نهادن: بس است این طاق ابرو ناگشادن بطاقی با نطاقی وانهادن. نظامی. ، مقرر کردن. نصب نمودن. نشاندن، پاها را به زیر نهادن، بازنهادن. عوض و بدل کردن. (ناظم الاطباء)
نهادن: بس است این طاق ابرو ناگشادن بطاقی با نطاقی وانهادن. نظامی. ، مقرر کردن. نصب نمودن. نشاندن، پاها را به زیر نهادن، بازنهادن. عوض و بدل کردن. (ناظم الاطباء)
روگذاشتن. قرار دادن چهره روی چیزی. گذاشتن رخسار، رو کردن. روی آوردن. متوجه شدن و به سویی عزیمت کردن. به سویی حرکت کردن: کسری پسر سالار بود... هرکجا رو نهادی کس نیارستی پیش او ایستادن. (قصص الانبیاء ص 225). بگفت و درآمد کک کوهزاد چو نر اژدها سوی او رو نهاد. (کک کوهزاد). سوی هندستان اصلی رو نهاد بعد شدت از فرج دل گشته شاد. مولوی. هرکه دارد حسن خود را بر مراد صد قضای بد سوی او رو نهاد. مولوی. بوسه دادندی بدان نام شریف رو نهادندی بدان وصف لطیف. مولوی. زنجیردر گردن شیخ کرده رو بشهر نهادند. (گلستان). رجوع به روی نهادن شود
روگذاشتن. قرار دادن چهره روی چیزی. گذاشتن رخسار، رو کردن. روی آوردن. متوجه شدن و به سویی عزیمت کردن. به سویی حرکت کردن: کسری پسر سالار بود... هرکجا رو نهادی کس نیارستی پیش او ایستادن. (قصص الانبیاء ص 225). بگفت و درآمد کک کوهزاد چو نر اژدها سوی او رو نهاد. (کک کوهزاد). سوی هندستان اصلی رو نهاد بعد شدت از فرج دل گشته شاد. مولوی. هرکه دارد حسن خود را بر مراد صد قضای بد سوی او رو نهاد. مولوی. بوسه دادندی بدان نام شریف رو نهادندی بدان وصف لطیف. مولوی. زنجیردر گردن شیخ کرده رو بشهر نهادند. (گلستان). رجوع به روی نهادن شود
قرار دادن. گذاشتن. نهادن. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در میان نهادن: آن روزگار که ما را با هم دوستی بود او را یاد دادم و همه کارها با وی فرانهادم. (اسکندرنامه). رجوع به فرا شود
قرار دادن. گذاشتن. نهادن. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، در میان نهادن: آن روزگار که ما را با هم دوستی بود او را یاد دادم و همه کارها با وی فرانهادم. (اسکندرنامه). رجوع به فرا شود
مرکّب از: پیشوند بر + مصدر نهادن، بالا نهادن. (آنندراج)، قرار دادن روی چیزی. نصب کردن روی چیزی. گذاشتن. نهادن: از بناگوش لعلگون گوئی برنهاده ست آلغونه به سیم. شهید. همه برنهادند سر بر زمین همه شاه را خواندند آفرین. فردوسی. از ایرانیان آنکه بد چیزگوی به خاک سیه برنهادند روی. فردوسی. بزرگان ایران ز گفتاراوی به روی زمین برنهادند روی. فردوسی. گر آن گنج آید از ویرانه بیرون به تاجش برنهم چون درّ مکنون. نظامی. کلوخی دو بالای هم برنهیم یکی پای بر دوش دیگر نهیم. سعدی. - برنهادن بر چشم، بر دیده قرار دادن. گرامی شمردن. عزیز داشتن: همچو نوباوه برنهد برچشم نامۀ او خلیفۀ بغداد. فرخی. - برنهادن بر گردن، بر گردن قرار دادن: به گردن برنهم مشکین رسن را برآویزم ز جورت خویشتن را. نظامی. - برنهادن بند، بند بستن: و طوس را بند و غل برنهی و نزدیک ما فرستی. (فارسنامۀ ابن البلخی)، لیک بهر آنکه روز آیند باز برنهد بر پایشان بند دراز. مولوی. - برنهادن پای، قدم نهادن. برآمدن: برین بوم شاهی و هم کدخدای به تخت نیا برنهادی تو پای. فردوسی. - برنهادن پل، بستن. قرار دادن: پل برنهادن تو به جیحون و رود نیل غل بود برنهاده به جیحون بر استوار. منوچهری. - برنهادن تاج، تاج بر سر قراردادن: هنرپیشه آنست کز فعل نیک سر خویش را تاج خود برنهد. ناصرخسرو. - برنهادن دست، قرار دادن آن بالای چیزی. بر روی چیزی قرار دادن دست: گفت برمگیر، دست بر وی نه، خواست که دست برنهد، گفت دست برمنه. (سندبادنامه ص 60)، - برنهادن دل، علاقه مند شدن. دلبسته شدن: خیال از پردۀدیگر گشادن بدیگر بیدلی دل برنهادن. نظامی. - برنهادن دندان به لب، لب را گزیدن نشانۀ افسوس و تحسر را: بدانست کو را چه آمد بیاد غمی گشت و دندان بلب برنهاد. فردوسی. - برنهادن دیده، چشم دوختن: آن بتان دیده برنهاده بدو هر یکی دل به مهر داده بدو. نظامی. - برنهادن دیگ، گذاشتن آن بالای دیگدان. بار کردن. بربار کردن. بر آتش یا دیگپایه نهادن: زن دیگ برنهاد و ازبهر او کرنچ پخت. (سندبادنامه ص 290)، - برنهادن زین، زین بر اسب قرار دادن: لگامش بسر کرد و زین برنهاد همی از پدر کرد با درد یاد. فردوسی. بفرمود اسب را زین برنهادن صبا را مهد زرین برنهادن. نظامی. - برنهادن سر چیزی، پوشاندن. بستن: قدم رنجه فرمای تا سرنهم سر جهل و ناراستی برنهم. سعدی. - برنهادن قفل، قفل کردن: جامه افکندند و راست کردند و قفل برنهادند. (تاریخ بیهقی)، - برنهادن کلاه، کلاه بر سر قرار دادن: به گستهم و بندوی فرمود شاه که تا برنهادند از آهن کلاه. فردوسی. برنه بسر کلاه خرد وآنگه برکش بشب یکی سوی گردون سر. ناصرخسرو.
مُرَکَّب اَز: پیشوند بر + مصدر نهادن، بالا نهادن. (آنندراج)، قرار دادن روی چیزی. نصب کردن روی چیزی. گذاشتن. نهادن: از بناگوش لعلگون گوئی برنهاده ست آلغونه به سیم. شهید. همه برنهادند سر بر زمین همه شاه را خواندند آفرین. فردوسی. از ایرانیان آنکه بد چیزگوی به خاک سیه برنهادند روی. فردوسی. بزرگان ایران ز گفتاراوی به روی زمین برنهادند روی. فردوسی. گر آن گنج آید از ویرانه بیرون به تاجش برنهم چون درّ مکنون. نظامی. کلوخی دو بالای هم برنهیم یکی پای بر دوش دیگر نهیم. سعدی. - برنهادن بر چشم، بر دیده قرار دادن. گرامی شمردن. عزیز داشتن: همچو نوباوه برنهد برچشم نامۀ او خلیفۀ بغداد. فرخی. - برنهادن بر گردن، بر گردن قرار دادن: به گردن برنهم مشکین رسن را برآویزم ز جورت خویشتن را. نظامی. - برنهادن بند، بند بستن: و طوس را بند و غل برنهی و نزدیک ما فرستی. (فارسنامۀ ابن البلخی)، لیک بهر آنکه روز آیند باز برنهد بر پایشان بند دراز. مولوی. - برنهادن پای، قدم نهادن. برآمدن: برین بوم شاهی و هم کدخدای به تخت نیا برنهادی تو پای. فردوسی. - برنهادن پل، بستن. قرار دادن: پل برنهادن تو به جیحون و رود نیل غل بود برنهاده به جیحون بر استوار. منوچهری. - برنهادن تاج، تاج بر سر قراردادن: هنرپیشه آنست کز فعل نیک سر خویش را تاج خود برنهد. ناصرخسرو. - برنهادن دست، قرار دادن آن بالای چیزی. بر روی چیزی قرار دادن دست: گفت برمگیر، دست بر وی نه، خواست که دست برنهد، گفت دست برمنه. (سندبادنامه ص 60)، - برنهادن دل، علاقه مند شدن. دلبسته شدن: خیال از پردۀدیگر گشادن بدیگر بیدلی دل برنهادن. نظامی. - برنهادن دندان به لب، لب را گزیدن نشانۀ افسوس و تحسر را: بدانست کو را چه آمد بیاد غمی گشت و دندان بلب برنهاد. فردوسی. - برنهادن دیده، چشم دوختن: آن بتان دیده برنهاده بدو هر یکی دل به مهر داده بدو. نظامی. - برنهادن دیگ، گذاشتن آن بالای دیگدان. بار کردن. بربار کردن. بر آتش یا دیگپایه نهادن: زن دیگ برنهاد و ازبهر او کرنچ پخت. (سندبادنامه ص 290)، - برنهادن زین، زین بر اسب قرار دادن: لگامش بسر کرد و زین برنهاد همی از پدر کرد با درد یاد. فردوسی. بفرمود اسب را زین برنهادن صبا را مهد زرین برنهادن. نظامی. - برنهادن سر چیزی، پوشاندن. بستن: قدم رنجه فرمای تا سرنهم سر جهل و ناراستی برنهم. سعدی. - برنهادن قفل، قفل کردن: جامه افکندند و راست کردند و قفل برنهادند. (تاریخ بیهقی)، - برنهادن کلاه، کلاه بر سر قرار دادن: به گستهم و بندوی فرمود شاه که تا برنهادند از آهن کلاه. فردوسی. برنه بسر کلاه خرد وآنگه برکش بشب یکی سوی گردون سر. ناصرخسرو.
با سختی و ضرب چیزی را مماس چیزی ساختن. فرود آوردن با سختی و شدت: در اصفهان امیران به حصارها رفتند و چهار ماه کار بر امیر اصفهان سخت شد، جمع آمدند و یک شب شبیخون کردند و شمشیر درنهادند و بسیار بکشتند. (ترجمه طبری بلعمی). خیلتاش میرفت تا به در آن خانه و دبوس درنهاد و هر دو قفل بشکست. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 147). وی را در کنار گرفتند و یاران را آواز دادند شمشیر درنهادند و او را بکشتند. (قصص الانبیاء ص 223). لشکر در قلعه افتادند و شمشیر درنهادند و خلقی را بکشتند. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). اغلب مردمان از زنان و کودکان در مسجد منیعی گریختند و غزان تیغ درنهادند و چندان خلق در مسجد کشتندکه میان خون ناپیدا شدند. (مجمل التواریخ والقصص). زبان درنهندش به ایذا چو تیغ که بدبخت زر دارد از خود دریغ. سعدی. ، نهادن به درون. داخل کردن. فرو بردن: گزر به دنبۀ او درنهد چنانکه بود... سوزنی. ، آغاز کردن. درگرفتن: گریه و زاری درنهاد لرزه بر اندامش افتاد. (گلستان سعدی). عاشق ز سوز درد تو فریاد درنهاد مؤمن ز دست عشق تو زنار برگرفت. سعدی. - قدم درنهادن، گام گذاشتن: قدم درنه که چون رفتی رسیدی همان پندار کاین ده را ندیدی. نظامی
با سختی و ضرب چیزی را مماس چیزی ساختن. فرود آوردن با سختی و شدت: در اصفهان امیران به حصارها رفتند و چهار ماه کار بر امیر اصفهان سخت شد، جمع آمدند و یک شب شبیخون کردند و شمشیر درنهادند و بسیار بکشتند. (ترجمه طبری بلعمی). خیلتاش میرفت تا به در آن خانه و دبوس درنهاد و هر دو قفل بشکست. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 147). وی را در کنار گرفتند و یاران را آواز دادند شمشیر درنهادند و او را بکشتند. (قصص الانبیاء ص 223). لشکر در قلعه افتادند و شمشیر درنهادند و خلقی را بکشتند. (اسکندرنامه، نسخۀ سعید نفیسی). اغلب مردمان از زنان و کودکان در مسجد منیعی گریختند و غزان تیغ درنهادند و چندان خلق در مسجد کشتندکه میان خون ناپیدا شدند. (مجمل التواریخ والقصص). زبان درنهندش به ایذا چو تیغ که بدبخت زر دارد از خود دریغ. سعدی. ، نهادن به درون. داخل کردن. فرو بردن: گزر به دنبۀ او درنهد چنانکه بود... سوزنی. ، آغاز کردن. درگرفتن: گریه و زاری درنهاد لرزه بر اندامش افتاد. (گلستان سعدی). عاشق ز سوز درد تو فریاد درنهاد مؤمن ز دست عشق تو زنار برگرفت. سعدی. - قدم درنهادن، گام گذاشتن: قدم درنه که چون رفتی رسیدی همان پندار کاین ده را ندیدی. نظامی
باز دان پس دادن: (چون بیاید شام و دزدد جام من گویمش واده که نامد شام من) (مثنوی)، رها کردن ول کردن، منقطع گشتن درد موقتا، رضا دادن بکاری که قبلا با آن مخالفت میورزیده اند: (سرش چون رفت خانم نیز وا داد تمامش را چو دل در سینه جا داد) (ایرج میرزا)
باز دان پس دادن: (چون بیاید شام و دزدد جام من گویمش واده که نامد شام من) (مثنوی)، رها کردن ول کردن، منقطع گشتن درد موقتا، رضا دادن بکاری که قبلا با آن مخالفت میورزیده اند: (سرش چون رفت خانم نیز وا داد تمامش را چو دل در سینه جا داد) (ایرج میرزا)
مجددا گشادن باز گشودن: (عجز فلک را بفلک وانمای عقد جهان را از جهان واگشای) (مخزن الاسرار بنقل دکتر شهابی. نظامی 137)، حل کردن: (تثنه واگشادن و آسان کردن)
مجددا گشادن باز گشودن: (عجز فلک را بفلک وانمای عقد جهان را از جهان واگشای) (مخزن الاسرار بنقل دکتر شهابی. نظامی 137)، حل کردن: (تثنه واگشادن و آسان کردن)