جدول جو
جدول جو

معنی محکوک

محکوک((مَ))
سوده، ساییده، خراشیده، خاریده، نگینی که روی آن کنده باشند
تصویری از محکوک
تصویر محکوک
فرهنگ فارسی معین

واژه‌های مرتبط با محکوک

محکوک

محکوک
ساییده، خراشیده، خاریده سوده ساییده، خراشیده خاریده، نگینی که بر روی آن کنده باشند
فرهنگ لغت هوشیار

محکوک

محکوک
حک شده. تراشیده شده. (ناظم الاطباء). کنده کاری شده. نگین که بر آن کنده شده باشد. (آنندراج) ، آنچه از خطوط یا کلمات نوشته که تراشیده و محو شده باشد. حک شده
سوده شده. سوده. (آنندراج). ساییده شده، خراشیده شده. (ناظم الاطباء). خراشیده. خاریده. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا

محکوم

محکوم
کسی که حکم بر ضرر او صادر شده، دادباخته، کسی که مجبور به تحمل وضعیتی است، مقابلِ حاکم، کسی که به او دستور یا حکم می دهند، کسی که در مناظره یا بحثی مجاب شود
محکوم
فرهنگ فارسی عمید

مشکوک

مشکوک
آنکه یا آنچه در مورد آن به گمان بیفتند، مبهم، چیزی که دربارۀ آن شک پیدا شده، آنچه مورد شک باشد
مشکوک
فرهنگ فارسی عمید

مسکوک

مسکوک
ویژگی فلزی که مانند سکه ضرب شده است مثلاً طلای مسکوک، سکه
مسکوک
فرهنگ فارسی عمید

محکوم

محکوم
فرمان داده شده، حکم کرده شده، تسلیم شده، گردن نهاده، مقهور، مطیع و فرمانبردار
فرهنگ لغت هوشیار