جدول جو
جدول جو

معنی نخجیرگر - جستجوی لغت در جدول جو

نخجیرگر
شکارچی، آنکه پیشه اش شکار کردن جانوران است، صیّاد، قانص، حابل، نخجیرگان، نخجیروال، متصیّد، صیدبند، صیدگر، شکارگیر، نخجیرزن، نخجیرگیر، شکارگر، صیدافکن
تصویری از نخجیرگر
تصویر نخجیرگر
فرهنگ فارسی عمید
نخجیرگر
(نَ گَ)
شکارچی صیاد. شکارکننده. نخجیرگیر:
رای تو چه کردی ار به تقدیر
نخجیرگر او شدی تو نخجیر.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نخجیرگیر
تصویر نخجیرگیر
شکارچی، آنکه پیشه اش شکار کردن جانوران است، نخجیرزن، حابل، صیّاد، شکارگیر، صیدافکن، شکارگر، نخجیروال، متصیّد، نخجیرگان، صیدگر، صیدبند، قانص، نخجیرگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخجیر
تصویر نخجیر
حیوانی که او را شکار کنند، شکار، برای مثال ز بار گران خوشه خم گشته بود / تک وتاب نخجیر کم گشته بود (نظامی۵ - ۹۱۶)، بز کوهی، شکار کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از زنجیرگر
تصویر زنجیرگر
زنجیرساز، کسی که زنجیر می سازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخجیرگان
تصویر نخجیرگان
شکارچی، در موسیقی از الحان سی گانۀ باربد، برای مثال چو بر نخجیرگان تدبیر کردی / بسی چون زهره را نخجیر کردی (نظامی۱۴ - ۱۸۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخجیرگاه
تصویر نخجیرگاه
سرزمینی که در آن شکار فراوان باشد، جای شکار کردن، شکارگاه، شکارستان، صیدگاه، متصیّد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخجیرزن
تصویر نخجیرزن
شکارچی، آنکه پیشه اش شکار کردن جانوران است، شکارگیر، صیدبند، نخجیروال، قانص، نخجیرگیر، متصیّد، صیدگر، نخجیرگان، صیّاد، صیدافکن، نخجیرگر، شکارگر، حابل
فرهنگ فارسی عمید
(نَ)
عمل نخجیرگیر. رجوع به نخجیرگیر شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
شکار. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). صید. (ناظم الاطباء). نخچیر. برای مطالعۀ معانی و شواهد رجوع به نخچیر شود.
- نخجیر افکندن:
ابله آن گرگی که او نخجیر با شیر افکند
احمق آن صعوه که او پرواز با عنقا کند.
منوچهری.
- نخجیر راندن، آهوگردانی. نخجیرانگیزی: پیش یک هفته کسان رفته بودند فرازآوردن حشر را ازبهر نخجیر راندن و رانده بودند. (تاریخ بیهقی ص 418). همه لشکر پره داشتند و از ددکان و نخجیر برانده بودند. (تاریخ بیهقی ص 513).
- نخجیر ساختن، شکار کردن. صید کردن. نخجیر کردن:
به چاره هر کجا تدبیر سازند
نه مردم دیو را نخجیر سازند.
نظامی.
- نخجیر گشتن، شکار شدن. به دام افتادن. اسیر شدن:
از آن نخجیرپرداز جهانگیر
جهانگیری چو خسرو گشت نخجیر.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خَ گَ)
خمیرگیر. خمیرساز. سازندۀ خمیر. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(دَ لَ)
نخجیرجوی. شکارجوینده. که در جستجوی شکار است. شکارچی. صیاد
لغت نامه دهخدا
(دُ بِ هََ اَ)
شکاربان. و رجوع به نخجیروان شود:
نخجیرداران این ملک را
شاگرد باشد فزون ز بهرام.
فرخی
لغت نامه دهخدا
(دُ بِ هََ زَ)
شکارچی. صیاد. نخجیرافکن:
یلان کماندار نخجیرزن
غلامان ترکش کش تیرزن.
سعدی.
و ایشان (خرخیزیان) آتش را بزرگ دارند و مرده را بسوزانند و خداوندان خیمه و خرگاهند و شکار کنند و نخجیرزنند. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
شکارچی. صیاد. قناص وحوش. (یادداشت مؤلف) :
تو خود دانی که ویرو چون جوان است
به دشت و کوه بر نخجیرگان است.
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
شکارگاه. (ناظم الاطباء). شواهدذیل نخچیرگاه ذکر شده است. رجوع به نخچیرگاه شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ)
مرد شکاری و شکارانداز. نخچیروال. نخچیروان. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ گَهْ)
شکارگاه. صیدگاه. نخچیرگاه. نخجیرگاه:
چو بگذشت نیمی ز روز دراز
سپهبد ز نخچیرگه گشت باز.
فردوسی.
دگر هفته با لشکر سرفراز
به نخچیرگه رفت با یوز و باز.
فردوسی.
همی بود بهمن به زاولستان
به نخچیرگه با می و گلستان.
فردوسی.
یوز زآن فخر که شد در خور نخچیرگهش
بعد از این کبر پلنگان بود اندر سر او.
ادیب صابر.
گفت فرمان تو راست کار بساز
تا ز نخچیرگه من آیم باز.
نظامی.
به نخچیرگه شیر کردی شکار
ز گور و گوزنش نرفتی شمار.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دُ چَ خَ / خِ)
قانص. (مهذب الاسما) (ملخص اللغات). قناص. (ملخص اللغات). صیاد. شکارچی. شکارکننده. شکارگیرنده. صیدگیر:
اگر صد سگ تیز نخجیرگیر
که آهو ورا پیش دیدی ز تیر.
فردوسی.
پدرمان یکی آسیابان پیر
در این دامن کوه نخجیرگیر.
فردوسی.
تو دستان نمودی چو روباه پیر
ندیدی همی دام نخجیرگیر.
فردوسی.
ز دام و دد و بوی نخجیرگیر
گریزان بود بر سه پرتاب تیر.
اسدی.
پیاده بر آن که چو نخجیرگیر
همی شد ز پس تا فکندش به تیر.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(نَ گَ)
صیاد. شکارچی. قانص. شکارکننده
لغت نامه دهخدا
تصویری از نخچیرگه
تصویر نخچیرگه
نخچیرگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخچیرگیر
تصویر نخچیرگیر
شکارافکن نخچیروال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخجیر
تصویر نخجیر
صید، شکار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخچیرگر
تصویر نخچیرگر
شکارچی صیاد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نخجیرزن
تصویر نخجیرزن
((~. زَ))
شکارچی، صیاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نخجیرگان
تصویر نخجیرگان
نخچیرگان، نام لحن آخر از سی لحن باربد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نخجیرگاه
تصویر نخجیرگاه
شکارگاه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نخجیر
تصویر نخجیر
((نَ))
شکار، صید، بز کوهی
فرهنگ فارسی معین
شکارافکن، شکارچی، صیاد، نخجیربان، نخجیرزن، نخجیرساز، نخجیرگر، نخجیرگیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شکار، صید، بزکوهی
فرهنگ واژه مترادف متضاد