نعت مفعولی از الفغدن. اندوخته بود از هر جنس. (فرهنگ اسدی). اندوخته. (فرهنگ اوبهی). اندوخته. مدخر. الفنجیده. الفخته. بیلفغده. بیلفنجیده. رجوع به الفاختن و الفخته شود: بکردار نیکی همی کردمی وز الفغدۀ خود همی خوردمی. ابوشکور. بیلفنج وز الفغدۀ خویش خور گلو را ز رسی بسر برمبر. ابوشکور (از فرهنگ اسدی ذیل رس). شیر غژم آورد جست از جای خویش و آمد این خرگوش را الفغده پیش. رودکی
اندوخته. (فرهنگ سروری) (فرهنگ شعوری ج 1 ورق 128 ب) (واژه نامۀ معیار جمالی) : ابواسحاق شاهی کز جنابش سلاطین سلطنت الفقده دارند. شمس فخری (از واژه نامۀ معیار جمالی و فرهنگ شعوری). ظاهراً مصحف الفغده بغین است. رجوع به الفقدن و الفختن و الفاختن شود
اندوختن. کسب کردن. (صحاح الفرس). جمع کردن. ذخیره کردن. گرد کردن. الفاختن. الفختن. الفخدن. الفیدن. الفنجیدن. ماضی الفغدن از خود آن و امر و نهی و مضارع آن از الفنجیدن می آید مانند الفغدم، بیلفنج. رجوع به الفاختن شود: بیلفغد باید کنون چاره نیست بیلفنجم و چارۀ من یکیست. ابوشکور. آنچه ز میراث پدر یافتی خوار ببخشیدی بی کیل و من و آنچه خود الفغدی بردی بکار بر نیت نیکو و پاکیزه ظن. فرخی. بدو بخش هرچند داریش دوست که نیز آنچه الفغدی از جاه اوست. اسدی. بماند تشنه و درویش و بیمار آنکه نلفنجد در این ایام الفغدن شراب و مال و درمانها. ناصرخسرو. نگر نشمری ای برادر گزافه بدانش دبیری و نه شاعری را که این پیشه هایی است نیکو نهاده مرالفغدن راحت این سری را. ناصرخسرو. بصارت بیلفغد باید که تو ز خر به نیی گر بچشمی بصیر. ناصرخسرو. صورت علمی ترا خود باید الفغدن بجهد در تو ایزد نافریند آنچه در کس نافرید. ناصرخسرو. به آسایش خلق بخشندۀ جودی وز الفغدن نام خواهندۀ آزی. مختاری (از جهانگیری)