکدین پاکرای، فردوسی، ای نیکنام ای نیکخوی ای نیکدل ای نیکروی ای پاک اصل ای پاک رای ای پاک طبع ای پاکدین، فرخی (دیوان چ دبیر سیاقی ص 259)، برهمن چنین گفت کای پاکرای بدان روی کم یابی آباد جای، اسدی
حلال زاده، از نسل پاک، از نژاد پاک، پاک گهر، پاک گوهر، پاک نژاد، مقابل ناپاک زاد، سند، بدنژاد: من از تخمۀ ایرج پاکزاد وی از تخمۀ تور جادونژاد، دقیقی، بزاری و سستی زبان برگشاد چنین گفت کای خواهر پاکزاد، فردوسی، من اینک پس نامه بر سان باد بیایم بنزد تو ای پاکزاد، فردوسی، بموبد چنین گفت کاین پاکزاد نگه کن که تا از که دارد نژاد، فردوسی، زبان برگشاد آنگه آواز داد فرامرز را گفت کای پاکزاد، فردوسی، تو تا باشی ای خسرو پاکزاد مرنجان کسی را که دارد نژاد، فردوسی، زواره بنزدیک رستم چو باد برفت و بگفت ای گوپاکزاد، فردوسی، برادرش چون ماه آن پاکزاد براهیم بن صفر با فرّ و داد، اسدی، کرا کس ندانستی از بوم هند که او پاکزاد است اگر نیز سند ... گذشتی ازو گر بدی پاکزاد بدی در میانش ار بدی بد نژاد، اسدی، چه خوش گفت فردوسی پاکزاد که رحمت بر آن تربت پاک باد، سعدی
حلال زاده، از نسل پاک، از نژاد پاک، پاک گهر، پاک گوهر، پاک نژاد، مقابل ناپاک زاد، سَند، بدنژاد: من از تخمۀ ایرج پاکزاد وی از تخمۀ تور جادونژاد، دقیقی، بزاری و سستی زبان برگشاد چنین گفت کای خواهر پاکزاد، فردوسی، من اینک پس نامه بر سان باد بیایم بنزد تو ای پاکزاد، فردوسی، بموبد چنین گفت کاین پاکزاد نگه کن که تا از که دارد نژاد، فردوسی، زبان برگشاد آنگه آواز داد فرامرز را گفت کای پاکزاد، فردوسی، تو تا باشی ای خسرو پاکزاد مرنجان کسی را که دارد نژاد، فردوسی، زواره بنزدیک رستم چو باد برفت و بگفت ای گوپاکزاد، فردوسی، برادرش چون ماه آن پاکزاد براهیم بن صفر با فرّ و داد، اسدی، کرا کس ندانستی از بوم هند که او پاکزاد است اگر نیز سند ... گذشتی ازو گر بدی پاکزاد بدی در میانش ار بدی بد نژاد، اسدی، چه خوش گفت فردوسی پاکزاد که رحمت بر آن تربت پاک باد، سعدی
قازایاغی. رجل الطیر. رجل العقاب. رجل الغراب. رجل العقارب. رجل الزرزور. رجل الراعی. رجل العقعق. ااطریلال. حشیشه البرص. موجه. یملیک. حرزالشیاطین. جزر الغراب. و آن گیاهی است که برگ آن به پنجۀ زاغ ماند و به بهاران روید و در آشها و پلوها کنند، قسمی از دوختن
قازایاغی. رجل الطیر. رجل العقاب. رجل الغراب. رجل العقارب. رجل الزرزور. رجل الراعی. رجل العقعق. اَاَطریلال. حشیشه البرص. موجه. یملیک. حرزالشیاطین. جزر الغراب. و آن گیاهی است که برگ آن به پنجۀ زاغ ماند و به بهاران روید و در آشها و پلوها کنند، قسمی از دوختن
آنکه هر چه دارد بازد مقامری که هر چه دارد بازد پاکبازنده، کسی که در قمار دغلی نکند، عاشقی که بنظر پاک بمعشوق نگرد عاشقی که عشق او آمیخته با شهوت نباشد عاشق پاک نظر، زاهد مجرد تارک دنیا، کسی که بدون توقع و چشمداشت بخدا عشق میورزد
آنکه هر چه دارد بازد مقامری که هر چه دارد بازد پاکبازنده، کسی که در قمار دغلی نکند، عاشقی که بنظر پاک بمعشوق نگرد عاشقی که عشق او آمیخته با شهوت نباشد عاشق پاک نظر، زاهد مجرد تارک دنیا، کسی که بدون توقع و چشمداشت بخدا عشق میورزد
گیاهی است که برگ آن به پنجه کلاغ می ماند و در بهار می روید و آن را در آش و پلو و مانند آن می ریزند، رجل الطیر، رجل الغراب، قازایاغی، قسمی دوختن که بیشتر در کنار دستمال و رومیزی و مانند آن به کار می رود
گیاهی است که برگ آن به پنجه کلاغ می ماند و در بهار می روید و آن را در آش و پلو و مانند آن می ریزند، رجل الطیر، رجل الغراب، قازایاغی، قسمی دوختن که بیشتر در کنار دستمال و رومیزی و مانند آن به کار می رود