کنار گذاشته و ترک کرده و ناتمام کنار گذاشته. (ناظم الاطباء). ترک کرده. مانده. رها کرده. باقی گذاشته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نماندم به کین تو مانیده چیز به رنج اندرم تا جهان است نیز. فردوسی. گرفتند بسیار و بردند نیز نماند از بد بخت مانیده چیز. فردوسی. و رجوع به مانیدن شود، قصور کرده شده. فرو گذاشته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، گران. ثقیل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هیدب، مرد مانیده. (تفلیسی، یادداشت ایضاً)
کنار گذاشته و ترک کرده و ناتمام کنار گذاشته. (ناظم الاطباء). ترک کرده. مانده. رها کرده. باقی گذاشته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نماندم به کین تو مانیده چیز به رنج اندرم تا جهان است نیز. فردوسی. گرفتند بسیار و بردند نیز نماند از بد بخت مانیده چیز. فردوسی. و رجوع به مانیدن شود، قصور کرده شده. فرو گذاشته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، گران. ثقیل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هَیدَب، مرد مانیده. (تفلیسی، یادداشت ایضاً)
ویژگی مادۀ غذایی کهنه یا غیرقابل مصرف مثلاً غذای مانده، باقی مانده، خسته، در علم حسابداری باقی ماندۀ حساب، تفاوت جمع اقلام دریافتی و پرداختی، کنایه از بی نصیب
ویژگی مادۀ غذایی کهنه یا غیرقابل مصرف مثلاً غذای مانده، باقی مانده، خسته، در علم حسابداری باقی ماندۀ حساب، تفاوت جمع اقلام دریافتی و پرداختی، کنایه از بی نصیب
در مفردات ابن البیطار چ مصرص 35 در فوائد ’اشق’ گوید: ’وینفع من وجع الظهر و المایده’ ولکلرک مترجم فرانسوی ابن البیطار این عبارت را ’برای درد پشت و کمر مفید است’ معنی کرده است و کلمه مایده را بدین معنی در جائی نیافتم و شاید غلطی در کتابت باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
در مفردات ابن البیطار چ مصرص 35 در فوائد ’اشق’ گوید: ’وینفع من وجع الظهر و المایده’ ولکلرک مترجم فرانسوی ابن البیطار این عبارت را ’برای درد پشت و کمر مفید است’ معنی کرده است و کلمه مایده را بدین معنی در جائی نیافتم و شاید غلطی در کتابت باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
به صفت چیزی شدن باشد یعنی مثل و مانند و شبیه چیزی شدن. (برهان) (آنندراج). مانند چیزی شدن. (فرهنگ رشیدی). شبیه و مانند شدن و به صفت چیزی متصف شدن. (ناظم الاطباء). مانستن. ماندن. مشاکلت. مشابهت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). المضارعه، با چیزی مانیدن. (زوزنی). المجانسه، با کسی مانیدن. (تاج المصادربیهقی). تشابه، به هم مانیدن. (زوزنی) : سراسر به طاوس مانید نر که جز رنگ چیزی ندارد دگر. اسدی. بدان وقت که تن درست بود ترا مانید. (تفسیرکمبریج، از فرهنگ فارسی معین) ، گمراه شدن. (ناظم الاطباء). سرگردان شدن. (از فرهنگ جانسون) ، فراموش کردن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
به صفت چیزی شدن باشد یعنی مثل و مانند و شبیه چیزی شدن. (برهان) (آنندراج). مانند چیزی شدن. (فرهنگ رشیدی). شبیه و مانند شدن و به صفت چیزی متصف شدن. (ناظم الاطباء). مانستن. ماندن. مشاکلت. مشابهت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). المضارعه، با چیزی مانیدن. (زوزنی). المجانسه، با کسی مانیدن. (تاج المصادربیهقی). تشابه، به هم مانیدن. (زوزنی) : سراسر به طاوس مانید نر که جز رنگ چیزی ندارد دگر. اسدی. بدان وقت که تن درست بود ترا مانید. (تفسیرکمبریج، از فرهنگ فارسی معین) ، گمراه شدن. (ناظم الاطباء). سرگردان شدن. (از فرهنگ جانسون) ، فراموش کردن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
به معنی گذاشتن و ترک کردن و رها کردن. (ناظم الاطباء). ترک کردن. واگذاشتن. واگذار کردن. رها کردن. ماندن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بجای هر گرانمایه فرومایه نشانیده نمانیده است ساوی او کرۀ اوت مانیده (کذا). رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ز خسرو نبد هیچ مانیده چیز کنون کینه بر کینه بفزود نیز. فردوسی. چو بندی بر آن بند بفزود نیز نبود از بد بخت مانیده چیز. فردوسی. کنون هرچه مانیده بود از نیا ز کین جستن و جنگ و از کیمیا. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 249). ز تندی گرفتار شد ریونیز نبوداز بد بخت مانیده چیز. فردوسی. مراین معدن خار و خس را بجای بدین خوش علف گله مانیدمی. دهخدا. ، فروگذار کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فروگذاشتن. عمل نکردن: ز پندت نبد هیچ مانیده چیز ولیکن مرا خود پرآمد قفیز. فردوسی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، بازماندن ازکاری یا چیزی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
به معنی گذاشتن و ترک کردن و رها کردن. (ناظم الاطباء). ترک کردن. واگذاشتن. واگذار کردن. رها کردن. ماندن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بجای هر گرانمایه فرومایه نشانیده نمانیده است ساوی او کرۀ اوت مانیده (کذا). رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ز خسرو نبد هیچ مانیده چیز کنون کینه بر کینه بفزود نیز. فردوسی. چو بندی بر آن بند بفزود نیز نبود از بد بخت مانیده چیز. فردوسی. کنون هرچه مانیده بود از نیا ز کین جستن و جنگ و از کیمیا. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 249). ز تندی گرفتار شد ریونیز نبوداز بد بخت مانیده چیز. فردوسی. مراین معدن خار و خس را بجای بدین خوش علف گله مانیدمی. دهخدا. ، فروگذار کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فروگذاشتن. عمل نکردن: ز پندت نبد هیچ مانیده چیز ولیکن مرا خود پرآمد قفیز. فردوسی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، بازماندن ازکاری یا چیزی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
شبیه و مشابه. (ناظم الاطباء). افادۀ معنی تشبیه کند. (آنندراج). شباهت دارنده. شبه. شبیه. نظیر. مانند. مانا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : میغ مانندۀ پنبه است وورا باد، نداف هست سدکیس درونه که بدو پنبه زنند. ابوالمؤید (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بهین کار اندر جهان آن بود که مانندۀ کار یزدان بود. ابوشکور. پدر دختر او را بشارت داد و او را انوشیروان نام کردند قباد شاد شد و او را پیش خواست سخت ماننده بودبه قباد. (بلعمی). به بالای سرواست و رویین تن است به هر چیز مانندۀ بهمن است. فردوسی. برادر به من نیز ماننده بود جوان بود وهمسال و فرخنده بود. فردوسی. چنان دان که مانندۀ شاه را همان نیمه شب نیمۀ ماه را. فردوسی. جسم...جایگاه خویش پر کرده دارد، چیزی دیگر از آنکه مانندۀ او بود در جایگاه او نتواند بودن. (التفهیم). اندر این دولت مانندۀ تو کیست دگر چه به نیکو سیری و چه به نیکونظری. فرخی. خاصه آن بنده که مانندۀ من بنده بود مدح گوینده ودانندۀ الفاظ دری. فرخی. دوستانم همه مانندۀ وسنی شده اند همه زان است که با من نه درم ماند و نه زر. عسجدی. بچگانمان همه مانندۀ شمس و قمرند زانکه هم سیرت و هم صورت هر دو پدرند. منوچهری. دشت مانندۀ دیبای منقش گشته ست لاله برطرف چمن چون گه آتش گشته ست. منوچهری (دیوان، چ دبیرسیاقی، ص 169). و مرا چاره نباشد از نگاهداشت مصالح ملک اندک و بسیار و هم در مصالح تو و مانندۀ تو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272). ببخشای بر زیردستان به مهر برایشان به هر کار مفروز چهر که ایشان به تو پاک ماننده اند خداوند را همچو تو بنده اند. اسدی. این تن صدف است من بدو در مانندۀ در شاهوارم. ناصرخسرو. ز راه شخص ماننده ست نادان مرد با دانا چنان کز دور جمع سور ماننده ست با ماتم. ناصرخسرو. ندیدی به نوروز گشته به صحرا به عیوق ماننده لالۀ طری را. ناصرخسرو. چون به آنجا رسیدیم از برهنگی و عاجزی به دیوانگان ماننده بودیم. (سفرنامۀ ناصرخسرو). و آنچه (از خون) از رگهای شش برآید، خونی گرمتر و بقوام تر و به خون ماننده تر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و او... سخت عظیم ماننده بود به بوسفیان. (مجمل التواریخ و القصص). ای که اوصاف پری دانی جمال او ببین کی بود مانندۀ دیدار آن جانان پری. سوزنی. دشمن مانندۀماراست که هرگز دوست نگردد. (سندبادنامه ص 338). دروغی که ماننده باشد به راست به از راستی کز درستی جداست. نظامی. مانندۀ آیینه و آبند این قوم تا در نظری در دلشان جاداری. ابوالحسن فراهانی. قصۀ او عظیم ماننده است به قصۀ یوسف صدیق علیه السلام. (تاریخ قم ص 8)، (ادات تشبیه) بسان. بکردار. چون. همچون: از بیخ بکند او و مرا خوار بینداخت مانندۀ خار خسک و خار خوانا. ابوشکور (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بر مرگ پدر گرچه پسر داردسوک در خاک نهان کندش مانندۀ پوک. منجیک (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). برآشفت مانندۀ پیل مست یکی گرزۀ گاوپیکر بدست. فردوسی. برخویشتن خواندشان نامور برآورد مانندۀ شیرنر. فردوسی. شاخ بنفشه بر سر زانو نهاده سر مانندۀ مخالف بوسهل زوزنی. منوچهری. و مانندۀ آن کس که راه خدا جوید. (قابوسنامه). ای خوانده به صد حیلت و تقلید قرآن را مانندۀ مرغی که بیاموزد دستان از خواندن چیزی که بخوانی و ندانی هرگز نشود حاصل چیزیت جز افغان. ناصرخسرو. هوای آن گرمسیر است مانندۀ بشاوور. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 145). بر دیدۀ من روزهای روشن مانندۀ شبهای تار دارد. مسعودسعد (دیوان ص 101). اکنون ضیعتی بیافتم که به هر وقت مانندۀ آن بدست نیاید. (تاریخ بخارا، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در حجرۀ خاص او فلک را مانندۀ حلقه بر در آرم. خاقانی. مانندۀ مادران مرده فرزند در دیدۀ عالم ابر، کافور افکند. (از سندبادنامه). می ریخت سرشک دیده تا روز مانندۀ شمع خویشتن سوز. نظامی. مانندۀ گل به روزگاری اندک سربرزد و غنچه گشت و بشکفت و بریخت. (ازترجمه محاسن اصفهان). بی روی تو خورشید فتاد از نظر من مانندۀ سیفی که به کف زنگ برآورد. ملاقاسم مشهدی (از آنندراج). - بماننده، ماننده. (آنندراج). همچون. چون. بسان. بکردار: دو رانش بمانندۀ ران پیل گه رزم جوشان تر از رود نیل. فردوسی. نبرده سواری گرامیش نام بمانندۀپور دستان سام. فردوسی. به گردن برآورده گرز گران بمانندۀ پتک آهنگران. فردوسی. دیدم کز جانوران جهان نیست بمانندۀ او جانور. سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، باقی. مقابل میرنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، ترک کننده: مانندۀ چیزی، تارک آن. رافض آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
شبیه و مشابه. (ناظم الاطباء). افادۀ معنی تشبیه کند. (آنندراج). شباهت دارنده. شبه. شبیه. نظیر. مانند. مانا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : میغ مانندۀ پنبه است وورا باد، نداف هست سدکیس درونه که بدو پنبه زنند. ابوالمؤید (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بهین کار اندر جهان آن بود که مانندۀ کار یزدان بود. ابوشکور. پدر دختر او را بشارت داد و او را انوشیروان نام کردند قباد شاد شد و او را پیش خواست سخت ماننده بودبه قباد. (بلعمی). به بالای سرواست و رویین تن است به هر چیز مانندۀ بهمن است. فردوسی. برادر به من نیز ماننده بود جوان بود وهمسال و فرخنده بود. فردوسی. چنان دان که مانندۀ شاه را همان نیمه شب نیمۀ ماه را. فردوسی. جسم...جایگاه خویش پر کرده دارد، چیزی دیگر از آنکه مانندۀ او بود در جایگاه او نتواند بودن. (التفهیم). اندر این دولت مانندۀ تو کیست دگر چه به نیکو سیری و چه به نیکونظری. فرخی. خاصه آن بنده که مانندۀ من بنده بود مدح گوینده ودانندۀ الفاظ دری. فرخی. دوستانم همه مانندۀ وسنی شده اند همه زان است که با من نه درم ماند و نه زر. عسجدی. بچگانمان همه مانندۀ شمس و قمرند زانکه هم سیرت و هم صورت هر دو پدرند. منوچهری. دشت مانندۀ دیبای منقش گشته ست لاله برطرف چمن چون گَه ِ آتش گشته ست. منوچهری (دیوان، چ دبیرسیاقی، ص 169). و مرا چاره نباشد از نگاهداشت مصالح ملک اندک و بسیار و هم در مصالح تو و مانندۀ تو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272). ببخشای بر زیردستان به مهر برایشان به هر کار مفروز چهر که ایشان به تو پاک ماننده اند خداوند را همچو تو بنده اند. اسدی. این تن صدف است من بدو در مانندۀ در شاهوارم. ناصرخسرو. ز راه شخص ماننده ست نادان مرد با دانا چنان کز دور جمع سور ماننده ست با ماتم. ناصرخسرو. ندیدی به نوروز گشته به صحرا به عیوق ماننده لالۀ طری را. ناصرخسرو. چون به آنجا رسیدیم از برهنگی و عاجزی به دیوانگان ماننده بودیم. (سفرنامۀ ناصرخسرو). و آنچه (از خون) از رگهای شش برآید، خونی گرمتر و بقوام تر و به خون ماننده تر باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و او... سخت عظیم ماننده بود به بوسفیان. (مجمل التواریخ و القصص). ای که اوصاف پری دانی جمال او ببین کی بود مانندۀ دیدار آن جانان پری. سوزنی. دشمن مانندۀماراست که هرگز دوست نگردد. (سندبادنامه ص 338). دروغی که ماننده باشد به راست به از راستی کز درستی جداست. نظامی. مانندۀ آیینه و آبند این قوم تا در نظری در دلشان جاداری. ابوالحسن فراهانی. قصۀ او عظیم ماننده است به قصۀ یوسف صدیق علیه السلام. (تاریخ قم ص 8)، (ادات تشبیه) بسان. بکردار. چون. همچون: از بیخ بکند او و مرا خوار بینداخت مانندۀ خار خسک و خار خوانا. ابوشکور (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بر مرگ پدر گرچه پسر داردسوک در خاک نهان کندش مانندۀ پوک. منجیک (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). برآشفت مانندۀ پیل مست یکی گرزۀ گاوپیکر بدست. فردوسی. برخویشتن خواندشان نامور برآورد مانندۀ شیرنر. فردوسی. شاخ بنفشه بر سر زانو نهاده سر مانندۀ مخالف بوسهل زوزنی. منوچهری. و مانندۀ آن کس که راه خدا جوید. (قابوسنامه). ای خوانده به صد حیلت و تقلید قرآن را مانندۀ مرغی که بیاموزد دستان از خواندن چیزی که بخوانی و ندانی هرگز نشود حاصل چیزیت جز افغان. ناصرخسرو. هوای آن گرمسیر است مانندۀ بشاوور. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 145). بر دیدۀ من روزهای روشن مانندۀ شبهای تار دارد. مسعودسعد (دیوان ص 101). اکنون ضیعتی بیافتم که به هر وقت مانندۀ آن بدست نیاید. (تاریخ بخارا، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در حجرۀ خاص او فلک را مانندۀ حلقه بر در آرم. خاقانی. مانندۀ مادران مرده فرزند در دیدۀ عالم ابر، کافور افکند. (از سندبادنامه). می ریخت سرشک دیده تا روز مانندۀ شمع خویشتن سوز. نظامی. مانندۀ گل به روزگاری اندک سربرزد و غنچه گشت و بشکفت و بریخت. (ازترجمه محاسن اصفهان). بی روی تو خورشید فتاد از نظر من مانندۀ سیفی که به کف زنگ برآورد. ملاقاسم مشهدی (از آنندراج). - بماننده، ماننده. (آنندراج). همچون. چون. بسان. بکردار: دو رانش بمانندۀ ران پیل گه رزم جوشان تر از رود نیل. فردوسی. نبرده سواری گرامیش نام بمانندۀپور دستان سام. فردوسی. به گردن برآورده گرز گران بمانندۀ پتک آهنگران. فردوسی. دیدم کز جانوران جهان نیست بمانندۀ او جانور. سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، باقی. مقابل میرنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، ترک کننده: مانندۀ چیزی، تارک آن. رافض آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
مائده. خوان. سفره: چون از انشاد این قصیده فراغ حاصل آمد مایده نهادند مزین به اصناف مطعوم... (تاریخ بیهق ص 161). کشیده مایده یک میل در میل مگس را گاو دادی پشه را پیل. نظامی. و رجوع به مائده شود
مائده. خوان. سفره: چون از انشاد این قصیده فراغ حاصل آمد مایده نهادند مزین به اصناف مطعوم... (تاریخ بیهق ص 161). کشیده مایده یک میل در میل مگس را گاو دادی پشه را پیل. نظامی. و رجوع به مائده شود
خم کرده. (یادداشت بخط مؤلف). خمیده شده. (برهان قاطع) : چو با تیغ نزدیک شد ریونیز بزه برکشید آن خمانیده شیز. فردوسی. به پیش اندر آمد یکی تند ببر جهان چون درخش و خروشان چو ابر خمانیده دم چون کمانی ز قیر همه نوک دندان چو پیکان تیر. اسدی (گرشاسب نامه). ، تقلیدنموده. (برهان قاطع)
خم کرده. (یادداشت بخط مؤلف). خمیده شده. (برهان قاطع) : چو با تیغ نزدیک شد ریونیز بزه برکشید آن خمانیده شیز. فردوسی. به پیش اندر آمد یکی تند ببر جهان چون درخش و خروشان چو ابر خمانیده دم چون کمانی ز قیر همه نوک دندان چو پیکان تیر. اسدی (گرشاسب نامه). ، تقلیدنموده. (برهان قاطع)
دست کشیده لمس کرده مس کرده، بهم فشار داده، مشت و مال داده، چیزی روی جسمی کشیده، گوشمالی داده، تصادف کرده (دو اتومبیل با هم)، از بین رفته کان لم یکن محسوب شده، مستعمل: تو چشم مرا نیز بمالیده ازاری روشن کن ازیرا که من ایزار ندارم. (سنائی مصف. 713) -9 بالازده باز مالیده، انگشتو
دست کشیده لمس کرده مس کرده، بهم فشار داده، مشت و مال داده، چیزی روی جسمی کشیده، گوشمالی داده، تصادف کرده (دو اتومبیل با هم)، از بین رفته کان لم یکن محسوب شده، مستعمل: تو چشم مرا نیز بمالیده ازاری روشن کن ازیرا که من ایزار ندارم. (سنائی مصف. 713) -9 بالازده باز مالیده، انگشتو
خوردنی، خوانی که برآن طعام باشد، یا مائده خرگهی. نعیم بهشتی نعیم آسمانی. یا مائده مسیح. روایت کنند که تا مدتی هر روز بوسیله ابر خوانی برعیسی ع نازل میشد و درآن ماهیی بود بریان بی خار که روغن ازو می چکید. نزدیک سر آن نمک و متصل به دم آن سرکه و بر حوالی خوان انواع تره ها چیده بود و پنج گرده نان بر یکی روغن زیتون بردیگری عسل برسوم روغن زرد برچهارم پنیر و بر پنجم قدید (گوشت بریان) بود
خوردنی، خوانی که برآن طعام باشد، یا مائده خرگهی. نعیم بهشتی نعیم آسمانی. یا مائده مسیح. روایت کنند که تا مدتی هر روز بوسیله ابر خوانی برعیسی ع نازل میشد و درآن ماهیی بود بریان بی خار که روغن ازو می چکید. نزدیک سر آن نمک و متصل به دم آن سرکه و بر حوالی خوان انواع تره ها چیده بود و پنج گرده نان بر یکی روغن زیتون بردیگری عسل برسوم روغن زرد برچهارم پنیر و بر پنجم قدید (گوشت بریان) بود