پریشان ومتفرق. (آنندراج). پریشان و پراکنده. (ناظم الاطباء). نعت است از تبدد. (منتهی الارب) : خبر رسید که ختای و تنگوت از امتداد غیبت چنگیزخان مترددرای شده اند و در ایلی و عصیان متبدد گشته. (جهانگشای جوینی). و رجوع به تبدد شود، حصه کننده. (آنندراج). تقسیم کننده به حصه ها. و رجوع به تبدد شود، متلف و اسراف کننده. (ناظم الاطباء)
پریشان ومتفرق. (آنندراج). پریشان و پراکنده. (ناظم الاطباء). نعت است از تبدد. (منتهی الارب) : خبر رسید که ختای و تنگوت از امتداد غیبت چنگیزخان مترددرای شده اند و در ایلی و عصیان متبدد گشته. (جهانگشای جوینی). و رجوع به تبدد شود، حصه کننده. (آنندراج). تقسیم کننده به حصه ها. و رجوع به تبدد شود، متلف و اسراف کننده. (ناظم الاطباء)
انجوغ گرفته و لاغر شده. (منتهی الارب) (آنندراج). لاغر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پوشیده و پنهان و مسدود. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تخدد شود
انجوغ گرفته و لاغر شده. (منتهی الارب) (آنندراج). لاغر. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پوشیده و پنهان و مسدود. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تخدد شود
زیاده زاید از هزار. (آنندراج). بسیار و زیاده بر ده هزار. (ناظم الاطباء) ، فراوان: در پیرامنش بواسطۀ دره ها، جای نزول لشکر وخیام متعدد نیست. (ظفرنامۀ یزدی ج 2 ص 373) ، مختلف و گوناگون. (ناظم الاطباء) : و کمال بحسب اشخاص متعدد بود. (اوصاف الاشراف ص 18)
زیاده زاید از هزار. (آنندراج). بسیار و زیاده بر ده هزار. (ناظم الاطباء) ، فراوان: در پیرامنش بواسطۀ دره ها، جای نزول لشکر وخیام متعدد نیست. (ظفرنامۀ یزدی ج 2 ص 373) ، مختلف و گوناگون. (ناظم الاطباء) : و کمال بحسب اشخاص متعدد بود. (اوصاف الاشراف ص 18)
مردد. دودله. (منتهی الارب). دودله و مشکوک. (ناظم الاطباء). سرگشته در امری که بیرون شد کار نداند: و دو راه بود، یکی بیابان بی آب و دیگری دریا، متردد بودیم تا بکدام راه برویم. (سفرنامه ناصرخسرو). متردد میان خوف و رجاء و مترقب طوارق بلا. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 طهران ص 378). دفتری از تو وضع می کردم متردد شدم در آن گفتن. سعدی. در عقد بیع سرایی متردد بودم. (گلستان). چون در امضای کاری متردد باشی آنطرف را اختیار کن که بی آزارتر باشد. (گلستان). - متردد رأی، دودله در اندیشه و تصمیم. مردد در تصمیم گرفتن: و طاهر دبیر چون متردد رأی بود از ناروائی کارش و خجلت سوی او راه یافته و چنان شد که به دیوان کم آمدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 141). متردد رأی... در کارهای حیران بود. (کلیله و دمنه). ، آن که مقاومت می کند و ممانعت می نماید و مخالف و ناموافق. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، رونده. (آنندراج) (غیاث). آینده و رونده و آمد و شد کننده و گردش کننده و سیر کننده. (ناظم الاطباء). آن که آمد و شد کند. رفت و آمد کننده: و روزی چند پیغام ها میان ایشان متردد بود و شرح آن دراز شود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107). گرفته روی زمین آب بحر تا حدی که گر کسی متردد شود پیاده در آب چنان بود که زفرقش کلاه بارانی گهی نماید و گاهی نهان شود چو حباب. وحشی (دیوان چ نخعی ص 171). ، متفکر. (آنندراج) (غیاث). پریشان وآشفته. (ناظم الاطباء) ، سرگشته. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، کوتاه و قصیر. (ناظم الاطباء) : فی صفته صلی اﷲ علیه و سلم لیس بالطویل البائن و لا القصیر المتردد، ای المتناهی فی القصر کانه تردد بعض خلقه علی بعض و تداخلت اجزاؤه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، بی ثبات و ناپایدار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تردد شود
مردد. دودله. (منتهی الارب). دودله و مشکوک. (ناظم الاطباء). سرگشته در امری که بیرون شدِ کار نداند: و دو راه بود، یکی بیابان بی آب و دیگری دریا، متردد بودیم تا بکدام راه برویم. (سفرنامه ناصرخسرو). متردد میان خوف و رجاء و مترقب طوارق بلا. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 طهران ص 378). دفتری از تو وضع می کردم متردد شدم در آن گفتن. سعدی. در عقد بیع سرایی متردد بودم. (گلستان). چون در امضای کاری متردد باشی آنطرف را اختیار کن که بی آزارتر باشد. (گلستان). - متردد رأی، دودله در اندیشه و تصمیم. مردد در تصمیم گرفتن: و طاهر دبیر چون متردد رأی بود از ناروائی کارش و خجلت سوی او راه یافته و چنان شد که به دیوان کم آمدی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 141). متردد رأی... در کارهای حیران بود. (کلیله و دمنه). ، آن که مقاومت می کند و ممانعت می نماید و مخالف و ناموافق. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، رونده. (آنندراج) (غیاث). آینده و رونده و آمد و شد کننده و گردش کننده و سیر کننده. (ناظم الاطباء). آن که آمد و شد کند. رفت و آمد کننده: و روزی چند پیغام ها میان ایشان متردد بود و شرح آن دراز شود. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107). گرفته روی زمین آب بحر تا حدی که گر کسی متردد شود پیاده در آب چنان بود که زفرقش کلاه بارانی گهی نماید و گاهی نهان شود چو حباب. وحشی (دیوان چ نخعی ص 171). ، متفکر. (آنندراج) (غیاث). پریشان وآشفته. (ناظم الاطباء) ، سرگشته. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون) ، کوتاه و قصیر. (ناظم الاطباء) : فی صفته صلی اﷲ علیه و سلم لیس بالطویل البائن و لا القصیر المتردد، ای المتناهی فی القصر کانه تردد بعض خلقه علی بعض و تداخلت اجزاؤه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، بی ثبات و ناپایدار. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). و رجوع به تردد شود