جدول جو
جدول جو

معنی مستطار - جستجوی لغت در جدول جو

مستطار(مُ تَ)
نعت مفعولی از استطاره. پرانیده. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، ترسیده. ترسانیده، بسرعت رانده شده چنانکه اسب. (منتهی الارب) ، فرس مستطار، اسب تیزرو. اسب تیز رانده شده، پراکنده و متفرق، بردمیده (روشنی صبح). (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، منتشرشده (فجر). (منتهی الارب) ، برونق افزوده (بازار) ، دیوار شکافته و ترک برداشته، شمشیر بسرعت برکشیده از نیام. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به استطاره شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مستطیر
تصویر مستطیر
پراکنده، منتشر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستعار
تصویر مستعار
چیزی که عاریه گرفته شده، به عاریت خواسته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستشار
تصویر مستشار
رایزن، کسی که با او مشورت می کنند، طرف مشورت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستطاب
تصویر مستطاب
پاک و پاکیزه، عنوان محترمانه در خطاب به شخص، خوشایند، شایسته مثلاً کتاب مستطاب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستطاع
تصویر مستطاع
امری که در استطاعت و توانایی کسی باشد، فرمان بردار، مطیع
فرهنگ فارسی عمید
(مِ / مُ)
نوعی از می که خورنده را بر زمین افکند یا شراب ترش یا شراب تلخ و مرّ یا شراب نوساخته. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شراب به دست افشردۀ زود مست کننده. (الفاظ الادویه). خمر نارسیده. (فهرست مخزن الادویه). شرابی که شش ماه بر آن نگذشته باشد یا شراب ترش شده. (از بحر الجواهر). نوعی از شراب که به ترشی زند. (صحاح). شرابی که در وی ترشی باشد. (دهار). برخی خمر ترش را گویند و بعضی گفته اند خمر تازه که طعم او متغیر شده باشد، و گویند که لغت رومی است و در لغت اهل شام متداول شده است و استعمال او در اشعار شعرای آن نواحی نیامده است، و گویند به لغت اهل شام خمری است که نو ساخته باشند از انگوری که بیشتر از همه برسد، و گویند به فارسی او را مشت افشار گویند. (از تذکرۀ ضریر انطاکی). خمر حامض. مسطاره. مصطار، غبار بلندرفته. (منتهی الارب). غبار که به آسمان برخاسته باشد. (از اقرب الموارد) ، معرب از مست کار یا مشت افشار. (بحر الجواهر). مأخوذ از کلمه مست فارسی یا موستوم لاتینی. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُتَ)
نعت مفعولی از استثاره. برانگیخته. تحریک شده. مثار. (اقرب الموارد). رجوع به استثاره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت مفعولی از مصدر استجاره، آنکه طلب امن از او کنند. (غیاث). پناه. پناهگیر:
سوی خود کن این خفاشان را مطار
زین خفاشیشان بخر ای مستجار.
مولوی (مثنوی).
رجوع به استجاره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت مفعولی ازاستشاره. مشورت کرده شده یعنی آنکه با او مشورت کنند و از او صلاح پرسند. (غیاث) (آنندراج). کنکاش خواسته شده. کسی که از او طلب مشورت کنند. (ناظم الاطباء). مصلحت گذار. رای زن. رجوع به استشاره شود:
گفت پیغمبر بکن ای رای زن
مشورت کالمستشار مؤتمن.
مولوی (مثنوی).
مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوش
ساقیا می ده به قول مستشار مؤتمن.
حافظ.
- امثال:
المستشار مؤتمن (حدیث). باآنکه رای زنند خیانت نورزد. رای زننده استوار باشد. (امثال و حکم دهخدا).
، در اصطلاح عدلیه و دادگستری، هریک از اعضای اصلی دادگاههایی که بیش از یک تن آنها را اداره می کند. توضیح اینکه دادگاههایی که اعضای اصلی آن بیش از یک تن است از قبیل دادگاههای استان و دیوان عالی کشور و دیوان کیفر، اعضای دادگاه از یک رئیس و چند مستشار تشکیل می شوند که هر کدام بالتساوی حق یک رأی دارند و رأی اکثریت اعضا قابل اجرا است، هر یک از اعضای شعب دیوان محاسبات، کارآزموده و مطلع و ذوفنی که راهنمون شود در امری یا شغلی یا مسأله ای (چنانکه سالها پیش مستشاران بلژیکی که به اصلاح و آموزش مسائل گمرکی ایران آمدند و مستشاران سوئدی که به اصلاح و آموزش مسائل پلیسی گمارده شدند و مستشاران امریکائی که به امور مالی پرداختند)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت مفعولی ازاستطابه. خوش آمده و پاک آمده و لذیذ. (غیاث) (آنندراج). خوش و نیکو و پسندیده و شایسته و خوش آیند. (ناظم الاطباء). پاکیزه. رجوع به استطابه شود:
خیک اشکم گو بدر از موج آب
گر بمیرم هست مرگم مستطاب.
مولوی (مثنوی).
گرقضا افکند ما را در عذاب
کی رود آن طبع و خوی مستطاب.
مولوی (مثنوی).
- جناب مستطاب...، از القاب و عناوین بزرگان که در مخاطبه یا مکاتبه به کار بردندی.
، خوشبوی. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، مهربان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت مفعولی از استطاعه. فرمانبردار و مطیع. (غیاث) (آنندراج) :
همچنین کسب و دم و دام و جماع
آن موالید است حق را مستطاع.
مولوی (مثنوی).
، آنچه در قدرت است. در توانائی. بقدر مستطاع، به اندازۀ ممکن. رجوع به استطاعه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت فاعلی از استطاره. ساطع و منتشر: صبح یا برق یا شیب یا شر مستطیر. (اقرب الموارد). بردمیده. (منتهی الارب). آشکار: یوفون بالنذر و یخافون یوماً کان شره مستطیرا. (قرآن 7/76) ، غبار برآمده و پریشان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) ، متفرق و پراکنده. (اقرب الموارد) ، سگ و اشتر به گشنی آمده. (منتهی الارب). رجوع به استطاره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
نعت مفعولی از استعاره. عاریت گرفته شده. (غیاث) (آنندراج). عاریه. (منتهی الارب). عاریت خواسته. (دهار). عاریت شده و وام گرفته شده. (ناظم الاطباء). عاریتی. رجوع به استعاره شود:
این همی گوید که دارم ملکت از تو عاریت
وان همی گوید که دارم دولت از تو مستعار.
منوچهری.
راهبری بود سوی عمر ابد
این عدوی عمر مستعار مرا.
ناصرخسرو.
بگاه دشمن تو هست مستعار شها
نه پایدار بود هر چه مستعار بود.
قطران.
هر چیز که گیتی بدان بنازد
از همت تو مستعار دارد.
مسعودسعد.
شادی مکن به خواسته و آز کم نمای
کان هرچه هست جز ز جهان مستعار نیست.
مسعودسعد.
شتابش عادتی زادۀ طبیعی است
درنگش بازجوئی مستعار است.
مسعودسعد.
دانی که از زمانه جز احسان و نام نیک
حقا که هر چه هست بجز مستعار نیست.
سنائی.
ای ملک راستین بر سر تو سایبان
وی فلک المستقیم از در تو مستعار.
خاقانی.
ای فلک را رفعت تو مستعار
مستعانم شو که هستم مستعین.
خاقانی.
این فال ز سعد مستعار است
هستیش ز مستعان ببینم.
خاقانی.
نور آن رخسار برهاند ز نار
هین مشو قانع به نور مستعار.
مولوی.
ما اعتماد بر کرم مستعان کنیم
کان تکیه عار بود که بر مستعار کرد.
سعدی.
هان تا سپر نیفکنی از حملۀ فصیح
کو را جز این مبالغۀ مستعار نیست.
سعدی (گلستان).
- حیات مستعار، زندگی این جهان. عمر گذران. زندگی روزگذر و غیرجاوید.
- نام مستعار، نامی که کسی بر خود نهد و آن نام حقیقی اونباشد، چنانکه در نوشتن مقالتهای روزنامه ها و مجله ها و یا قطعه هائی از شعر که نویسنده یا شاعر نامی دیگر بر خود می نهد.
، دست بدست گرفته. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
به لغت عجمیۀ اندلس زراوند است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(فَ)
نوشتن. (تاج المصادر بیهقی). نبشتن. (منتهی الارب) ، پناه بردن بسایه. پناه جستن. (غیاث) ، نشستن در سایه. در سایه نشستن. بسایه شدن. در سایه درآمدن، استظلال از چیز و استظلال بچیز، سایه گرفتن آن، استظلال کرم، در هم پیچیدن شاخه های خوشه دار رز، استظلال عین، فروشدن چشم به مغاک. گود افتادن چشم، استظلال دم، رفتن خون از شکم
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ طِ)
نعت فاعلی از استطار. نویسنده. کاتب. (اقرب الموارد). رجوع به استطار شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مستطاع
تصویر مستطاع
چیزی که بدست آید و در ید قدرت شخص باشد
فرهنگ لغت هوشیار
سلاکیده سلاک شده (سلاک اجاره) زنهار خواسته اجاره شده، امان خواسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسطار
تصویر مسطار
می ترش، می تازه می نو ساخته، گرد بلند گرد بر خاسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستطر
تصویر مستطر
نویسنده و کاتب
فرهنگ لغت هوشیار
مرماخوز: اگر خواهی زتب زنهار زنهار کفی از داروی مستار دست آر. (محمود تانیسری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستعار
تصویر مستعار
عاریتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستطیر
تصویر مستطیر
درخشان، منتشر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستطاب
تصویر مستطاب
خوش و نیکو و پسندیده و شایسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستشار
تصویر مستشار
کنکاش خواسته شده، طلب مشورت کننده، مصلحت گذاری، رای زن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مستجار
تصویر مستجار
((مُ تَ))
اجاره شده، امان خواسته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستطیر
تصویر مستطیر
((مُ تَ))
درخشان، منتشر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستطاع
تصویر مستطاع
((مُ تَ))
چیزی که به دست آید و در ید قدرت شخص باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستطاب
تصویر مستطاب
((مُ تَ))
خوش و نیکو، پسندیده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستشار
تصویر مستشار
((مُ تَ))
طرف مشورت، رایزن، متخصصی که از کشورهای خارج برای اصلاح وزارتخانه یا اداره ای استخدام کنند، سفارت رای زن سفارت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستعار
تصویر مستعار
((مُ تَ))
به عاریت گرفته شده
فرهنگ فارسی معین
عاریه، عاریتی، قرضی، جعلی، ساختگی، بدلی، عوضی
متضاد: حقیقی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پاک، پاکیزه، منزه، طیب، شایسته، درخور
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رایزن، مشاور، مشیر، کارشناس (خارجی)
فرهنگ واژه مترادف متضاد