جدول جو
جدول جو

معنی فرومردن - جستجوی لغت در جدول جو

فرومردن
(دِ خوَر / خُر دَ)
خاموش شدن چراغ، شمع، آتش و جز آن:
چو از زلف شب بازشد تابها
فرومرد قندیل محرابها.
منوچهری (دیوان ص 4).
تا مگر مشغلۀ پاسبان بنشیند و مشعلۀ کاروانیان فرومیرد. (سندبادنامه). شعلۀ آل سامان فرومرد و کوکبۀ دولت ایشان ساقط شد. (ترجمه تاریخ یمینی).
دگر آنکه گفتی بوقت فراغ
فرومردن جان بود چون چراغ.
نظامی.
، غروب کردن ستاره یا هرجرم سماوی:
تو روزی، او ستاره ای دل افروز
فرومیرد ستاره چون شود روز.
نظامی.
رجوع به فرورفتن و فروشدن شود، مردن. درگذشتن:
بد آن تاچو سایه در آن تیرگی
فرومیرد از خواری و خیرگی.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فروردین
تصویر فروردین
(دخترانه)
نام ماه اول از سال شمسی، نام روز نوزدهم از هر ماه شمسی در ایران قدیم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از فروردین
تصویر فروردین
ماه اول سال خورشیدی پس از اسفند و پیش از اردیبهشت، ماه اول بهار، روز نوزدهم از هر ماه خورشیدی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرو مردن
تصویر فرو مردن
خاموش شدن آتش، چراغ یا مانند آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرو کردن
تصویر فرو کردن
داخل کردن چیزی درون چیزی یا جایی، گستردن، ریختن، پایین آوردن، چیدن یا ریزانیدن بار درخت یا گل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از برشمردن
تصویر برشمردن
حساب کردن، به حساب آوردن، با شرح و تفصیل بیان کردن مثلاً ایرادات این کار را برشمرد، دشنام دادن، شمردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرو شدن
تصویر فرو شدن
فرورفتن، پایین رفتن، به پایین رفتن، غروب کردن، ناپدید شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فروشیدن
تصویر فروشیدن
مقابل خریدن، واگذار کردن چیزی به کسی در ازای دریافت پول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرخمیدن
تصویر فرخمیدن
پنبه زنی، جدا کردن پنبه از پنبه دانه، فلخودن، حلاجت، فاخیدن، حلّاجی، فلخمیدن، بخیدن
اهتمام و دقت کردن در کاربرای مثال افسوس نیاید تو را از این کار / بر خویشتن این رازها مفرخم (ناصرخسرو - ۲۷۷)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فرو بردن
تصویر فرو بردن
پایین بردن، به پایین بردن، بلعیدن، غرق کردن
فرهنگ فارسی عمید
(دِ گَ گو کَ دَ)
چیزی را به درون چیزی دربردن، چنانکه سوزن را به تن آدمی. (یادداشت بخط مؤلف). در میاه چیزی داخل کردن. (ناظم الاطباء). فروبردن: بوالقاسم دست بساق موزه فروکرد و نامه برآورد. (تاریخ بیهقی).
مبادا لب تو بگفتار چاک
سخن را فروکن هم اینجا بخاک.
فردوسی.
نه عود گردد هر چوب کآن به رنج و به جهد
به گل فروکنی اندر کنار دریابار.
فرخی.
- سر فروکردن، سرکوب کردن. به تسلیم واداشتن:
مهتران جهان همه مردند
مرگ را سر فرو همی کردند.
رودکی.
، پایین آوردن:
نگه کن بدین بی فساران خلق
تو نیز از سر خود فروکن فسار.
ناصرخسرو.
سیمرغ درآمد، دست فروکرد و آن را برداشت. (قصص الانبیاء).
از پشت سیاه زین فروکرد
بر زردۀ گامران برافکند.
خاقانی.
ذره چه سایه دارد؟ آن سایه ام بعینه
زرین رسن فروکن وز چه مرا برآور.
خاقانی.
، ریختن آب یا شراب یا هر مایع دیگر:
چون قهقهۀ قنینه که می زو فروکنی
کبک دری بخندد شبگیر تاضحی.
منوچهری.
مطرب سرمست را باز هش آوردنا
در گلوی او بطی باده فروکردنا.
منوچهری.
کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فروکن
نه آنگهی که بمیرم در آب دیده بشویی.
سعدی.
، چیدن و ریزانیدن بار درخت و گل:
یکی چون بنفشه فروکرده بر گل
یکی چون گل نافروکرده از بر.
فرخی.
زیتون آنجا فروکنند و ساکنان آنجا برمیدارند. (مجمل التواریخ و القصص). الهش، برگ درخت فروکردن برای گوسفند. (تاج المصادر بیهقی).
- نافروکرده. رجوع به شاهد بالا (بیت فرخی) شود.
، پیوستن و آغازیدن سخن:
نشسته پیش او شاپور تنها
فروکرده ز هر نوعی سخنها.
نظامی.
، گستردن:
فروکن نطع آزادی، برافکن لام درویشی
که با لام سیه پوشان نماند لاف دانایی.
خاقانی.
، پایین کشیدن پلیتۀ چراغ تا نور آن کم شود. (از یادداشتهای مؤلف) ، افکندن. (یادداشت بخط مؤلف) ، فروهشتن. فروگذاشتن. ارخاء. استرخاء. (یادداشت بخط مؤلف).
- چشم فروکردن، اغماض. (از مصادراللغۀ زوزنی)
لغت نامه دهخدا
(بَدَ)
درگذشته. مرده:
بگویند جان داد و این نیست زرق
ز داده بود تا فرومرده فرق.
نظامی.
، خاموش شده:
بر صفت شمع سرافکنده باش
روز فرومرده و شب زنده باش.
نظامی.
رجوع به فرومردن شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ / دِ اَ تَ)
پروردن و پرورش دادن و تربیت کردن، تعلیم کردن و آموزاندن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دُ مَ اَ تَ)
در زیر بردن. (ناظم الاطباء). درکردن چیزی تیز در چیزی، مانند فروبردن میل در چشم. (یادداشت بخط مؤلف).
- سر به فکرت فروبردن، در اندیشه شدن. در فکر فرورفتن:
یکی طفل دندان برآورده بود
پدر سر به فکرت فروبرده بود.
سعدی.
- سر فروبردن، سر زیر آب فروبردن. سر در آب کردن:
سر فروبردم میان آبخور
از فرنج منش خشم آمد مگر.
رودکی (کلیله و دمنه).
درآمد بدو نیز طوفان خواب
فروبرد چون دیگران سر به آب.
نظامی.
، بلعیدن. (ناظم الاطباء) ، غروب کردن آفتاب و ماه و جز آن:
فروبردنش هست زرنیخ زرد
برآوردنش نیل با لاجورد.
نظامی.
- سر فروبردن، غروب کردن:
برآمد گل از چشمۀ آفتاب
فروبرد مه سر چو ماهی در آب.
نظامی.
، حفر کردن چاه در زمین:
تو شغل دوست داری و در هر کجا رسی
چاهی همی فروبر و دامی همی فکن.
فرخی
لغت نامه دهخدا
پایین آمدن بزیر آمدن نزول کردن، فرو رفتن غروب کردن، بزیر آب رفتن غوطه ور شدن، به منزل کسی نزول کردن وارد شدن بر کسی، میل کردن، یا فرو آمدن خانه (دیوار بنا) فرو افتادن و ریختن خانه (دیوار و بنا)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروآوردن
تصویر فروآوردن
پائین آوردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروپژمردن
تصویر فروپژمردن
سرنگون شدن، پژمرده شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروردین
تصویر فروردین
ماه اول از سال خورشیدی
فرهنگ لغت هوشیار
بزیر بردن به پایین بردن، جای دادن، غوطه دادن بلعیدن یا فرو بردن پنجه در چیزی. اعمال زور و قدرت کردن، نفوذ یافتن، یا فرو بردن خشم (غیظ) کظم غیظ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروبردن
تصویر فروبردن
بپایین بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرغاردن
تصویر فرغاردن
خیساندن نیک تر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
پایین رفتن، بزیر رفتن، فرود آمدن نزول کردن، غروب کردن ناپدید شدن، داخل شدن وارد گردیدن، غوطه ور شدن، غرق شدن، انحطاط یافتن سقوط کردن، نابود شدن 10 پوشیده ماندن: باید که با تاش موافقت کنی و هر چه در این واقعه از لشکر کشی بروی فروشود تو با یاد او فرودهی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروشیدن
تصویر فروشیدن
فروختن: زودتر استر فروشید آن حریص یافت از غم و ز زیان آن دم محیص
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فروستردن
تصویر فروستردن
پاک کردن، از میان بردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برشمردن
تصویر برشمردن
دوباره شمردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فرخمیدن
تصویر فرخمیدن
پنبه را از دانه جدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
داخل کردن چیزی را در جایی یا در چیزی، فرو افکندن انداختن، بیرون ریختن خالی کردن، خاموش کردن (چراغ و مانند آن)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از برشمردن
تصویر برشمردن
((~. ش ِ مُ دَ))
شماره کردن، حساب کردن، صدا زدن، مخاطب قرار دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فرو شدن
تصویر فرو شدن
((فُ شُ دَ))
پایین رفتن، به زیر رفتن، فرود رفت، غروب کردن، ناپدید شدن، داخل شدن، غوطه ور شدن، غرق شدن، انحطاط یافتن، سقوط کردن، نابود شدن، پوشیده ماندن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فروکندن
تصویر فروکندن
حفر کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فروبردن
تصویر فروبردن
ابتلاع
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از برشمردن
تصویر برشمردن
محسوب کردن، بیان کردن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرو بردن
تصویر فرو بردن
بلعیدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فرودادن
تصویر فرودادن
بلعیدن
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از فروماندن
تصویر فروماندن
عاجز شدن
فرهنگ واژه فارسی سره