- مرکوب
- هرچه انسان بر آن سوار می شود مانند اسب، استر و امثال آن ها
معنی مرکوب - جستجوی لغت در جدول جو
- مرکوب
- سواری کرده شده
- مرکوب ((مَ))
- سواری کرده شده، آنچه بر آن سوار شوند مانند اسب و قاطر و غیره
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
کوبنده در، طلبکار مبرم
نمدار، نمناک، نمور، تر
کسی که ورق طلا و نقره سازد
طعنه و سرزنش
کوبندۀ سر، جایی بلند مانند برج، بارو یا تپه که در هنگام جنگ بتوان از آن جا دشمن را سرکوب کرد، طعنه و سرزنش
پرورده، مقابل رب، بنده، مملوک
ترسانیده شده، ترسیده، کسی که دچار بیم و ترس شده
وحشت زده، هراسیده، متوحّش، خائف، رعیب، چغزیده، نهازیده، مروع
وحشت زده، هراسیده، متوحّش، خائف، رعیب، چغزیده، نهازیده، مروع
پسندیده، خواسته شده، دارای کیفیت برتر
ثابت و برقرار، محکم نشانده شده، جای گرفته
کسی که پیشه اش طلاکوبی یا طلاکاری است، زرکوبیده، چیزی که روی آن طلاکوبی شده
مصیبت دیده، دچار نکبت شده، رنج دیده، سختی کشیده
جیوه، عنصری نقره ای رنگ که در حرارت متعارفی مایع می شود و در ۴۰ درجه زیر صفر منجمد می گردد، در ساختن بارومتر و برای جیوه دادن آیینه به کار می رود، از مادۀ معدنی سرخ رنگی به نام شنجرف به دست می آید، هرگاه شنجرف را حرارت بدهند جیوه به صورت بخار از آن خارج می شود و آن را در ظرف های مخصوص سرد می کنند و بعد جمع آوری می کنند، گاهی هم به حالت خالص در طبیعت پیدا می شود، زیبق، سیماب، ژیوه، آبک
اندوهگین، غمگین، اندوهمند، اندوهناک، فرمگن، غمناک
بزرگداشته
پرورده، بنده پرورده شده، بنده عبد مملوک جمع مربوبین
ترسیده، بیم داده شده، بیمناک
نمناک
جیوه
پسندیده و معقول، خواسته، خوب، نیکو، همه کس، خواسته شده
اسپ دوانده
خلیده فرورفته، جایگزین، استوار محکم نشانده (در زمین و غیره) محکم فرو برده شده، جای گرفته: اسرائیل... گفت... از جور و ظلم که در طبیعت او... مرکوز است مرا بی گناه مقید و محبوس کرده، ثابت کرده برقرار شده. یامرکوز ذهن (خاطر)، آنچه که در ذهن جایگیر شده: ... مرکوز خاطر خود را بعمل آورند
اندوهگین اندوهگین غمگین اندوهناک: (تا بگوید ز مبتلا ایوب دل و جان در عنا و دا مکروب) (حدیقه. مد. 421)
سختی رسیده رنج دیده، ویران تباه، شکست یافته رنج رسیده دچار نکبت شده: (و امروز که زمانه داده خود باز ستد و چرخ در بخشیده خود رجوع روا داشت در زمره منکوبان آمده ام و از این نوع بجربت بیافته) (کلیله. مصحح مینوی 252)، مغلوب
((زَ))
فرهنگ فارسی معین
کسی که شغلش طلا کوبی است، طلاکاری شده، در صحافی ویژگی جلد کتابی که شکل ها و حروف روی آن زرکوبی شده است