جدول جو
جدول جو

معنی متفره - جستجوی لغت در جدول جو

متفره
(مُ فَ رَ)
زمینی که گیاه آن نابالیده چریده شود. (از منتهی الارب) (از محیطالمحیط). در اللسان زمینی که گیاه آن نابالیده بود و چریدن را ممکن نباشد. و در قاموس زمینی که گیاه آن نابالیده چریده شود. (از ذیل اقرب الموارد). مؤنث متفر. یقال: ارض متفره، زمینی که گیاه آن نابالیده چریده شود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متفرد
تصویر متفرد
تنها، یگانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متفرق
تصویر متفرق
پراکنده، دورازهم، در تصوف ویژگی سالکی که در حالت تفرقه است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متفکره
تصویر متفکره
قوۀ تفکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متفرج
تصویر متفرج
گردش کننده، شادی کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متفقه
تصویر متفقه
عالم به علم فقه، فقیه، دانشمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متفرع
تصویر متفرع
چیزی که از چیز دیگر جدا و منشعب شده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متفرس
تصویر متفرس
کسی که از علامت ها و نشانه ها به چیزی پی می برد، باهوش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متفرج
تصویر متفرج
تفرجگاه، جایی مانند باغ و مرغزار که شادی و نشاط بیاورد، جای تفرج، گردشگاه
فرهنگ فارسی عمید
غت: جملگی راخیالهای محال کرده مانند غتفره بجوال. (حدیقه)، زنا کننده زانی، پلید طبع
فرهنگ لغت هوشیار
فرع چیزی شونده، از چیزی مانند شاخه جدا شونده، شاخه شاخه شده، نتیجه شده حاصل شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغفره
تصویر مغفره
مغفرت در فارسی پوزش آمرزش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متاره
تصویر متاره
بمعنی آفتاب است
فرهنگ لغت هوشیار
دلگشای دلباز دلگشوده آسوده دل، خوشی جوی محل تفرج مکانی که موجب گشادگی خاطر گردد محل سیر: ... زمین چون دیبای مشجر و هوا چون حله زیبای مطیر برنگ و بوی راجت دلها بر آمده چنین موضعی متنزه و متفرج او بود. گشایش یابنده (از تنگی و دشواری)، گشایش خاطر یابنده، خوشی جوینده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متفرد
تصویر متفرد
یگانه و تنها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متفرس
تصویر متفرس
نشانه دان، سوار کار نما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسفره
تصویر مسفره
جارو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متکره
تصویر متکره
نا خوش دارنده، ناپسند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متفرق
تصویر متفرق
پراکنده شده
فرهنگ لغت هوشیار
متفرقه در فارسی مونث متفرق: پراگنده پراشیده ولاو بشپول، گوناگون، بیگانه نا آشنا مونث متفرق جمع متفرقات، اشخاص و اشیا متخلف: یعنی اهل بازار و روستا و متفرقه، گروهی از نگهبانان سلطنتی، اشخاص بیگانه: ورود اشخاص متفرقه ممنوع است
فرهنگ لغت هوشیار
متفقه در فارسی مونث متفق: همیو سازوار هماهنگ دانا نما، دانا دانشمند مونث متفق یا دایره متفقه دایره عروضی که دو بحر متقارب و متدارک از آن استخراج میشود. دایره متقارب. آنکه خود را فقیه معرفی کند، فقیه دانشمند جمع متفقهین
فرهنگ لغت هوشیار
متفکره در فارسی مونث متفکر: اندیشنده مونث متفکر، قوه تفکر. توضیح... سوم قوت متخیله است و چون او را با نفس حیوانی یاد کنند متخیله گویند او قوتی است ترتیب کرده در تجویف اوسط از دماغ و کار او آن است که آن جزئیات را که در خیال است با یکدیگر ترکیب کند و از یکدیگر جدا کند باختیار اندیشه. در روانشناسی امروز این تعریف صحیح نیست
فرهنگ لغت هوشیار
متجره در فارسی سودا جای جای بازرگانی محل تجارت تجارتخانه جمع متاجر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متفرعه
تصویر متفرعه
متفرعه در فارسی مونث متفرع: فرجستک ستاک مونث متفرع جمع متفرعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متفرج
تصویر متفرج
محل تفرج، مکانی که موجب گشادگی خاطر گردد، محل سیر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متاره
تصویر متاره
((مَ رَ یا رِ))
ظرفی که از چرم دوزند، آفتابه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متجره
تصویر متجره
((مُ تَ جَ رُِ))
برهنه گردنده، مجرد شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متفرج
تصویر متفرج
((مُ تَ فَ رِّ))
گشایش یابنده (از تنگی و دشواری)، گشایش خاطر یابنده، خوشی جوینده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متفرق
تصویر متفرق
((مُ تَ فَ رِّ))
پراکنده، پریشان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متفرد
تصویر متفرد
((مُ تَ فَ رِّ))
کناره گیرنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متفرع
تصویر متفرع
((مُ تَ فَ رِّ))
منشعب شده، شاخه شاخه شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متفرقه
تصویر متفرقه
((مُ تَ فَ رِّ قِ))
مؤنث متفرق، جمع متفرقات، اشخاص و اشیاء مختلف، اشخاص بیگانه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متفقه
تصویر متفقه
((مُ تَ فَ قِّ))
آن که خود را فقیه معرفی کند، فقیه، دانشمند، جمع متفقهین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متفرق
تصویر متفرق
پراکنده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از متفرقه
تصویر متفرقه
درهم
فرهنگ واژه فارسی سره