جدول جو
جدول جو

معنی نلفغدن - جستجوی لغت در جدول جو

نلفغدن
(لَ ذَ)
نیلفغدن. ناالفغدن. مقابل الفغدن. رجوع به الفغدن شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از الفغدن
تصویر الفغدن
جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، کسب کردن، الفختن، الفنجیدن، الفخدن، الفاختن، الفندن، الفیدن، برای مثال چو کاهلان همه خوردی و چیز نلفغدی / کنون بباید بی توشه رفتن ای منبل (ناصرخسرو - ۱۹۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آلغدن
تصویر آلغدن
خشم گرفتن، خشمگین شدن، حریص شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الفغده
تصویر الفغده
اندوخته، اندوخته شده، برای مثال به کردار نیکی همی کردمی / وز الفغدۀ خود همی خوردمی (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۱۰۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الفیدن
تصویر الفیدن
جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، الفختن، الفنجیدن، الفخدن، الفاختن، الفغدن، الفندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الفندن
تصویر الفندن
جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، الفختن، الفنجیدن، الفخدن، الفاختن، الفغدن، الفیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از الفخدن
تصویر الفخدن
جمع کردن، گرد آوردن، اندوختن، الفختن، الفنجیدن، الفاختن، الفغدن، الفندن، الفیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نوفیدن
تصویر نوفیدن
بانگ کردن، فریاد کردن، غریدن، جنبیدن
فرهنگ فارسی عمید
(کِ کَ دَ)
صورتی است از الفغدن یا الفخدن بمعنی کسب کردن و اندوختن و گرد آوردن. رجوع به فرهنگ شعوری ج 1 ورق 122 الف و استینگاس و الفاختن و الفختن شود.
لغت نامه دهخدا
(شِ کَ تَ)
غریدن. (برهان قاطع) (آنندراج). بانگ برزدن. به آواز بلند بانگ کردن و نعره زدن و فریاد کردن. (ناظم الاطباء). صدا کردن عموماً. (برهان قاطع). بازگشت نمودن آواز. (ناظم الاطباء) :
خروشی برآورد اسفندیار
بنوفید از آواز او کوهسار.
فردوسی.
ز نوفیدن بوق و از بانگ تیز
همه بیشه بد چون خزان برگ ریز.
اسدی.
، صدائی که از بسیاری مردم و جانوران دیگر بهم رسد خصوصاً. هزاهز. (برهان قاطع) (آنندراج) ، برهم خوردن و شوریدن مردم. (برهان قاطع) (آنندراج). پریشان شدن و آشفته گشتن، بانگ و شور و غوغا نمودن مردمان و یا جانوران. (ناظم الاطباء) ، پارس کردن. (فرهنگ خطی) ، جنبیدن. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء) (از مؤید اللغات). حرکت کردن، حرکت دادن. جنبانیدن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَهْ لَهْ زَ دَ)
سرفیدن. (آنندراج). سرفه کردن. سعال. (زمخشری). سرفه کردن. سرفیدن. عطسه زدن. (ناظم الاطباء) :
هم فرقی و هم زلفی مفتاحی و هم قلفی
بی رنج چه می سلفی آواز چه لرزانی.
مولوی (از جهانگیری).
، درج کردن. نصب نمودن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لُ مَ / مِ اَ هََ چَ دَ)
لغزیدن. خیزیدن. غلطیدن. روی یخ افتادن. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(گِ دِ گَ دی دَ)
الفختن. بیلفختن. الفغدن. الفنجیدن. بیلفغدن. اندوختن و جمع کردن. رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(کِکَ دَ)
بمعنی الفاختن و الفختن. رجوع به الفاختن شود:
تو بی تمیز و بر الفخدن ثواب مرا.
ناصرخسرو (از رشیدی).
رجوع به فرهنگ رشیدی و فرهنگ شعوری ج 1 ورق 122 الف شود
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ دَ / دِ)
نعت مفعولی از الفغدن. اندوخته بود از هر جنس. (فرهنگ اسدی). اندوخته. (فرهنگ اوبهی). اندوخته. مدخر. الفنجیده. الفخته. بیلفغده. بیلفنجیده. رجوع به الفاختن و الفخته شود:
بکردار نیکی همی کردمی
وز الفغدۀ خود همی خوردمی.
ابوشکور.
بیلفنج وز الفغدۀ خویش خور
گلو را ز رسی بسر برمبر.
ابوشکور (از فرهنگ اسدی ذیل رس).
شیر غژم آورد جست از جای خویش
و آمد این خرگوش را الفغده پیش.
رودکی
لغت نامه دهخدا
(کِ خوَرْ / خُرْ دَ)
بمعنی کسب. (فرهنگ اوبهی خطی). بمعنی الفخدن. (فرهنگ شعوری ج 1ورق 122 الف) (از فرهنگ میرزاابراهیم) :
تو بی تمیز بر الفقدن ثواب مرا
اگر بدانی مزدور رایگان شده ای.
ناصرخسرو (از فرهنگ شعوری و فرهنگ سروری).
صاحب فرهنگ نظام در این بیت الفغدن را بغین آورده است و ظاهراً بغین باید باشد، چه قاف در کلمات فارسی نمیآید. رجوع به الفغدن و الفاختن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ گُ دَ)
آرغدن. خشم گرفتن
لغت نامه دهخدا
(کُ خوَرْ / خُرْ دَ)
اندوختن. کسب کردن. (صحاح الفرس). جمع کردن. ذخیره کردن. گرد کردن. الفاختن. الفختن. الفخدن. الفیدن. الفنجیدن. ماضی الفغدن از خود آن و امر و نهی و مضارع آن از الفنجیدن می آید مانند الفغدم، بیلفنج. رجوع به الفاختن شود:
بیلفغد باید کنون چاره نیست
بیلفنجم و چارۀ من یکیست.
ابوشکور.
آنچه ز میراث پدر یافتی
خوار ببخشیدی بی کیل و من
و آنچه خود الفغدی بردی بکار
بر نیت نیکو و پاکیزه ظن.
فرخی.
بدو بخش هرچند داریش دوست
که نیز آنچه الفغدی از جاه اوست.
اسدی.
بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نلفنجد
در این ایام الفغدن شراب و مال و درمانها.
ناصرخسرو.
نگر نشمری ای برادر گزافه
بدانش دبیری و نه شاعری را
که این پیشه هایی است نیکو نهاده
مرالفغدن راحت این سری را.
ناصرخسرو.
بصارت بیلفغد باید که تو
ز خر به نیی گر بچشمی بصیر.
ناصرخسرو.
صورت علمی ترا خود باید الفغدن بجهد
در تو ایزد نافریند آنچه در کس نافرید.
ناصرخسرو.
به آسایش خلق بخشندۀ جودی
وز الفغدن نام خواهندۀ آزی.
مختاری (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ تَ)
بمعنی الفاختن. (فرهنگ جهانگیری). مخفف الفنجیدن. (فرهنگ نظام). اندوختن و ذخیره کردن. گرد آوردن. کسب کردن. الفغدن. الفخدن. الفختن. الفاختن. الفنجیدن. الفنج. رجوع به الفغدن و الفنجیدن و الفاختن و فرهنگ انجمن آرا و برهان قاطع و آنندراج و فرهنگ نظام شود:
صورت علم ترا خود باید الفیدن بجهد
در تو ایزد آفریدست آنچه در کس نافرید.
ناصرخسرو (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از الفغدن
تصویر الفغدن
بهم رسانیدن جمع کردن اندوختن
فرهنگ لغت هوشیار
انعکاس یافتن صوت، شور و غوغابرپا شدن از بسیاری مردم و جانوران، فریاد کردن بانگ کردن، غریدن غرش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سلفیدن
تصویر سلفیدن
سرفه کردن، پولی به عنوان رشوه یا تعارف پرداختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الفخدن
تصویر الفخدن
بهم رسانیدن جمع کردن اندوختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از الفغده
تصویر الفغده
اسم الفغدن، اندوخته جمع کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آلغدن
تصویر آلغدن
حریص شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نوفیدن
تصویر نوفیدن
((دَ))
پژواک، بازگشتن صدا، فریاد کردن، بانگ کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سلفیدن
تصویر سلفیدن
((سُ لْ دَ))
سرفه کردن، پولی به عنوان رشوه یا تعارف پرداختن، پولی را به اجبار دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الفغدن
تصویر الفغدن
((اَ فَ دَ))
اندوختن، جمع کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از الفخدن
تصویر الفخدن
((اَ فَ دَ))
جمع کردن، فراهم آوردن، ذخیره کردن، بهره بردن، سود بردن، اندوختن
فرهنگ فارسی معین