به صفت چیزی شدن باشد یعنی مثل و مانند و شبیه چیزی شدن. (برهان) (آنندراج). مانند چیزی شدن. (فرهنگ رشیدی). شبیه و مانند شدن و به صفت چیزی متصف شدن. (ناظم الاطباء). مانستن. ماندن. مشاکلت. مشابهت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). المضارعه، با چیزی مانیدن. (زوزنی). المجانسه، با کسی مانیدن. (تاج المصادربیهقی). تشابه، به هم مانیدن. (زوزنی) : سراسر به طاوس مانید نر که جز رنگ چیزی ندارد دگر. اسدی. بدان وقت که تن درست بود ترا مانید. (تفسیرکمبریج، از فرهنگ فارسی معین) ، گمراه شدن. (ناظم الاطباء). سرگردان شدن. (از فرهنگ جانسون) ، فراموش کردن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
به صفت چیزی شدن باشد یعنی مثل و مانند و شبیه چیزی شدن. (برهان) (آنندراج). مانند چیزی شدن. (فرهنگ رشیدی). شبیه و مانند شدن و به صفت چیزی متصف شدن. (ناظم الاطباء). مانستن. ماندن. مشاکلت. مشابهت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). المضارعه، با چیزی مانیدن. (زوزنی). المجانسه، با کسی مانیدن. (تاج المصادربیهقی). تشابه، به هم مانیدن. (زوزنی) : سراسر به طاوس مانید نر که جز رنگ چیزی ندارد دگر. اسدی. بدان وقت که تن درست بود ترا مانید. (تفسیرکمبریج، از فرهنگ فارسی معین) ، گمراه شدن. (ناظم الاطباء). سرگردان شدن. (از فرهنگ جانسون) ، فراموش کردن. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
به معنی گذاشتن و ترک کردن و رها کردن. (ناظم الاطباء). ترک کردن. واگذاشتن. واگذار کردن. رها کردن. ماندن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بجای هر گرانمایه فرومایه نشانیده نمانیده است ساوی او کرۀ اوت مانیده (کذا). رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ز خسرو نبد هیچ مانیده چیز کنون کینه بر کینه بفزود نیز. فردوسی. چو بندی بر آن بند بفزود نیز نبود از بد بخت مانیده چیز. فردوسی. کنون هرچه مانیده بود از نیا ز کین جستن و جنگ و از کیمیا. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 249). ز تندی گرفتار شد ریونیز نبوداز بد بخت مانیده چیز. فردوسی. مراین معدن خار و خس را بجای بدین خوش علف گله مانیدمی. دهخدا. ، فروگذار کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فروگذاشتن. عمل نکردن: ز پندت نبد هیچ مانیده چیز ولیکن مرا خود پرآمد قفیز. فردوسی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، بازماندن ازکاری یا چیزی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
به معنی گذاشتن و ترک کردن و رها کردن. (ناظم الاطباء). ترک کردن. واگذاشتن. واگذار کردن. رها کردن. ماندن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بجای هر گرانمایه فرومایه نشانیده نمانیده است ساوی او کرۀ اوت مانیده (کذا). رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ز خسرو نبد هیچ مانیده چیز کنون کینه بر کینه بفزود نیز. فردوسی. چو بندی بر آن بند بفزود نیز نبود از بد بخت مانیده چیز. فردوسی. کنون هرچه مانیده بود از نیا ز کین جستن و جنگ و از کیمیا. فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 249). ز تندی گرفتار شد ریونیز نبوداز بد بخت مانیده چیز. فردوسی. مراین معدن خار و خس را بجای بدین خوش علف گله مانیدمی. دهخدا. ، فروگذار کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). فروگذاشتن. عمل نکردن: ز پندت نبد هیچ مانیده چیز ولیکن مرا خود پرآمد قفیز. فردوسی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، بازماندن ازکاری یا چیزی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
گمان کردن. اعتقاد داشتن. اندیشیدن. باور کردن: سپاهی که سگسار خوانندشان پلنگان جنگی گمانندشان. فردوسی. همانا گماند که من کودکم به دانش چنانچون بسال اندکم. اسدی. نبایدکه بدپیشه باشدت دوست که هر کس چنانت گماند که اوست. اسدی
گمان کردن. اعتقاد داشتن. اندیشیدن. باور کردن: سپاهی که سگسار خوانندشان پلنگان جنگی گمانندشان. فردوسی. همانا گماند که من کودکم به دانش چنانچون بسال اندکم. اسدی. نبایدکه بدپیشه باشدت دوست که هر کس چنانت گماند که اوست. اسدی
دماندن. متعدی از دمیدن. (یادداشت مؤلف). تشرید. (دهار) ، رویانیدن. (یادداشت مؤلف) : از خون عدو جوی روان گشته چو وادی وز شاخ دمانیده شکوفه شجر فتح. مسعودسعد. - بردمانیدن، رویانیدن. (یادداشت مؤلف) : بردمانیده علی رغم من ای ماه سما چشمۀ مهر تو از چشمۀ نوش تو گیا. مختاری غزنوی. و رجوع به دماندن و دمیدن شود
دماندن. متعدی از دمیدن. (یادداشت مؤلف). تشرید. (دهار) ، رویانیدن. (یادداشت مؤلف) : از خون عدو جوی روان گشته چو وادی وز شاخ دمانیده شکوفه شجر فتح. مسعودسعد. - بردمانیدن، رویانیدن. (یادداشت مؤلف) : بردمانیده علی رغم من ای ماه سما چشمۀ مهر تو از چشمۀ نوش تو گیا. مختاری غزنوی. و رجوع به دماندن و دمیدن شود
متعدی رمیدن. (آنندراج). رمیدن کنانیدن و ترسانیدن. (ناظم الاطباء). رم دادن. رماندن. انفار. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). تنفیر. استنفار. (منتهی الارب). تشرید. (از اقرب الموارد). با بیم دادن گریزانیدن. دور کردن با ایجاد وحشت. آشفتن و گریزانیدن با ترساندن: به خنجر و سپر ماه دیو را برمان که هست ماه به یک ره سپر دو ره خنجر. سوزنی. اعاره، رمانیدن اسب. (تاج المصادر بیهقی) ، به مجاز، تار و مار کردن. پراکنده ساختن. راندن. گریزاندن. منکوب و سرکوب ساختن: وزیر چند بار استاد مرا گفت می بینی که چه خواهد کرد در چنین وقت به رمانیدن پورتکین. (تاریخ بیهقی). ترکمانان را بجمله از خراسان رمانیده آید. (تاریخ بیهقی). شحنه بدو پیوندد و روی بدان مهم آرند و آن خوارج را برمانند. (تاریخ بیهقی)
متعدی رمیدن. (آنندراج). رمیدن کنانیدن و ترسانیدن. (ناظم الاطباء). رم دادن. رماندن. انفار. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). تنفیر. استنفار. (منتهی الارب). تشرید. (از اقرب الموارد). با بیم دادن گریزانیدن. دور کردن با ایجاد وحشت. آشفتن و گریزانیدن با ترساندن: به خنجر و سپر ماه دیو را برمان که هست ماه به یک ره سپر دو ره خنجر. سوزنی. اعاره، رمانیدن اسب. (تاج المصادر بیهقی) ، به مجاز، تار و مار کردن. پراکنده ساختن. راندن. گریزاندن. منکوب و سرکوب ساختن: وزیر چند بار استاد مرا گفت می بینی که چه خواهد کرد در چنین وقت به رمانیدن پورتکین. (تاریخ بیهقی). ترکمانان را بجمله از خراسان رمانیده آید. (تاریخ بیهقی). شحنه بدو پیوندد و روی بدان مهم آرند و آن خوارج را برمانند. (تاریخ بیهقی)
خرامانیدن. (شرفنامۀ منیری). در سیر و خرام آوردن. خرامانیدن و به ناز و کشی و آهستگی راه بردن. چماندن و خراماندن: کجا من چمانیدمی بادپای بپرداختی شیر درنده جای. فردوسی. رجوع به چم و چماندن شود، خوش خرامیدن و به ناز و زیبائی رفتن. (ناظم الاطباء). و رجوع به چمیدن شود، خمانیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). خماندن و خم آوردن
خرامانیدن. (شرفنامۀ منیری). در سیر و خرام آوردن. خرامانیدن و به ناز و کشی و آهستگی راه بردن. چماندن و خراماندن: کجا من چمانیدمی بادپای بپرداختی شیر درنده جای. فردوسی. رجوع به چم و چماندن شود، خوش خرامیدن و به ناز و زیبائی رفتن. (ناظم الاطباء). و رجوع به چمیدن شود، خمانیدن کنانیدن. (ناظم الاطباء). خماندن و خم آوردن
کج کردن. خم کردن. پیچیدن. پیچانیدن. (ناظم الاطباء). دوتا کردن. دوتاه کردن. منحنی کردن. کوژ کردن. دولا کردن. خم دادن. خم کردن. چون کمانی کج کردن. تعویج. چون: خمانیدن چوب. خمانیدن پشت کسی را. خمانیدن سقف را با بارهای گران. (یادداشت بخط مؤلف). تفرقع، بانگ آمدن از انگشتان بخمانیدن. (منتهی الارب). قعش، خمانیدن سر چوب بسوی خویش. (منتهی الارب) ، کج کردن. تاب دادن. (ناظم الاطباء) ، تقلید کردن گفتگو و حرکات و سکنات مردم را بطریق مسخرگی. (از ناظم الاطباء). - بازخمانیدن کس را، بازگردانیدن کسی را و چون او گفتن و چون او کردن استهزاء و ریشخنده را. او را برآوردن نیز گویند و امروز تقلید کسی یا ادای کسی را درآوردن گویند و نیز شکلک ساختن. (یادداشت بخط مؤلف) : چون بوزنه ای کو بکسی بازخماند. طیان (از فرهنگ اسدی نخجوانی). - خمانیدن به کسی، شکلک ساختن بدو. ادای او را درآوردن. (یادداشت بخط مؤلف)
کج کردن. خم کردن. پیچیدن. پیچانیدن. (ناظم الاطباء). دوتا کردن. دوتاه کردن. منحنی کردن. کوژ کردن. دولا کردن. خم دادن. خم کردن. چون کمانی کج کردن. تعویج. چون: خمانیدن چوب. خمانیدن پشت کسی را. خمانیدن سقف را با بارهای گران. (یادداشت بخط مؤلف). تفرقع، بانگ آمدن از انگشتان بخمانیدن. (منتهی الارب). قعش، خمانیدن سر چوب بسوی خویش. (منتهی الارب) ، کج کردن. تاب دادن. (ناظم الاطباء) ، تقلید کردن گفتگو و حرکات و سکنات مردم را بطریق مسخرگی. (از ناظم الاطباء). - بازخمانیدن کس را، بازگردانیدن کسی را و چون او گفتن و چون او کردن استهزاء و ریشخنده را. او را برآوردن نیز گویند و امروز تقلید کسی یا ادای کسی را درآوردن گویند و نیز شکلک ساختن. (یادداشت بخط مؤلف) : چون بوزنه ای کو بکسی بازخماند. طیان (از فرهنگ اسدی نخجوانی). - خمانیدن به کسی، شکلک ساختن بدو. ادای او را درآوردن. (یادداشت بخط مؤلف)