جدول جو
جدول جو

معنی واحرزی - جستجوی لغت در جدول جو

واحرزی
(حَ رَ زا)
مرکب از ’وا’ ندبه + منادی مندوب، کلمه ای که برای اظهار بدبختی و بیچارگی بر زبان آرند
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از واحزن
تصویر واحزن
در حال اندوه می گویند، افسوس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واحرب
تصویر واحرب
در حال مصیبت می گویند، افسوس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از واریز
تصویر واریز
واریز کردن، خراب شدن، خرابی، واریز کردن مثلاً ریختن مقداری پول به یک حساب مشخص، فرو ریختن چیزی مثل گچ یا کاهگل از سقف یا دیوار، خراب شدن مثلاً دیوار اتاق واریز کرده بود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از وارسی
تصویر وارسی
بازرسی، رسیدگی به کاری یا چیزی، ممیزی
فرهنگ فارسی عمید
(اَ رَ)
عمیدالدین اسعد بن نصر انصاری. وزیر سعد بن زنگی، اتابک فارس. وی پس از رکن الدین صلاح کرمانی به وزارت رسید و در زمان اتابکی سعد بن زنگی به سفارت نزد سلطان محمد خوارزمشاه رفت و پس از وفات سعد بن زنگی که سلطنت به پسر او ابوبکر رسید به تهمت مکاتبۀ با محمد خوارزمشاه دستگیر و در قلعۀ اشکنوان محبوس شد و پس از پنج یا شش ماه در جمادی الاولی یا جمادی الثانیۀ سال 624 ه. ق. درگذشت. و بیشتر شهرت او بواسطۀ قصیده ای است که در شکایت از روزگار در حبس سرود، مشتمل بر 111 بیت، و تاج الدین پسر او آن اشعار را بر دیوار قلعه نوشت. اول قصیده این است:
من یبلغن ّ حمامات ببطحاء
ممتّعات بسلسال و خضراء.
و این رباعی فارسی نیز از اوست:
ای وارث تاج و ملکت و افسر سعد
بخشای خدای را بجان و سر سعد
بر من که چو نام خویشتن تا هستم
همچون الف ایستاده ام بر سر سعد
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ زی ی)
احوذی. مرد سبک فهم و تیزخاطر و چست و چالاک در کارها، نعت تفضیلی از حول. گردان تر. گردنده تر.
- امثال:
احول من ابی براقش.
احول من ابی قلمون
لغت نامه دهخدا
(حِ)
عمل ساحر. ساحر بودن. سحر کردن:
امام زمانه که هرگز نرانده ست
بر شیعتش سامری ساحری را.
ناصرخسرو.
مطرب سحر پیشه بین در صور هر آلتی
آتش و آب و باد و گل کرده بهم ز ساحری.
خاقانی.
ساحری از قاف تا بقاف تو داری
مشرق و مغرب ترا دو نقطۀ قاف است.
خاقانی.
هاروت را که خلق جهان سحر از او برند
در چه فکند غمزۀ خوبان به ساحری.
سعدی.
مرا بشاعری آموخت روزگار آنگه
که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(حِ)
در آتشکدۀ آذر در شعلۀ مجمرۀ اولی در شمار متقدمین شهزادگان و امراء آمده: اصلش از اتراک است. موصوف بحسن ادراک، و سیاحت بسیار کرده زیاده بر این چیزی از احوالش معلوم نشد. ازوست:
ای آنکه دلت را خبری از من نیست
تا می نگری خود اثری از من نیست
رحمی بدلم کن منگر کاین دل کیست
انگار که هست از دگری، از من نیست
شاعری گنابادی است، او راست:
آغاز عشق از خاطرم بی تابئی سر میزند
مرغی که خواند بی محل در خون خود پر میزند.
(از بهترین اشعار پژمان)
شاعری قزوینی است، او راست:
سرشک حسرتم، جا در شکنج آستین دارم
پر پروانه ام چون شعله خصمی در کمین دارم.
(از بهترین اشعار پژمان)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان صفی آباد بخش صفی آباد شهرستان سبزوار در 7هزارگزی خاور صفی آباد و سه هزارگزی شمال جادۀ شوسۀ سلطان آباد به صفی آباد واقع و موقعیت جغرافیائی آن کوهستانی، هوای آن معتدل است، 93 تن سکنه دارد، آب آن از قنات و محصولات آن غلات و پنبه و زیره و بنشن و شغل اهالی زراعت است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
غسان بن محمد عابد، مکنی به ابوجعفر. از اهل نیشابور است. وی از عبیدالله بن مسلم دمشقی و محمد بن رافع روایت کند و ابوالحسن بن هانی عدل از او روایت دارد. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(حِ ری ی)
خون خالص. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کارزین، بقول یاقوت در معجم البلدان در عنوان ’کارزین’ بتقدیم مهمله بر معجمه یکی از صور نسبت به همین کلمه یعنی به کارزین است، (شدالازار جنید شیرازی بتصحیح و تحشیۀ مرحومان علامه محمد قزوینی و عباس اقبال، حاشیۀ ص 448)، و رجوع به کارزین شود
لغت نامه دهخدا
(رِ)
منسوب به کارز. رجوع به کارز شود:
بدو گفت کای شاه بیدارزی
ز بازارگانان منم کارزی.
فردوسی (شاهنامۀ چ بروخیم ج 9 ص 2736)
لغت نامه دهخدا
(رِ زی ی)
منسوب به لارز، دهی به طبرستان. (سمعانی ورق 594)
منسوب به لار. (سمعانی ورق 595)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رَ)
دهی است از دهستان بهمن شیر بخش مرکزی شهرستان خرمشهر در خوزستان با 1700 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(حَ زَ)
مرکّب از: ’وا’ ندبه + منادای مندوب، لفظی است که هنگام اندوه آرند. از اصوات افسوس و اندوه است:
پیش چنین تحفه کو تمیمۀ عقل است
واحزن از جان بوتمام برآمد.
خاقانی.
رجوع به واحزنا شود
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ)
مرکّب از: ’وا’ ندبه + منادای مندوب، لفظی است که اعراب در حال مصیبت گویند:
جفت او دیدش بگفتا واحرب
پس بلالش گفت نه نه واطرب.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(اِ رِ)
زر ابرزی، زرّ ساو. ذهب خالص، خالص
لغت نامه دهخدا
(حِ دی ی)
منسوب به واحد
لغت نامه دهخدا
(حَ رَ با)
مرکب از ’مزده’ + ’یسن’، پرستندۀ مزدا. پرستندۀ خدای یگانه. (از یشت ها تألیف پورداود ج 1 ص 28). مزده یسن. پیرو مزدیسنا:...و مزدیسن یعنی خداپرست، چه مزد و مزدا نام خدا و ’یسن’ ستایش خدای است و یسن را یشن و یشت هم آورده اند و این نوع تصرف و تصحیف در غالب مصادر در فارسی بکار آمده مانند: منش، منشن، منشت. خورش، خورشن، خورشت. پاداش، پاداشن، پاداشت و غیره. (تاریخ سیستان چ بهار حاشیۀ ص 34). و رجوع به مزدیسنا شود
لغت نامه دهخدا
منسوب است به ماحوز از قرای شام، (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(خَ)
ابوالحسن، علی بن الحسن بن ابی الطیب (437 هجری قمری / 1074 میلادی). مورخ، و از ادباء و شعراء و نویسندگان و از مردم باخرز خراسان است ودر اندلس کشته شد. از دبیران بود، اطلاعاتی از فقه وحدیث داشت. او راست: دمیهالقصر و عصره أهل العصر، نسخۀ خطی که در آن شرح ادبای عصر خویش را آورده است ونیز او را دیوانی است. (الاعلام زرکلی ج 2 ص 664). وعوفی آرد: الرئیس الشهید ابوالقسم علی بن الحسن بن ابی طیب الباخرزی. حسن خلق و عالی سخن بود، آسمان مجد وبزرگی و آفتاب فضل و بزرگواری، عرصۀ فصاحت او با فساحت و شیوۀ دست راد او بذل و سماحت، نظم او از مقام ایام جوانی خوشتر و نثر او از طراوت عهد شباب دلکش تر، در میدان بیان سابق و بر فضلاء جهان فایق، در هر دو قلم در عالم علم گشته و بهر دو زبان از فضلاء زمان قصب سبق درربود و برهان فضل و شاهد بزرگی او کتاب دمیهالقصر است که جمع آورده است بلغت عربی و در معنی این تألیف داد سخن داده است و از رگ اندیشه خون چکانیده هر خاطری که سکندروار در سواد حروف آن بیاض جولان کند همه پر درر و جواهر گردد و هر ناقد که آن نقود رایج را بر محک سواد قلب زند همه عیار آب زر یابد و در اقبال سن ّ شباب کاتب حضرت سلطان رکن الدین طغرل بک بود و در آن خدمت محلی عالی و رتبتی سامی داشت، اسبابی مهیا و عیشی مهنا و چون ببصر ثاقب و بصیرت ناقد بدید که همه سعادتها در عزلتست که تمامت عزّ و تتمۀ دولتست انزوا اختیار کرد و عزلت گزید و دست از کار بکشید و روز و شب با حریفان اهل و ظریفان بافضل بمعاقرت عقار و معاشقت دلدار مشغول شد و میان او با پیوندوالی ابخاز که نام آن ماه بود بدو پیوند افتاد:
عشق آمد و کرد خانه خالی
برداشته تیغ لاابالی.
و آن پیوند بند راه عافیت او شد و عاقبت سر در کار دل کرد و تیغ آن ظالم بخون او رنگین شد و چنان هنرمند نیک سخن را چشم بد دریافت و ماه آسمان هنر او بخسوف مبتلا شد و حدوث این حادثه در تاریخ سنۀ ثمان و ستین و اربعمائه (468) بود و اشعار تازی او بسیار است در غایت سلاست و نهایت لطافت و درین وقت در خدمت صدر اجل کبیر تاج الملک شرف الدوله والدین عمدهالوزرا محمد بن حسن رفعاﷲ قدره بودم که دیوان شعر تازی او که موسومست بالاحسن فی شعر علی بن الحسن مطالعه افتاده بود و از آن لطایف اقتباس میرفت که ناگاه آفتاب جلال صدر کبیر ملک النواب نصیرالملک طلوع کرد آن نسخه بخدمت او پیش کشید و از آنجا بیتی چند تازی به خاطر مانده بود. در قصیده ای می گوید در مدح طغرل بک:
سرنا و مرآه الزمان بحالها
فالاّن قد محقت و صارت منحلا
[تخد] الرکاب فلا تعوج بنا علی
طلل الحبیب و لا تحیی المنزلا
و تحرک الاعطاف تشمیراً بنا
تتیمم الملک المظفر طغرلا.
و در قطعه ای می گوید:
و لقد جذبت الی عقرب صدغها
فوجدتها جرارهً مجروره
و کشفت لیله وصلها عن ساقها
فرأیتها مکاره ممکوره.
و از عربی بپارسی میگوید:
چون تو یارا گزیده یار که دید
همبرروی تو نگار که دید
مشک بر برگ تازه گل که شنید
ماه بر سرو جویبار که دید
صدفی خردک از عقیق یمن
سر بسر درّ شاهوار که دید
واوفتاده نگون بر آتش تیز
زنگی سست و بیقرار که دید
نرگسی ناچشیده هرگز خمر
روز و شب مانده درخمار که دید؟
و له ایضاً:
خال ماشورۀ سیمین تو دیدم صنما
بزدم از طرب و شادی صد نعره برو
ظن چنان بردم کز غالیۀ سنبل خویش
بچکانید سرزلف تو یک قطره برو.
و او راطرب نامه ایست رباعیات بر حروف معجم و معروفست، وقتی در بخارا در کتاب خانه سرندیبی این نسخت در نظر آمده است و بیتی چند از آن یادبود نوشته آمد:
پیرامن روز قیرگون شب دارد
زیر دو شکر سی ودو کوکب دارد
بر سرخ گل از غالیه عقرب دارد
وز نوش دو تریاک مجرب دارد.
همو راست رباعی:
بر گردن خویش بسته ای عقد گهر
وز گوش بیاویخته ای حلقۀ زر
گوئی غم عشق جلوه کرد ای دلبر
زاشک و رخ من بگردن و گوش تو در.
رباعی:
بر ماه دو هفته مشک پرتاب تراست
ماشورۀ سیم سر بعناب تراست
............................
............................
رباعی:
زآن می خواهم که خرمی را سبب است
نامش می و کیمیای شادی لقب است
سرخست چو عناب و ز آب عنب است
آبی که برخ بر، آتش آرد عجب است.
رباعی:
ای غالیه شوریده بماشورۀ سیم
وز غالیۀ تو سیم را رنگ وسیم
بر رغم مرا نهادی ای درّ یتیم
ده تاج سیه بر سر ده ماهی شیم.
رباعی:
خصم تو اگر بازندارد ز تو چنگ
صد گونه برای توبرآمیزم رنگ
بنشینم اگر کار بنامست و به ننگ
بر آتش چون کباب و بر تیغ چو زنگ.
و در آن وقت که حیات مستعار را وداع میکرد و نفس بازپسین در مهب حلق او تردد میکرد در آن حالت بی حیلت این رباعی بسوز دل و درد جان گفته است. رباعی:
من می بروم بیا مرا سیر ببین
وین حال بصدهزار تشویر ببین
سنگی زبر و دست من از زیر ببین
وز یار بریدنی بشمشیر ببین.
و چون از این بناء فنا رخت بعالم بقا برد عیاضی در مرثیت آن کان مرتبت این ابیات پرداخت:
مسکین علی حسن که از آن شوم کارزار
بی جرم چون حسین علی کشته گشت زار
شیری بد او که بود ادب مرغزاراو
گر کشته شد عجب نبود شیر مرغزار.
(لباب الالباب چ لیدن ج 1 ص 68، 71).
و رجوع به ص 307 و 340 همین جلد شود... و رای هند رأی بندگی او [ملکشاه] مصمم میکرد چنانکه رئیس شهید علی بن الحسن الباخرزی درین معنی نطقی زده است و این بیت در مدح او گفته:
خاقان علم و کوس ملکشاه کشد
فغفور بساط شاه بر ماه کشد
چیپال سراپرده و خرگاه کشد
قیصر بستورگاه درگاه کشد.
(لباب الالباب چ لیدن ج 1 ص 34).
... و دمیهالقصر که تاج الرؤساء الحسین (؟) بن علی الباخرزی پرداخته. (همان کتاب ج 1 ص 10) ... بمناسبت فضل و کرم [ابوبکر قهستانی] عده ای از شعرای آن عصر او را مدحها گفته و از خوان نعمت و صلات او بهره ها برده اند از آن جمله است علی بن حسن باخرزی (متوفی بسال 467) مؤلف کتاب دمیهالقصر که در سال 435 خدمت او را درک نمود و او را مدحها گفته و از او تربیت ها و نواخت یافته است. برای شرح حال و اشعار او رجوع شود به دمیهالقصر باخرزی (القسم الخامس) و تتمهالیتیمۀ ثعالبی نسخۀ خطی کتاب خانه ملی پاریس ورق 574- 575 (تحت نشانۀ 3308 arabe که با یک دورۀ کامل از یتیمهالدهر در یک جا جمعآوری و نمره شده است). و معجم الادباء یاقوت حموی ج 5 صص 116- 121 و کتاب قابوسنامه چ طهران صص 186- 187 و حدائق السحر چ اقبال ص 95. علی بن حسن باخرزی صاحب کتاب دمیهالقصر است و پدر او نیز مرد فاضلی بود. (مرآت البلدان ج 1 ص 150). و رجوع به سبک شناسی بهار ج 1 ص 23 و روضات الجنات ص 462 و فرهنگ جهانگیری ذیل کلمه ’باهمان’ شود
لغت نامه دهخدا
(خَ)
منسوب است به باخرز که از نواحی نیشابور و مشتمل بر قراء و مزارع است. (سمعانی). رجوع به باخرز شود:
با خردمند چون توانی زیست
چون ترا گفته اند باخرزی
عهد کردم همیشه با تو زیم
چون مرا گفته اند با خر زی.
سفیهی (از فرهنگ میرزا ابراهیم از شرفنامۀ منیری)
لغت نامه دهخدا
عمل واریختن، تفریغ حساب تسویه حساب، فرو ریختن قمستی از بنا چاه قنات و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وارسی
تصویر وارسی
بازرسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واحدی
تصویر واحدی
تکی یگانگی منسوب به واحد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واحرب
تصویر واحرب
جفت او دیدش بگفتا: واحرب، پس بلالش گفت نه نه واطرب، (مثنوی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از واحزن
تصویر واحزن
واحزنا: پیش چنین تحفه کو تمیه عقل است واحزن از جان بو تمام برآمد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساحری
تصویر ساحری
جادوگری کتیکی عمل ساحر جادوگری سحر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از وارسی
تصویر وارسی
((رَ))
بازرسی، به دقت رسیدگی کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از واریز
تصویر واریز
((تِ یا تَ))
عمل ریزش یا ریختن، ریختن پول به حساب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ساحری
تصویر ساحری
((حِ))
جادوگری، سحر کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از وارسی
تصویر وارسی
نظارت، کنترل
فرهنگ واژه فارسی سره
ناپرهیزی، از غذاهای زیان آور استفاده کردن
فرهنگ گویش مازندرانی