جدول جو
جدول جو

واژه‌های مرتبط با مالیده

مالیده

مالیده
دست کشیده لمس کرده مس کرده، بهم فشار داده، مشت و مال داده، چیزی روی جسمی کشیده، گوشمالی داده، تصادف کرده (دو اتومبیل با هم)، از بین رفته کان لم یکن محسوب شده، مستعمل: تو چشم مرا نیز بمالیده ازاری روشن کن ازیرا که من ایزار ندارم. (سنائی مصف. 713) -9 بالازده باز مالیده، انگشتو
فرهنگ لغت هوشیار

مالیده

مالیده
تنبیه شده، مالش داده شده، تلف شده، از بین رفته، مرتب شده
مالیده
فرهنگ فارسی معین

مانیده

مانیده
مانده، باقی گذاشته، برای مِثال نماندم به کین تو مانیده چیز / به رنج اندرم تا جهان است نیز (فردوسی۲ - ۱۳۹۱)
مانیده
فرهنگ فارسی عمید