جدول جو
جدول جو

معنی فروهشتن - جستجوی لغت در جدول جو

فروهشتن
به پایین انداختن، بر زمین گذاشتن، فرو گذاشتن، پایین گذاشتن
آویزان کردن، رها کردن، آویزان شدن
کنایه از خراب شدن، فروهشتن، فروهلیدن، فروهیختن
تصویری از فروهشتن
تصویر فروهشتن
فرهنگ فارسی عمید
فروهشتن
(دِ زَ دَ)
فروگذاشتن. فرونهادن. نهادن. گذاشتن:
چو نوذر فروهشت پی در حصار
بدو بسته شد راه جنگ سوار.
فردوسی.
او چو فروهشت زیر پای ترا
چون که تو او را ز دل برون نهلی ؟
ناصرخسرو.
، بازکردن و فروگذاردن و به پایین رها کردن موی و جز آن را:
بیفکند پاره، فروهشت موی
سوی داور دادگر کرد روی.
دقیقی.
فدای آن قد و زلفش که گویی
فروهشته ست از شمشاد، شمشاد.
زینبی.
یکی تاج بر سر نهاده بلند
فروهشته تا پای مشکین کمند.
فردوسی.
خروشان ز کابل همی رفت زال
فروهشته لفج و برآورده یال.
فردوسی.
نگه کرد خسرو بر آن زشت روی
چو دیوان به سر بر فروهشته موی.
فردوسی.
فروهشتن تاب زلف دراز
خم جعد را دادن از حلقه ساز.
اسدی.
، آویختن. (آنندراج). آویختن نقاب، پرده و جز آن و پوشانیدن چیزی را بدان:
برآوردم زمامش تابناگوش
فروهشتم هویدش تا به کاهل.
منوچهری.
حرص بینداز و آبروی نگهدار
ستر قناعت بروی خویش فروهل.
ناصرخسرو.
همه برقع فروهشتند بر ماه
روان گشتند سوی خدمت شاه.
نظامی.
افتاد چنانکه دانه از کشت
سربند قصب برخ فروهشت.
نظامی.
بیابان و سرما و باران و سیل
فروهشته ظلمت بر آفاق ذیل.
سعدی.
، برپای کردن خیمه و خرگاه و جز آن را. در این معنی از اضداد است و به معنی برچیدن و خوابانیدن خیمه نیز آید. (از یادداشتهای مؤلف) :
بفرمود تا کوس با کرنای
زدند و فروهشت پرده سرای.
فردوسی.
برابر سر بت کله ای فروهشتند
نگارکار به یاقوت و بافته به درر.
فرخی.
، خوابانیدن خیمه و جمع کردن آن. (یادداشت بخط مؤلف) :
الا یا خیمگی خیمه فروهل
که پیشاهنگ بیرون شد ز منزل.
منوچهری.
، سرازیر کردن. روان کردن: عمر در من نگریست و آب از چشم فروهشت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی) ، درآویختن و بند کردن:
فروهشت از شاخ زرین سپر
یکی بنده بر پیش او با کمر.
فردوسی.
فروهشت رستم بزندان کمند
برآوردش از چاه باپایبند.
فردوسی.
ز بهر سنگی چندین هزار خلق خدای
بقول دیو فروهشته بر خطر لنگر.
فرخی.
، کنارزدن و بر گرفتن نقاب و جز آن را. در این معنی با حرف اضافۀ ’از’ همراه است:
چو افکنده بودش چو سروران
فروهشت برقع ز روی جوان.
نظامی.
، غلطانیدن و به پایین انداختن:
یکی سنگ از آن کوه خارا بکند
فروهشت از آن کوهسار بلند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
فروهشتن
نهادن، گذاشتن، فرونهادن
تصویری از فروهشتن
تصویر فروهشتن
فرهنگ لغت هوشیار
فروهشتن
((فُ هِ تَ))
پایین گذاشتن، بر زمین گذاشتن، آویزان کردن، فرو افتادن، سست شدن، آویزان شدن، فروهلیدن
تصویری از فروهشتن
تصویر فروهشتن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فرو شدن
تصویر فرو شدن
فرورفتن، پایین رفتن، به پایین رفتن، غروب کردن، ناپدید شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروهشته
تصویر فروهشته
پایین گذاشته، آویخته، آویزان شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروهشتگی
تصویر فروهشتگی
آویختگی، پایین افتادگی، سستی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروهیختن
تصویر فروهیختن
به پایین انداختن، بر زمین گذاشتن، فرو گذاشتن، پایین گذاشتن، آویزان کردن، رها کردن، آویزان شدن، کنایه از خراب شدن، فروهشتن، فروهلیدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرو شستن
تصویر فرو شستن
شستن، پاک کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرو کشتن
تصویر فرو کشتن
خاموش کردن آتش یا چراغ
فرهنگ فارسی عمید
(دَ گُ دَ)
فراهیختن. آویختن، تربیت نمودن. ادب کردن. (برهان) ، بیرون آوردن. بیرون کردن. اخراج. (یادداشت به خط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(بَ دَ / دِ)
آویخته. (فرهنگ اسدی). مقابل افراشته. (یادداشت بخط مؤلف) :
ز تاک خوشه فروهشته و ز باد نوان
چو زنگیانی بر بازپیچ بازیگر.
بوالمثل بخاری.
(مردم روس) کلاههای پشمین به سر برنهاده دارند، دم از پس فروهشته. (حدود العالم).
نقابی است هر سطر از این کتیب
فروهشته بر عارضی دلفریب.
سعدی.
- لب فروهشته، آویزان لب. غمگین. آنکه لبهایش در اثر اندوه به پایین متمایل باشد: وی را دیدم لب فروهشته و تندنشسته. (گلستان سعدی).
، به پایین رهاشده و فروگذارنده از موی و جز آن:
شبی گیسو فروهشته به دامن
پلاسین معجر و قیرینه گرزن.
منوچهری.
رجوع به فروهشتن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ کَ دَ)
فروهشتن. (آنندراج). مخفف فروهشتن است
لغت نامه دهخدا
(دِ بَ تَ)
غائب شدن. (آنندراج) ، گردش کردن. گشتن:
گرد جهان تمام فروگشت و بنگرید
او را گزید و کرد بنزدیک او قرار.
فرخی.
، شکم دادن دیوار و نشست کردن. (یادداشت بخط مؤلف) :
دیوار و دریواس فروگشته تر آمد
بیم است که یکباره فروریزد دیوار.
رودکی.
رجوع به فروریختن شود
لغت نامه دهخدا
(دِ گَ گو نَ / نِ کَ دَ)
خاموش کردن و انطفاء آتش، شمع، چراغ و جز آن. (از یادداشتهای مؤلف) : قندیل زرین آفتاب چراغ سیمین مهتاب فروکشت. (سندبادنامه) ، فرونشاندن فتنه را نیز به کنایت گویند:
فتنه فروکشتن از او دلپذیر
فتنه شدن نیز بر او ناگزیر.
نظامی.
رجوع به فرونشاندن شود
لغت نامه دهخدا
(غُ دَ)
خشمناک شدن و قهر کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فروهیختن
تصویر فروهیختن
فرو کشیدن به پایین کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرو کشتن
تصویر فرو کشتن
خاموش کردن (آتش و چراغ) اطفا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروشستن
تصویر فروشستن
شستن بشستن، محو کردن پاک کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فراهختن
تصویر فراهختن
بر کشیدن (شمشیر و جز آن)، تربیت کردن ادب کردن
فرهنگ لغت هوشیار
پایین رفتن، بزیر رفتن، فرود آمدن نزول کردن، غروب کردن ناپدید شدن، داخل شدن وارد گردیدن، غوطه ور شدن، غرق شدن، انحطاط یافتن سقوط کردن، نابود شدن 10 پوشیده ماندن: باید که با تاش موافقت کنی و هر چه در این واقعه از لشکر کشی بروی فروشود تو با یاد او فرودهی
فرهنگ لغت هوشیار
پایین گذاشته، سست، آویزان کردن آویخته. یا موی (گیسوی) فرو هشته. موی (گیسوی) آویخته (بر بر دوش) : زنی نشسته موی هشته گیسو بدست چپ همی دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروخفتن
تصویر فروخفتن
خفتن، خوابیدن، خمیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروکشتن
تصویر فروکشتن
چراغ را خاموش کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروهختن
تصویر فروهختن
فرو کشیدن به پایین کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
پایین گذاشتن بر زمین نهادن، آویزان کردن، پایین افتادن، سست گشتن، آویزان شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرورفتن
تصویر فرورفتن
پائین رفتن، بزیر رفتن پائین رفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروهشته
تصویر فروهشته
((~. هِ تِ))
فرو افتاده، سست، آویخته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرو کشتن
تصویر فرو کشتن
((~. کُ تَ))
خاموش کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرو شدن
تصویر فرو شدن
((فُ شُ دَ))
پایین رفتن، به زیر رفتن، فرود رفت، غروب کردن، ناپدید شدن، داخل شدن، غوطه ور شدن، غرق شدن، انحطاط یافتن، سقوط کردن، نابود شدن، پوشیده ماندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروهیختن
تصویر فروهیختن
((~. تَ))
فروهختن، فرو کشیدن، رو به پایین کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروشستن
تصویر فروشستن
شستن، محو کردن، پاک کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فراهختن
تصویر فراهختن
((فَ هِ تَ))
برکشیدن، تربیت کردن، ادب آموختن، فراهیختن
فرهنگ فارسی معین
آویخته، رهاشده، معطل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از فرورفتن
تصویر فرورفتن
Dent
دیکشنری فارسی به انگلیسی