- فواده
- خمیر خشکی که از آن آبکامه سازند
معنی فواده - جستجوی لغت در جدول جو
- فواده ((فَ دَ یا دِ))
- فوده، خمیر خشکی که از آن آبکامه سازند
پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما
یک کرم ریزه
توشه سفر
جمع واژۀ فاکهه، میوه، تخمدان بارور شده و رسیدۀ گل که دانه ها را در بر می گیرد، به ویژه درصورتی که دارای گوشته باشد، بار، بر، ثمر
نوه، فرزند زاده، فرزند فرزند
لولۀ متصل به منبع آب که آب از آن به هوا می جهد
باده ها، در تصوف آنچه به طور ناگهانی از عالم غیب به قلب سالک وارد می شود، خواه موجب نشاط و سرور شود، خواه سبب غم و اندوه، جمع واژۀ باده و بادهه
بیهوده، بی فایده، عبث
حرف بی ربط و بی معنی، سخن بیهوده و بی سر و ته، چرند، یاوه، ژاژ، ژاژه، چرند و پرند، دری وری، جفنگ، چرت، شرّ و ور، کلپتره، چرت و پرت، بسباس، ترّههبرای مثال یک فلاده همی نخواهم گفت / خود سخن بر فلاده بود مرا (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۳)
حرف بی ربط و بی معنی، سخن بیهوده و بی سر و ته، چرند، یاوه، ژاژ، ژاژه، چرند و پرند، دری وری، جفنگ، چرت، شرّ و ور، کلپتره، چرت و پرت، بسباس، ترّهه
افتاده
بیهوده بیفایده بی نفع عبث، سخن بیهوده: یک فلاده همی نخواهم گفت خود سخن بر فلاده بود مرا
رگزنی خونگیری، مزد رگزن
اجناس، میوه ها
چشمه آب، لوله هائی آهنین که به منبعی در محلی متصل است و از دهانه آن آب فوران کند، بسیار جوشنده
دلی گشی
کودک رسیده: مادینه
چوب آستان در خانه، چوبی که پاشنه در بر آن میگردد چوب زیرین در فرودین، مقابل بلندین
فرزند فرزند، نوه
وفادت در فارسی فرستادگی، پیام آوری
((فُ یا فِ دِ))
فرهنگ فارسی معین
زمین خورده، از پا درآمده، فروتن، متواضع، مصروع، کسی که دچار صرع شده باشد، اطلاق شده، افتاده
((فَ وّ رِ))
فرهنگ فارسی معین
مؤنث فوار، بسیار جوشنده، چشمه ای که آب آن فوران کند، لوله ای که آب از آن با فشار به بیرون می جهد
زاد، توشه، توشۀ سفر
قلب، بمعنی عقل هم گویند دل گش (قلب) دل قلب، جمع افئده. دل، درد دل
خمیر خشکی که ازآن آبکامه سازند
اصل بنا شالده ماده، بصورت پسوند آید بمعنی فوق خانواده کدواده کواده
قلب، دل، عقل