جدول جو
جدول جو

معنی متبلتع - جستجوی لغت در جدول جو

متبلتع
(مُ تَ بَ تِ)
بلتعانی (ب ت ) . (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) (ازتاج العروس ج 5 ص 281). حاذق الظریف. (معجم متن اللغه). متظرف المتکیس. (تاج العروس ایضاً). به تکلف زیرکی نماینده در حالی که چیزی نداشته باشد. (از اقرب الموارد). آن که به تکلف ظرافت و زیرکی نماید و چیزی از آن نداشته باشد. ’بلتعانی’ مثله. (آنندراج). آن که به تکلف ظرافت و زیرکی می نماید بدون آن که چیزی از وی در آن باشد. (ناظم الاطباء) ، و لیس عنده کالمتبلتع. (تاج العروس، ج 5 ص 281). و رجوع به تبلتع و بلتعانی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متبلور
تصویر متبلور
چیزی که شبیه بلور شده باشد، بلوری شده، کنایه از روشن، آشکار، نمایان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متبوع
تصویر متبوع
کسی یا چیزی که از آن پیروی می شود، پیروی شده مثلاً کشور متبوع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متمتع
تصویر متمتع
کسی که از کاری یا چیزی حظ و بهره ببرد، بهره مند، برخوردار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متبرع
تصویر متبرع
بخشش کننده و نیکویی کننده برای رضای خدا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متبلد
تصویر متبلد
گول و نادان، حیران، سرگردان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متبتل
تصویر متبتل
آنکه از دنیا بریده، زاهد
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ بَیْ یِ تَ)
امراءهٌ متبیته، زن با خانه و شوهر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
پدید آمدن سپیدی. (زوزنی). پدید آمدن موی سپید در سر کسی. (از اقرب الموارد) (از قطر المحیط) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پدید آمدن سپیدی در سر موی کسی. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
گشاده شدن در سخن است که گویا دشنام و بد میگوید در سخن یا آن کسی که پیچیده است زبان او. (شرح قاموس) (از اقرب الموارد) (قطر المحیط) ، دعوی زیرکی کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، خود پسندیدن. اعجاب بنفس. (ذیل اقرب الموارد از لسان العرب) ، تصلف. (ذیل اقرب الموارد ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَلْ وِ)
آنچه که بلوری شده باشد. بلور شده. و رجوع به بلور و تبلور شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَسَلْ لِ)
شکافته شونده. (آنندراج). شکافته شده و چاک شده و ترکیده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تسلع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ یِ)
خریدو فروخت کننده با یکدیگر. (آنندراج). شریک شونده با هم در تجارت و معامله و خرید و فروخت و داد و ستد. (ناظم الاطباء) ، متحد شونده با هم بواسطۀ بیعت کردن. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبایع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ بَ تِ)
خرامنده به ناز. (ناظم الاطباء). کسی که از روی ناز و تکبر و تفرعن می خرامد. (ناظم الاطباء). و رجوع به تبختر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ تِ)
پیاپی شونده. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). پی در پی و متوالی. (ناظم الاطباء) ، با یکدیگر پس روی کننده. (آنندراج) (منتهی الارب). و رجوع به تکاتع شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از متبختر
تصویر متبختر
خرامنده به ناز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبتله
تصویر متبتله
مونث متبتل جمع متبتلات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمتع
تصویر متمتع
برخورداری یابنده، بهره مند گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
پیروی شده پیشوا سالار پیروی شده تبعیت کرده شده اطاعت شده مقابل تابع: و خوانین و امرا لشکریان و سایر خلایق از تابع و متبوع بنوحه و زاری در آمده. یا دولت ریاست وزارت اداره متبوع... که از آن تبعیت و اطاعت کنند
فرهنگ لغت هوشیار
خدایوار دلکنده از زمین دلبسته به خدا برنده و منقطع از ما سوای خدا جمع متبتلین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبدع
تصویر متبدع
نو آورنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبرع
تصویر متبرع
دهشمند، سر آمد نیکویی کننده برای رضای خدا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبتلع
تصویر مبتلع
او باریده (بلع شده) او بارنده (بلع کننده) بسیار خوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبائع
تصویر متبائع
داد و ستد کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبلور
تصویر متبلور
بلور شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تبلیع
تصویر تبلیع
بوجود آمدن سپیدی مو در سر کسی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبلور
تصویر متبلور
((مُ تَ بَ وِ))
بلور شده، چیزی که شبیه بلور شده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متبختر
تصویر متبختر
((مُ تَ بَ تِ))
کسی که با تکبر و ناز راه می رود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متمتع
تصویر متمتع
((مُ تَ مَ تِّ))
برخوردار از چیزی، بهره مند، کسی که عمره (زیارت بیت الله با شرایط خاص) به جا آورد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متبوع
تصویر متبوع
((مَ))
پیروی شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متبرع
تصویر متبرع
((مُ تَ بَ رِّ))
نیکویی کننده برای رضای خدا
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متبتل
تصویر متبتل
((مُ تَ بَ تِّ))
برنده و منقطع از ماسوای خدا، جمع متبتلین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متمتع
تصویر متمتع
برخوردار
فرهنگ واژه فارسی سره
خودخواه، فخرفروش، متفرعن، مغرور
متضاد: افتاده، متواضع
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بلورشده، بلورین، تبلوریافته
فرهنگ واژه مترادف متضاد