جدول جو
جدول جو

معنی لشکردار - جستجوی لغت در جدول جو

لشکردار
دارندۀ لشکر، نگهدار لشکر
تصویری از لشکردار
تصویر لشکردار
فرهنگ فارسی عمید
لشکردار(تِ مَ پَ)
دارندۀ لشکر. سرلشکر: کارهای مملکت به مردان کار و لشکر و لشکردار راست آید. (مرزبان نامه)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لشکرگاه
تصویر لشکرگاه
جای لشکر در میدان جنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اشتردار
تصویر اشتردار
شتربان، ساربان، کسی که شتر دارد و با شتر از جایی به جای دیگر بار می برد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کشوردار
تصویر کشوردار
نگهبان کشور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرآرا
تصویر لشکرآرا
لشکرآراینده، نظم دهندۀ لشکر، فرمانده لشکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرگذار
تصویر لشکرگذار
لشکرکش، آنکه لشکر را به جنگ ببرد، فرمانده لشکر، لشکرگرا، سپه کش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرگرا
تصویر لشکرگرا
لشکرکش، آنکه لشکر را به جنگ ببرد، فرمانده لشکر، لشکرگذار، سپه کش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرشکار
تصویر لشکرشکار
لشکر شکارنده، درهم شکنندۀ لشکر، لشکرشکن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرشکر
تصویر لشکرشکر
لشکرشکرنده، درهم شکنندۀ لشکر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بدکردار
تصویر بدکردار
بدکار، بدکنش، کسی که کارهای زشت انجام می دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لشکرداری
تصویر لشکرداری
نگهداری لشکر، فرماندهی لشکر
فرهنگ فارسی عمید
(بَ کِ)
بدافعال و بدکار. (آنندراج). بدعمل و بدفعل. (ناظم الاطباء). مسی ٔ. (دهار). بدکنش. (یادداشت مؤلف) : و متغلبان را که ستمکار بدکردار باشند خارجی باید گفت و با ایشان جهاد باید کرد و این میزانی است که نیکوکردار و بدکردار را بدان بسنجند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93).
نبینی حرص این جهّال بدکردار را زآن پس
که پیوسته همی درّند بر منبر گریبانها.
ناصرخسرو.
جزای کردار این بی باک بدکردار چیست ؟ (سندبادنامه ص 325). ای بیوفای نابکار و ای بدعهد بدکردار. (سندبادنامه ص 158).
نه نیکان را بد افتاده ست هرگز
نه بدکردار را فرجام نیکو.
سعدی (صاحبیه).
مرد بداصل هست بدکردار
مطلب بوی نافه از مردار.
مکتبی.
- امثال:
بدکردار بداندیش بود. (قرهالعیون از امثال و حکم دهخدا ج 1 ص 405).
لغت نامه دهخدا
(زَ)
آنکه لشکر خصم را گیرد و مغلوب سازد
لغت نامه دهخدا
(لَ کِ)
دهی جزء دهستان سیاهکل بخش سیاهکل دیلمان شهرستان لاهیجان، واقع در سه هزارگزی شمال سیاهکل. جلگه. معتدل. مالاریائی دارای 720 تن سکنه، شیعه، گیلکی و فارسی زبان. آب آن از رود خانه شمرود. محصول آنجا برنج و چای و ابریشم و بنشن. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(تَ پَ رَ)
لشکرآرای. آرایندۀ لشکر. منظم کننده لشکر. آنکه تعبیۀ سپاه کند. سردار لشکر. فرمانده سپاه:
همه نیزه داران شمشیرزن
همه لشکرآرای و لشکرشکن.
دقیقی.
به قلب اندرون ساخته جای خویش
شده هر یکی لشکرآرای خویش.
فردوسی.
ابر میسره لشکرآرای هند
زره دار و در چنگ رومی پرند.
فردوسی.
نگه کرد در قلبگه جای خویش
سپهبد بد و لشکرآرای خویش.
فردوسی.
چنین گفت با لشکرآرای خویش
که دیوار ما آهنین است پیش.
فردوسی.
بیاراست بر میمنه جای خویش
سپهبد بد و لشکرآرای خویش.
فردوسی.
سوی فور هندی سپهدار هند
بلنداختر و لشکرآرای هند.
فردوسی.
ترا با دلیران من پای نیست
به هند اندرون لشکرآرای نیست.
فردوسی.
ترا نیز با رزم او پای نیست
ز ترکان چنین لشکرآرای نیست.
فردوسی.
بدو گفت نوذر که این رای نیست
سپه را چو تو لشکرآرای نیست.
فردوسی.
بدو گفت رو لشکرآرای باش
بر آن کوهۀ ریگ بر پای باش.
فردوسی.
به دست چپ خویش بر جای کرد
دل افروز را لشکرآرای کرد.
فردوسی.
به دست منوچهرشان جای کرد
سر تخمه را لشکرآرای کرد.
فردوسی.
ز منشور خود بر زمین جای نیست
چو گرد او یکی لشکرآرای نیست.
فردوسی.
که با او به جنگ اندرون پای نیست
چنو در جهان لشکرآرای نیست.
فردوسی.
میریوسف پس ناصردین
لشکرآرای شه شیرشکار.
فرخی.
میریوسف عضدالدوله یاری ده دین
لشکرآرای شه شرق و خداوند رقاب.
فرخی.
لشکرآرای چنین یافته ای
تو بیاسای و ز شادی ماسای.
فرخی.
لشکرآرای شه شرق ولینعمت من
عضد دولت یوسف پسر ناصر دین.
فرخی.
جز او نیست در لشکرش تیغزن
زهی لشکرآرای لشکرشکن.
نظامی.
ز دیگر طرف لشکرآرای روم
برآراست لشکر چو نخلی ز موم.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ)
جای سپاه. اردوگاه. لشکرگاه. سربازخانه. معسکر. جای سپاهی در درون یا بیرون شهر در حال سلم: بوصالح منصور بن اسحاق... چون به سیستان آمد مردمان را بسیار نیکویی گفت. وعده ها نیکو کرد و آن را وفا نکرد وبه لشکرجای قرار نکرد... محمد بن هرمز... مردی جلد بود اندر مظالم شد و گفت به سیستان رسم نیست که مال زیادت خواهند و لشکری به لشکرجای باشد که مردمان را زنان و دختران باشد، مردم بیگانه به منزل و سرای آزادمردان واجب نکند. (تاریخ سیستان). و سپاه مردود به در شهر بودند و لشکرجای آنجا بزده. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ بَ اَ)
دارای لنگر. صاحب آنندراج گوید: به مناسبت معنی لنگر چیز بسیار گران را گویند و در صفات تیغ دورویه چون تیغ لنگردار و مژگان لنگردار و دریای لنگردار یعنی دریائی که آبش ایستاده باشد، مقابل دریای بی لنگر:
می گشاید چاک زخمم هر نفس آغوش را
میکشد خمیازه بر مژگان لنگردار تو.
علیرضا تجلی.
عشق می آرد دل افسردۀ ما را به شور
مطرب از طوفان بود دریای لنگردار را.
صائب.
زخم می باشد گران شمشیر لنگردار را
زینهار از دشمنان بردبار اندیشه کن.
صائب.
کار نگشاید ز خلوت چله ات گر اندکی است
تیر لنگردار کی باب کمان کوچکی است.
ملاطغرا.
و همچنین تیغ لنگردار به معنی خم دار و سنگین، زیرا که تیغ خم دار خوب می نشیندو زخم کاری میکند و از جا کم می جنبد:
از تغافل کشت مژگان گران خوابش مرا
تیغ لنگردار چندین پاس دم می داشته ست.
صائب
لغت نامه دهخدا
(نِ)
دارندۀ کشور. پادشاه. کشورخدیو، حارث شهر و حصار. (آنندراج) :
نگشاید در و دروازه کسی بر رخ عیش
تا در اقلیم دلم عشق تو کشوردارست.
نصیر همدانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَ)
ارباب. صاحب. آقا. مهتر. آنکه نوکران و ملازمان خود را نیک نگهداری کند. کسی که از رعایت حال خادمان و تأمین معاش و رفاه ایشان بهیچ روی مضایقه و دریغ نکند.
چاکرپرور:
در چاکرداری و سخا سخت ستوده ست
او سخت سخی مهتر و چاکرداریست.
فرخی.
و رجوع به چاکرپرور شود
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ نَنْ دَ / دِ)
بمعنی شتربان. (آنندراج). ساربان.
لغت نامه دهخدا
(رِ خوا / خا)
سائق جیش:
لشکرگذار باشد دشمن شکار باشد
دیناربخش باشد دیناربار باشد.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(لَ کَ)
عمل لشکردار. نگاه داشتن لشکر. نگهداری لشکر: و قاعده ای نهاد در آیین پادشاهی و لشکرداری و عدل میان جهانیان. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 88)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
مرکّب از: لای عربی + کردار فارسی، و آن دشنام گونه ای است که لوطیان دهند
لغت نامه دهخدا
عمل وشغل لشکردار نگهداری لشکر فرماندهی لشکر: و قاعده ای نهاد در آیین پادشاهی و لشکر داری و عدل میان جهانیان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشتردار
تصویر اشتردار
ساربان شتربان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لشکرآرا
تصویر لشکرآرا
منظم کننده لشکر، آراینده لشکر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لا کردار
تصویر لا کردار
بی کردار دشنامی است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاکردار
تصویر لاکردار
بی صفت (دشنامی است که بطرف دهند) دشنام گونه ایست که لوطیان دهند
فرهنگ لغت هوشیار
فرمانده لشکر نگهدارلشکر: کارهای مملکت بمردان کار و لشکر و لشکردار راست آید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بدکردار
تصویر بدکردار
بدافعال وبدکردار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لشکرگاه
تصویر لشکرگاه
جایی که لشکر اقامت کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از لاکردار
تصویر لاکردار
((کِ))
بی مروت، ناجوانمرد
فرهنگ فارسی معین
فنری، قابل انعطاف
دیکشنری اردو به فارسی
مملو از بوی مشک، ماسکی
دیکشنری اردو به فارسی