جدول جو
جدول جو

معنی محنوک - جستجوی لغت در جدول جو

محنوک
(مَ)
صبی محنوک و صبی محنّک، کودک که خرما خائیده بر کامش مالیده باشند. (آنندراج) (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محکوک
تصویر محکوک
حک شده، خراشیده، تراشیده شده، ساییده شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ حَنْ نِ)
آزمایش کننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ)
مرد استوارخرد به تجربه ها. مجرب. آزموده. مردی که آزمایش و تجربه در کارها وی را استوار کرده باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ نِ)
استوارخرد گرداننده. (آنندراج). کسی و یا چیزی که کارآزموده می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ نَ)
رشتۀ حنک بند. (منتهی الارب). حناک. آنچه زنان فا زنخدان بندند. (مهذب الاسماء) ، لبیشه. لواشه. (منتهی الارب). حناک
لغت نامه دهخدا
(مَ نُوو)
پشت دوتاشده از کلان سالی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
زکام زده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). زکام کرده. (مهذب الاسماء). زکام زده و گرفتار زکام. (ناظم الاطباء). مزکوم. چائیده. سرماخورده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کج کرده، سخت تافته (رسن و امثال آن). (از منتهی الارب). حبل محنوج، ریسمان سخت تافته. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از حنذ. حنیذ (در تمام معانی). اسب دوانیده و سپس جل کردۀدر آفتاب بسته تا عرق کند. (ناظم الاطباء). اسبی که مهمیز کرده دوانیده شود یک دو تک بعد آن در آفتاب استاده کرده جل بر آن انداخته شود تا عرق کند. (آنندراج) ، گوشت نه بس بریان. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی ازحنش. مرد ورغلانیده شده. (از منتهی الارب) ، گزیدۀ از حنش. مرد گزیده مار یا دیگر از هوام و حشرات، رانده شده به زور و اکراه. مرد رانده شدۀ به اکراه و جبر. رانده شده به اکراه وجبر، مرد پوشیده حسب. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مجنون. دیوانه، مبتلی به صرع. (آنندراج) (منتهی الارب). مصروع. گرفتار صرع. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ نُ وَ)
خم وادی. (ناظم الاطباء). پیچ رود. گردش رودخانه. خم رودخانه. محناه. محنیه. ج، محانی. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بافته: و رساله ای در ذکر صحابه رضوان اﷲ علیهم که لمعه ای است از بوارق بیان و حدائق بنان او عتبی در اصل کتاب آورده است خطا و خطۀ محاسن بود و ربط کلام او چون خون در مفصل و سحر محصل و وشی محیوک و تبر مسبوک. (ترجمه تاریخ یمینی نسخۀ خطی کتاب خانه دهخدا ص 236)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
اسب استواراندام، بعیر محبوک، اشتر استوارخلقت، ثوب محبوک، ثوب حبیک، جامۀ نیکوبافته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
حک شده. تراشیده شده. (ناظم الاطباء). کنده کاری شده. نگین که بر آن کنده شده باشد. (آنندراج) ، آنچه از خطوط یا کلمات نوشته که تراشیده و محو شده باشد. حک شده
سوده شده. سوده. (آنندراج). ساییده شده، خراشیده شده. (ناظم الاطباء). خراشیده. خاریده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَنْ نَ)
مرد استوارخرد به تجربه. مردی که آزمایش در کارها وی را استوارکرده باشد، محنوک. صبی محنک، کودک که خرمای خائیده بر کامش مالیده باشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کار آزموده مرد استوار به تجربه ها. استوار خرد گرداننده محکم سازنده. مرد استوار به تجربه ها
فرهنگ لغت هوشیار
ساییده، خراشیده، خاریده سوده ساییده، خراشیده خاریده، نگینی که بر روی آن کنده باشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مانوک
تصویر مانوک
مانورک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محنک
تصویر محنک
((مُ حَ نَّ))
مرد استوار به تجربه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محکوک
تصویر محکوک
((مَ))
سوده، ساییده، خراشیده، خاریده، نگینی که روی آن کنده باشند
فرهنگ فارسی معین