درازک یادست رانخش کردن، دست درازکردن: آن پادشاه نیست که دستوراوکند برناخوشی بمال کسان دست رانخش. (سوزنی لغ) یانخش بودن دست. درازبودن دست: دست شاعرنخش بودبصله سوزنی شاعریست دست نخش. (سوزنی لغ)
دراز (؟). (یادداشت مؤلف) : دعوی کند خدائی و مر هیچ بنده را نتوان که دست گیرد از جوع و از عطش آن پادشاه نیست که دستور او کند بر ناخوشی به مال کسان دست را نخش. سوزنی. دست شاعر نخش بود به صله سوزنی شاعری است دست نخش. سوزنی