عمل ساحر. ساحر بودن. سحر کردن: امام زمانه که هرگز نرانده ست برِ شیعتش سامری ساحری را. ناصرخسرو. مطرب سحر پیشه بین در صور هر آلتی آتش و آب و باد و گل کرده بهم ز ساحری. خاقانی. ساحری از قاف تا بقاف تو داری مشرق و مغرب ترا دو نقطۀ قاف است. خاقانی. هاروت را که خلق جهان سحر از او برند در چه فکند غمزۀ خوبان به ساحری. سعدی. مرا بشاعری آموخت روزگار آنگه که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت. سعدی
در آتشکدۀ آذر در شعلۀ مجمرۀ اولی در شمار متقدمین شهزادگان و امراء آمده: اصلش از اتراک است. موصوف بحسن ادراک، و سیاحت بسیار کرده زیاده بر این چیزی از احوالش معلوم نشد. ازوست: ای آنکه دلت را خبری از من نیست تا می نگری خود اثری از من نیست رحمی بدلم کن منگر کاین دل کیست انگار که هست از دگری، از من نیست شاعری گنابادی است، او راست: آغاز عشق از خاطرم بی تابئی سر میزند مرغی که خواند بی محل در خون خود پر میزند. (از بهترین اشعار پژمان) شاعری قزوینی است، او راست: سرشک حسرتم، جا در شکنج آستین دارم پر پروانه ام چون شعله خصمی در کمین دارم. (از بهترین اشعار پژمان)
پوست اسب یا خر که دباغی شده باشد کیمخت، تیماج. یا ساغری سوخته. قسمی چرم گرانبها که کتابهای نفیس را در قدیم بدان جلد میکردند، فاصله از دم تا مقعد اسب کفل اسب، قسمی کفش مخصوص علمای روحانی و طلاب بی پشت پاشنه و با پاشنه بلند چرمی و کبود رنگ، نوعی قماش