جدول جو
جدول جو

معنی نخ - جستجوی لغت در جدول جو

نخ
رشتۀ باریک از پنبه، پشم، ابریشم، الیاف مصنوعی و امثال آن ها، واحد شمارش سیگار
نوعی فرش لطیف، نوعی جامۀ حریر، نهال، صف، برای مثال بجوشید لشکر چو مور وملخ / کشیدند از کوه تا کوه نخ (عنصری - ۳۵۳)
تصویری از نخ
تصویر نخ
فرهنگ فارسی عمید
نخ
(نَ)
تای ریسمان. (لغت فرس). تار ریسمان. (اوبهی). یک تار رشته را گویند، خواه ابریشم باشد و خواه ریسمان. (برهان قاطع). گیلکی: نخ (رشته، نخ) ، گنابادی: نخ. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). تار ریسمان و ابریشم و غیره. (آنندراج) (از بهار عجم) (انجمن آرا) (از جهانگیری). تار و رشته، خواه ازابریشم باشد خواه از جنس دیگر. (غیاث اللغات) (از ناظم الاطباء). رشته ای از پنبه و ابریشم که الفاظ دیگرش تار و ریسمان است. (فرهنگ نظام). رشته. ریسمان نازک، خواه از پنبه خواه از ابریشم. (فرهنگ خطی). ریسمان. خیط. تار:
گدازیده همچون طراز نخم
تو گوئی که در پیش آتش یخم.
فردوسی (از اسدی).
چنان شدکه گفتی طراز نخ است
و یا پیش آتش نهاده یخ است.
فردوسی.
بی وفا هست دوخته به دو نخ
بدگهر هست هیزم دوزخ.
عنصری.
- نخ دادن شکر جوشانیده و جز آن، شکر یا شیره را بدان حد جوشاندن وبه قوام آوردن که چون از آن برگیرند مانند نخی کشیده و ممتد شود. (یادداشت مؤلف).
- امثال:
نخ را کشیدند، نخش را کشیدند، حاکمی ابله را گویند در ملأ بیشتر سخنان نه بر وجه صواب گفتی و وزیر یا ندیم هر بار او را در خلوت ملامت کردی، در آخر ندیم ریسمانی به گند او بست که اززیر بساط می گذشت و سر رشته به نهانی در دست ناصح بوده تا هرگاه او برخلاف مصلحت سخنی گوید رشته بکشد و گوینده از گفتار بازایستد. روزی بر سر جمع ناصوابی گفتن گرفت و مرد ریسمان بجنبانید، گوینده به آواز به حاضرین گفت افسوس که ریسمان را کشیدند. (از امثال و حکم).
، زیلوی رومی. (جهانگیری) (اوبهی). و آن فرشی است بسی لطیف و منقش. (جهانگیری). پلاس و گلیم رومی باشد، و آن فرشی است بسیار لطیف و منقش، و به عربی طنفسه خوانند. (برهان قاطع). طنفسه. زیلو. (لغت نامۀ اسدی). زلوچۀ شطرنجی. (انجمن آرا) (آنندراج). قسمی از فرش. (فرهنگ نظام). جوری از جامه و گلیم های گرانمایه. (فرهنگ خطی). پلاس و گلیمی منقش و الوان بسیار اعلا که در هر دو روی آن کرک باشد. گلیمی کوچک که دارای کرکهای کوتاه بود. (ناظم الاطباء). فرش. بساط. گستردنی. (یادداشت مؤلف) :
بدیدم من آن خانه محتشم
نه نخ دیدم آنجا و نه پیشگاه.
معروفی.
خرامیدن کبک بینی به شخ
تو گوئی ز دیبا فکنده ست نخ.
بوشکور.
بدان روی هامون فکندند نخ
به دیبا شد آراسته ریگ و شخ.
فردوسی.
ای نشسته خوش و بر تخت کشیده نخ
گرنخ و تخت بماندت چنین بخ بخ.
ناصرخسرو.
ایا به حرمت و تعظیم تکیه گاه تو را
زمانه بوسه زده گوشۀ نهالی و نخ.
سوزنی.
ساحت آفاق را اکنون که فراش سپهر
از حزیران صدر گسترد از تموز وآب نخ.
انوری.
از آن نه نعمت نخ دارم و نه قالی مال
که من ندانم بافیدهیچ قالی و نخ.
محمد بن بدیع نسوی.
که سگ را که هست از هنر دستگاه
بود در نسیج و نخ پادشاه.
نزاری قهستانی (دستورنامه).
، نهالی کوچک. (برهان قاطع). نهالین. (انجمن آرا) (آنندراج). رجوع به شواهد قبل شود، نوعی از جامه های گرانمایه. (انجمن آرا) (آنندراج). در قدیم نام پارچه ای هم بود. (فرهنگ نظام). جوری از جامه های گرانمایه. (از فرهنگ خطی). جامۀ حریر مذهّب. (رحلۀ ابن بطوطه) :
بازجلپاره مرقع صفت طفلی تست
نخ دیبای ثمینت چو شبابت پندار.
نظام قاری.
ارمک و صوف در این دار نپوشم گوئی
که به من چون نخ زربفت حرام است آنجا.
نظام قاری.
و علی کل واحده ثوب حریر مذهّب یسمی النخ. (رحله ابن بطوطه). و علی الخاتون حله یقال لها النخ و یقال لها ایضاً النسیج. (رحله ابن بطوطه)، بساط دراز رنگرزان و عبابافان که جامه ها بر آن افکنند و به باد آن را بجنبانند، و در عربی به تشدیدخا (ن خ خ) آورده و ظاهراً معرب کرده اند. (آنندراج) (انجمن آرا). بساط طویل که طول آن بیش از عرض آن است، و کلمه فارسی معرب است. ج، نخاخ. (از تاج العروس)، بمعنی جرگه و صف لشکر و مردم هم آمده است. (برهان قاطع). صف لشکر و جز آن. (جهانگیری) (بهار عجم) (انجمن آرا) (از غیاث اللغات) (آنندراج). جرگه. صف. (ناظم الاطباء). مجازاً، صف لشکر و هر صف. (فرهنگ نظام). جرگه و رج لشکر. صف لشکر. (فرهنگ خطی).
- نخ برکشیدن، نخ کشیدن، صف بستن. به صف ایستادن. جرگه زدن:
بدان اندکی برکشیدند نخ
سپاهی به کردار مور وملخ.
فردوسی.
، خرگاه لشکر. (فرهنگ اسدی)، آهنی باشد که برزیگران بدان زمین شیار کنند. (برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از انجمن آرا) (از جهانگیری). و آن را گاوآهن نیز گویند. (آنندراج) (انجمن آرا) (از جهانگیری). افزار شیاربرزیگران. گاوآهن. (فرهنگ خطی)، بمعنی اندک و کم و قلیل هم آمده است، چه هرگاه گویند نخ نخ یعنی کم کم و اندک اندک. (برهان قاطع). کم. اندک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
نخ
(نُخ خ)
مغز استخوان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نخاخه. مخ. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، یقال:هذا من نخ قلبی، ای من صافیه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
نخ
(نُ)
قدم بر قدم رفتن از دنبال کسی. (از برهان قاطع) (از فرهنگ نظام) (از آنندراج) (از انجمن آرا) (از جهانگیری). رفتار قدم به قدم. (ناظم الاطباء) :
چون ذره به خورشید ز نور رخ تو
روزان و شبان همی دوم بر نخ تو
گر فرد شوم من از رخ فرخ تو
آواز دهی عدم دهد پاسخ تو.
عین القضاه (از جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
نخ
(نَ)
نام دیوی است از جملۀ شیاطین. (برهان قاطع). نام دیوی دلیر در مازندران. (ناظم الاطباء). نام دیوی است، و در هجو اهل نخشب گفته اند:
نخ نام دیو باشد و شب تیرگی و غم
از نخشبی مدار طمع در جهان کرم.
؟
(از صحاح الفرس) (از آنندراج) (از جهانگیری) (از رشیدی) (از انجمن آرا) (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
لغت نامه دهخدا
نخ
تار ریسمان و ابریشم و غیره
تصویری از نخ
تصویر نخ
فرهنگ لغت هوشیار
نخ
((نُ))
قدم به قدم رفتن دنبال کسی
تصویری از نخ
تصویر نخ
فرهنگ فارسی معین
نخ
((نَ))
رشته، رشته باریک از پنبه، ابریشم و مانند آن، صف
تصویری از نخ
تصویر نخ
فرهنگ فارسی معین
نخ
بند، تار، رشته، ریسمان
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نخ
1ـ دیدن نخ در خواب، نشانه آن است که بخت و اقبال آن سوی راههای پرپیچ و خم است. ، 2ـ دیدن نخهای پاره در خواب، نشانه آن است که از بی وفایی دوستان متحمل زیانی می شوید.
فرهنگ جامع تعبیر خواب

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از نخیری
تصویر نخیری
نخری، نخستین فرزند، فرزند ارشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخجد
تصویر نخجد
آهن، ریم آهن، سنگ سخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخوار
تصویر نخوار
جبان، ترسو، ضعیف، متکبر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخری
تصویر نخری
نخستین فرزند، فرزند ارشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخراشیده
تصویر نخراشیده
خراشیده نشده، خشن و ناهموار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخلستان
تصویر نخلستان
جایی که درخت خرما بسیار باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخکله
تصویر نخکله
گردویی که پوست سخت داشته باشد، برای مثال گرچه سختی چو نخلکه مغزت / جمله بیرون کنم به چاره گری (لبیبی - شاعران بی دیوان - ۴۹۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخاس
تصویر نخاس
برده فروش، دلال یا فروشندۀ چهارپایان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخست
تصویر نخست
اول، بار اول، در آغاز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخچل
تصویر نخچل
وشگون، عمل گرفتن و فشار دادن پوست و گوشت بدن کسی با دو سر انگشت
نشگون، نشگنج، اشکنج، نخجل، نخجیل، نیلک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخجیل
تصویر نخجیل
وشگون، عمل گرفتن و فشار دادن پوست و گوشت بدن کسی با دو سر انگشت
نشگون، نشگنج، اشکنج، نخجل، نخچل، نیلک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخجل
تصویر نخجل
وشگون، عمل گرفتن و فشار دادن پوست و گوشت بدن کسی با دو سر انگشت
نشگون، نشگنج، اشکنج، نخچل، نخجیل، نیلک، برای مثال نشان نخجل دارم ز دوست بر بازو / رواست باری گر دل ببرد مونس داد (آغاجی - شاعران بی دیوان - ۱۹۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخودآب
تصویر نخودآب
آبگوشت رقیق بی چربی که به بیمار می دهند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخجیرگان
تصویر نخجیرگان
شکارچی، در موسیقی از الحان سی گانۀ باربد، برای مثال چو بر نخجیرگان تدبیر کردی / بسی چون زهره را نخجیر کردی (نظامی۱۴ - ۱۸۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخل بند
تصویر نخل بند
کسی که از موم یا کاغذ گل و درخت مصنوعی درست کند، برای مثال همه نخل بندان بخایند دست / ز حیرت که نخلی چنین، کس نبست (سعدی۱ - ۱۷۴)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخجیربان
تصویر نخجیربان
شکاربان، شکارچی، صیاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخود چینی
تصویر نخود چینی
سویا، گیاهی با برگ های درشت، گل های سفید یا بنفش و ساقه های پوشیده از تارهای سفید که بلندیش تا یک متر می رسد، دانه های این گیاه که به درشتی لوبیا، به رنگ زرد، سرخ یا سفید که در غلافی شبیه غلاف لوبیا جا دارد و دارای مواد غذایی بسیار مفید است، سوژا، خلر چینی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نخل
تصویر نخل
خرمابن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نخست
تصویر نخست
اولا، ابتداء، ابتدا، اول
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نخشه
تصویر نخشه
دلیل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نخش
تصویر نخش
برهان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نخستینگی
تصویر نخستینگی
اولویت
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نخستین
تصویر نخستین
اولیه، اولین
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نخست سازی
تصویر نخست سازی
اختراع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نخست زیوی
تصویر نخست زیوی
ائوزئیک
فرهنگ واژه فارسی سره