جدول جو
جدول جو

معنی مذود - جستجوی لغت در جدول جو

مذود
(مِذْ وَ)
زبان. (مهذب الاسماء) (از بحر الجواهر) (منتهی الارب). لسان. (متن اللغه) (اقرب الموارد). قال:و یبلغ ما لایبلغ السیف مذودی، ای لسانی. (اقرب الموارد) ، مطرد. (یادداشت مؤلف از مستدرک تاج العروس ذیل ذود) (از اقرب الموارد). نیزۀ خرد. آلت طرد و دفع. رجوع به معنی بعدی شود، شاخ گاو. مذودالثور. (از متن اللغه) (از منتهی الارب). مذود، المطرد، یقال: الثور یذود عن نفسه بمذوده، ای بقرنه، والفارس بمذوده، ای بمطرده. (اقرب الموارد) ، معلف چارپایان. (متن اللغه). معتلف دابه. (اقرب الموارد). جای علف ستور و علفدان. (منتهی الارب). آخر. (یادداشت مؤلف). جای علوفه خوردن حیوانات
لغت نامه دهخدا
مذود
(مُ ذَوْ وِ)
راننده و دورکننده. (ناظم الاطباء). نعت فاعلی است از تذوید، به معنی طرد کردن و دفع کردن و راندن. رجوع به تذوید شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مرود
تصویر مرود
میل سرمه دان، محور، میله ای است که باز بر آن می نشیند و زنجیری دارد که پای باز را بر آن می بندند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسود
تصویر مسود
سیاه کننده، کنایه از نویسنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معود
تصویر معود
عادت داده شده، تربیت شده، ورزیده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرود
تصویر مرود
گلابی، میوۀ آبدار شیرین و مخروطی شکل به اندازۀ سیب، امرود، امبرود، انبرود، مل، کمّثری، لکل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقود
تصویر مقود
آنچه با آن ستور را دنبال خود بکشند، افسار، مهار، لگام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسود
تصویر مسود
سرور، آقا، سید
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
رجل مجود، مرد تشنه. (منتهی الارب). تشنه و گویند مشرف بر مرگ. (از اقرب الموارد) ، خوشیده از تشنگی، جایی که جابجا باران به آن رسیده باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به مجوده شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَوْ وَ)
نعت مفعولی از تسوید. سیاه شده. (از منتهی الارب). سیاه کرده شده. سیاه:
گازر مباش کز پی تزیین دیگری
جامه سپید کرد و ورا رو مسود است.
ابن یمین.
، نوشته شده، سیّد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَوْ وَ)
روده ها که در آن خون فصد ناقه را پر کرده و سر آن بند کرده بریان نموده خوردندی در جاهلیت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَوْ وِ)
خوشنویس. (ناظم الاطباء). خوشنویس. خطاط. خوش خط. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : قال الذهبی کان فی هذاالعصر رأس الاشعریه ابواسحاق الاسفراینی... و رأس المجودین، ابن البواب. (تاریخ الخلفاء سیوطی ص 276، یادداشت ایضاً) ، دانا، نیک، دوستدار علم و ادب و بلاغت و فصاحت. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، فصیح و بلیغ و زبان دان. (ناظم الاطباء) ، سراینده، کسی که قرآن مجید را نیک بخواند، اداکننده وجه نقد، اسب تیزرو. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ جَوْ وَ)
نیک ساخته شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تجوید شود، نیک کرده شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، روشن. خوانا (نوشته). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، هلاک شده از محبت و عشق، پر از آرزو. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(شَ وَ)
ستنبه شدن دیو. (المصادر زوزنی). ستنبه و سرکش گردیدن و یا از همه هم پیشگان سبقت بردن، خوی گرفتن بر چیزی و همیشگی ورزیدن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). عادت کردن. (دهار). مروده. و رجوع به مروده شود
لغت نامه دهخدا
(شُ بَ)
به سیری و فراخی رسیدن شتر. (آنندراج). در چراگاه بسیار افتادن شتران و به سیری و فراخی رسیدن. مجد. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مجد شود
لغت نامه دهخدا
(شَوْهْ)
نرم رفتن و نرم راندن. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ارواد. روید. رویداء. رویدیه
لغت نامه دهخدا
(مُسْ وَدد)
سیاه شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سیاه روی از غم و اندوه و رنج. (ناظم الاطباء). سیاه. (آنندراج) : و اًذا بشر أحدهم بالأنثی ̍ ظل وجهه مسوداً و هو کظیم. (قرآن 58/16)
لغت نامه دهخدا
(سَ وَ / سَو)
از ’م ت د’، مقیم گردیدن در جایی. (آنندراج). متدبالمکان متوداً، مقیم گردید. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ وِ)
رجال مذاود و مذاوید، دفاعون عن ذمارهم، که از اهل و مال خود پاسداری کنند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَرِ)
موضعی است که پیغمبر اسلام در آنجا خندق حفر کرد، و سیوطی گوید که: آن قلعه ای است در مدینه، در المراصد آمده است که: مذاد وادی است بین سلعو خندق مدینه. (از متن اللغه) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَوْ وِ)
اختیارکننده و برگزینندۀ مهتر برای قوم، آن که سیاه میکند و با سیاهی نشان میکند. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سیاه کننده، آن که با سیاهی دوات می نویسد. (ناظم الاطباء). نویسنده.
- مسود اوراق، نویسندۀ ورق ها. (ناظم الاطباء).
- ، سوادکننده از اوراق. رونوشت بردارنده. کپیه کننده از اوراق
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرتع. چراگاه. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مُسْ وِ)
فرزند مهتر (سیّد) زاینده یا فرزند سیه فام آورنده. از لغات اضداد است. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ وِ)
بلاها. (منتهی الارب) (آنندراج). بلاها و بدبختیها. (ناظم الاطباء). رماه اﷲ بالمآود، خدای او را در بلاها افکند. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مقود
تصویر مقود
افسار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معود
تصویر معود
عادت کرده بچیزی، معتاد
فرهنگ لغت هوشیار
خون بریانی گونه ای زناج در زمان کانایی (جاهلیت)، سیاه کرده سیاه کننده، نویسنده سیاه کرده شده، نوشته شده. سیاه سیاه کننده، نویسنده: مسود این ورق - عفاالله عنه ماسبق - در درسگاه دین پناه مولانالله قوام - المله والدین عبدالله... بکرات و مرات که بمذاکره رفتی
فرهنگ لغت هوشیار
آسه چرخ آسه چرخ چاه، چوب سرمه سرمه کش، باز بند چلیپا گونه ای که مرغان شکاری بر آن نشینند، میخ، ساغه تخمدان، خامه امرود گلابی: بر سر شاخی مرودی چند دید باز صبری کرد و خود را وا کشید. (مثنوی) میل سرمه، آهن حلقه لگام که گرد آن باشد، چرخ آهنین دول، میله ای که باز بر آن نشیند و زنجیری دارد که پای بازرا بدان بندند: شیر نخواهد به پیش او در زنجیر باز نخواهد به پیش او در مرود. (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مذوق
تصویر مذوق
چشیده چشیده شده چشیده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسود
تصویر مسود
((مُ سَ وَّ))
سیاه کرده شده، نوشته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معود
تصویر معود
((مُ عَ وَّ))
عادت داده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مذوق
تصویر مذوق
((مَ))
چشیده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرود
تصویر مرود
((مِ رْ وَ))
میل سرمه، آهن حلقه لگام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرود
تصویر مرود
((مُ))
امرود، گلابی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقود
تصویر مقود
((مِ وَ))
افسار، مهار، جمع مقاود
فرهنگ فارسی معین