معنی فواکه - فرهنگ فارسی معین
واژههای مرتبط با فواکه
فواکه
فواکه
جمعِ واژۀ فاکهه، میوه، تخمدان بارور شده و رسیدۀ گل که دانه ها را در بر می گیرد، به ویژه درصورتی که دارای گوشته باشد، بار، بر، ثمر
فرهنگ فارسی عمید
فواکه
فواکه
اجناس میوه ها. جَمعِ واژۀ فاکهه. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ترجمان علامۀ جرجانی ترتیب عادل بن علی) : دو ساعد او چون دو درخت است مبارک انگشت بر او شاخ و بر او جود فواکه. منوچهری. از فواکه و مشموم و حلاوتها تمتع یافتن. (گلستان)
لغت نامه دهخدا
فواره
فواره
چشمه آب، لوله هائی آهنین که به منبعی در محلی متصل است و از دهانه آن آب فوران کند، بسیار جوشنده
فرهنگ لغت هوشیار
فواره
فواره
مؤنث فوار، بسیار جوشنده، چشمه ای که آب آن فوران کند، لوله ای که آب از آن با فشار به بیرون می جهد
فرهنگ فارسی معین
ضواکه
ضواکه
گروه از هر چیزی. ضویکه. (منتهی الارب). گویند: رأیت ضواکه و ضویکه، ای جماعه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
جدول جو جستجوی پیشرفته در مجموعه فرهنگ لغت، دیکشنری و دایره المعارف گوناگون
© 2025 | تمامی خدمات جدول جو رایگان است.