جدول جو
جدول جو

معنی برنهادن

برنهادن
(مُ وَ مَ)
مرکّب از: پیشوند بر + مصدر نهادن، بالا نهادن. (آنندراج)، قرار دادن روی چیزی. نصب کردن روی چیزی. گذاشتن. نهادن:
از بناگوش لعلگون گوئی
برنهاده ست آلغونه به سیم.
شهید.
همه برنهادند سر بر زمین
همه شاه را خواندند آفرین.
فردوسی.
از ایرانیان آنکه بد چیزگوی
به خاک سیه برنهادند روی.
فردوسی.
بزرگان ایران ز گفتاراوی
به روی زمین برنهادند روی.
فردوسی.
گر آن گنج آید از ویرانه بیرون
به تاجش برنهم چون درّ مکنون.
نظامی.
کلوخی دو بالای هم برنهیم
یکی پای بر دوش دیگر نهیم.
سعدی.
- برنهادن بر چشم، بر دیده قرار دادن. گرامی شمردن. عزیز داشتن:
همچو نوباوه برنهد برچشم
نامۀ او خلیفۀ بغداد.
فرخی.
- برنهادن بر گردن، بر گردن قرار دادن:
به گردن برنهم مشکین رسن را
برآویزم ز جورت خویشتن را.
نظامی.
- برنهادن بند، بند بستن: و طوس را بند و غل برنهی و نزدیک ما فرستی. (فارسنامۀ ابن البلخی)،
لیک بهر آنکه روز آیند باز
برنهد بر پایشان بند دراز.
مولوی.
- برنهادن پای، قدم نهادن. برآمدن:
برین بوم شاهی و هم کدخدای
به تخت نیا برنهادی تو پای.
فردوسی.
- برنهادن پل، بستن. قرار دادن:
پل برنهادن تو به جیحون و رود نیل
غل بود برنهاده به جیحون بر استوار.
منوچهری.
- برنهادن تاج، تاج بر سر قراردادن:
هنرپیشه آنست کز فعل نیک
سر خویش را تاج خود برنهد.
ناصرخسرو.
- برنهادن دست، قرار دادن آن بالای چیزی. بر روی چیزی قرار دادن دست: گفت برمگیر، دست بر وی نه، خواست که دست برنهد، گفت دست برمنه. (سندبادنامه ص 60)،
- برنهادن دل، علاقه مند شدن. دلبسته شدن:
خیال از پردۀدیگر گشادن
بدیگر بیدلی دل برنهادن.
نظامی.
- برنهادن دندان به لب، لب را گزیدن نشانۀ افسوس و تحسر را:
بدانست کو را چه آمد بیاد
غمی گشت و دندان بلب برنهاد.
فردوسی.
- برنهادن دیده، چشم دوختن:
آن بتان دیده برنهاده بدو
هر یکی دل به مهر داده بدو.
نظامی.
- برنهادن دیگ، گذاشتن آن بالای دیگدان. بار کردن. بربار کردن. بر آتش یا دیگپایه نهادن: زن دیگ برنهاد و ازبهر او کرنچ پخت. (سندبادنامه ص 290)،
- برنهادن زین، زین بر اسب قرار دادن:
لگامش بسر کرد و زین برنهاد
همی از پدر کرد با درد یاد.
فردوسی.
بفرمود اسب را زین برنهادن
صبا را مهد زرین برنهادن.
نظامی.
- برنهادن سر چیزی، پوشاندن. بستن:
قدم رنجه فرمای تا سرنهم
سر جهل و ناراستی برنهم.
سعدی.
- برنهادن قفل، قفل کردن: جامه افکندند و راست کردند و قفل برنهادند. (تاریخ بیهقی)،
- برنهادن کلاه، کلاه بر سر قرار دادن:
به گستهم و بندوی فرمود شاه
که تا برنهادند از آهن کلاه.
فردوسی.
برنه بسر کلاه خرد وآنگه
برکش بشب یکی سوی گردون سر.
ناصرخسرو.
لغت نامه دهخدا