پروراندن، پرورش دادن، برای مثال مار را هر چند بهتر پروری / چون یکی خشم آورد کیفر بری (رودکی - ۵۱۱)، یکی بچۀ گرگ می پرورید / چو پرورده شد خواجه بر هم درید (سعدی۱ - ۱۸۹)تربیت کردن، فربه ساختن، کنایه از آماده کردن
پروراندن، پرورش دادن، برای مِثال مار را هر چند بهتر پروری / چون یکی خشم آورد کیفر بری (رودکی - ۵۱۱)، یکی بچۀ گرگ می پرورید / چو پرورده شد خواجه بر هم درید (سعدی۱ - ۱۸۹)تربیت کردن، فربه ساختن، کنایه از آماده کردن
در زیر بردن. (ناظم الاطباء). درکردن چیزی تیز در چیزی، مانند فروبردن میل در چشم. (یادداشت بخط مؤلف). - سر به فکرت فروبردن، در اندیشه شدن. در فکر فرورفتن: یکی طفل دندان برآورده بود پدر سر به فکرت فروبرده بود. سعدی. - سر فروبردن، سر زیر آب فروبردن. سر در آب کردن: سر فروبردم میان آبخور از فرنج منش خشم آمد مگر. رودکی (کلیله و دمنه). درآمد بدو نیز طوفان خواب فروبرد چون دیگران سر به آب. نظامی. ، بلعیدن. (ناظم الاطباء) ، غروب کردن آفتاب و ماه و جز آن: فروبردنش هست زرنیخ زرد برآوردنش نیل با لاجورد. نظامی. - سر فروبردن، غروب کردن: برآمد گل از چشمۀ آفتاب فروبرد مه سر چو ماهی در آب. نظامی. ، حفر کردن چاه در زمین: تو شغل دوست داری و در هر کجا رسی چاهی همی فروبر و دامی همی فکن. فرخی
در زیر بردن. (ناظم الاطباء). درکردن چیزی تیز در چیزی، مانند فروبردن میل در چشم. (یادداشت بخط مؤلف). - سر به فکرت فروبردن، در اندیشه شدن. در فکر فرورفتن: یکی طفل دندان برآورده بود پدر سر به فکرت فروبرده بود. سعدی. - سر فروبردن، سر زیر آب فروبردن. سر در آب کردن: سر فروبردم میان آبخور از فرنج مْنْش خشم آمد مگر. رودکی (کلیله و دمنه). درآمد بدو نیز طوفان خواب فروبرد چون دیگران سر به آب. نظامی. ، بلعیدن. (ناظم الاطباء) ، غروب کردن آفتاب و ماه و جز آن: فروبردنش هست زرنیخ زرد برآوردنش نیل با لاجورد. نظامی. - سر فروبردن، غروب کردن: برآمد گل از چشمۀ آفتاب فروبرد مه سر چو ماهی در آب. نظامی. ، حفر کردن چاه در زمین: تو شغل دوست داری و در هر کجا رسی چاهی همی فروبر و دامی همی فکن. فرخی
فروبردن در چیزی: نان فروزن به آب دیدۀ خویش وز در هیچ سفله شیر مخواه. سنایی. ، استوار کردن. کوفتن و برافراشتن درفش و جز آنرا: به شهر اندر افکند تن با سپاه فروزد به باره درفش سپاه. اسدی. - جامه فرو نیل زدن، جامۀ نیلی و کبود پوشیدن. بمصیبت نشستن یا نشاندن: چون بلشکرگه او آینه بر پیل زنند شاه افریقیه را جامه فرو نیل زنند. منوچهری
فروبردن در چیزی: نان فروزن به آب دیدۀ خویش وز در هیچ سفله شیر مخواه. سنایی. ، استوار کردن. کوفتن و برافراشتن درفش و جز آنرا: به شهر اندر افکند تن با سپاه فروزد به باره درفش سپاه. اسدی. - جامه فرو نیل زدن، جامۀ نیلی و کبود پوشیدن. بمصیبت نشستن یا نشاندن: چون بلشکرگه او آینه بر پیل زنند شاه افریقیه را جامه فرو نیل زنند. منوچهری
چیزی را به درون چیزی دربردن، چنانکه سوزن را به تن آدمی. (یادداشت بخط مؤلف). در میاه چیزی داخل کردن. (ناظم الاطباء). فروبردن: بوالقاسم دست بساق موزه فروکرد و نامه برآورد. (تاریخ بیهقی). مبادا لب تو بگفتار چاک سخن را فروکن هم اینجا بخاک. فردوسی. نه عود گردد هر چوب کآن به رنج و به جهد به گل فروکنی اندر کنار دریابار. فرخی. - سر فروکردن، سرکوب کردن. به تسلیم واداشتن: مهتران جهان همه مردند مرگ را سر فرو همی کردند. رودکی. ، پایین آوردن: نگه کن بدین بی فساران خلق تو نیز از سر خود فروکن فسار. ناصرخسرو. سیمرغ درآمد، دست فروکرد و آن را برداشت. (قصص الانبیاء). از پشت سیاه زین فروکرد بر زردۀ گامران برافکند. خاقانی. ذره چه سایه دارد؟ آن سایه ام بعینه زرین رسن فروکن وز چه مرا برآور. خاقانی. ، ریختن آب یا شراب یا هر مایع دیگر: چون قهقهۀ قنینه که می زو فروکنی کبک دری بخندد شبگیر تاضحی. منوچهری. مطرب سرمست را باز هش آوردنا در گلوی او بطی باده فروکردنا. منوچهری. کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فروکن نه آنگهی که بمیرم در آب دیده بشویی. سعدی. ، چیدن و ریزانیدن بار درخت و گل: یکی چون بنفشه فروکرده بر گل یکی چون گل نافروکرده از بر. فرخی. زیتون آنجا فروکنند و ساکنان آنجا برمیدارند. (مجمل التواریخ و القصص). الهش، برگ درخت فروکردن برای گوسفند. (تاج المصادر بیهقی). - نافروکرده. رجوع به شاهد بالا (بیت فرخی) شود. ، پیوستن و آغازیدن سخن: نشسته پیش او شاپور تنها فروکرده ز هر نوعی سخنها. نظامی. ، گستردن: فروکن نطع آزادی، برافکن لام درویشی که با لام سیه پوشان نماند لاف دانایی. خاقانی. ، پایین کشیدن پلیتۀ چراغ تا نور آن کم شود. (از یادداشتهای مؤلف) ، افکندن. (یادداشت بخط مؤلف) ، فروهشتن. فروگذاشتن. ارخاء. استرخاء. (یادداشت بخط مؤلف). - چشم فروکردن، اغماض. (از مصادراللغۀ زوزنی)
چیزی را به درون چیزی دربردن، چنانکه سوزن را به تن آدمی. (یادداشت بخط مؤلف). در میاه چیزی داخل کردن. (ناظم الاطباء). فروبردن: بوالقاسم دست بساق موزه فروکرد و نامه برآورد. (تاریخ بیهقی). مبادا لب تو بگفتار چاک سخن را فروکن هم اینجا بخاک. فردوسی. نه عود گردد هر چوب کآن به رنج و به جهد به گل فروکنی اندر کنار دریابار. فرخی. - سر فروکردن، سرکوب کردن. به تسلیم واداشتن: مهتران جهان همه مردند مرگ را سر فرو همی کردند. رودکی. ، پایین آوردن: نگه کن بدین بی فساران خلق تو نیز از سر خود فروکن فسار. ناصرخسرو. سیمرغ درآمد، دست فروکرد و آن را برداشت. (قصص الانبیاء). از پشت سیاه زین فروکرد بر زردۀ گامران برافکند. خاقانی. ذره چه سایه دارد؟ آن سایه ام بعینه زرین رسن فروکن وز چه مرا برآور. خاقانی. ، ریختن آب یا شراب یا هر مایع دیگر: چون قهقهۀ قِنینه که می زو فروکنی کبک دری بخندد شبگیر تاضحی. منوچهری. مطرب سرمست را باز هش آوردنا در گلوی او بطی باده فروکردنا. منوچهری. کنونم آب حیاتی به حلق تشنه فروکن نه آنگهی که بمیرم در آب دیده بشویی. سعدی. ، چیدن و ریزانیدن بار درخت و گل: یکی چون بنفشه فروکرده بر گل یکی چون گل نافروکرده از بر. فرخی. زیتون آنجا فروکنند و ساکنان آنجا برمیدارند. (مجمل التواریخ و القصص). الهش، برگ درخت فروکردن برای گوسفند. (تاج المصادر بیهقی). - نافروکرده. رجوع به شاهد بالا (بیت فرخی) شود. ، پیوستن و آغازیدن سخن: نشسته پیش او شاپور تنها فروکرده ز هر نوعی سخنها. نظامی. ، گستردن: فروکن نطع آزادی، برافکن لام درویشی که با لام سیه پوشان نماند لاف دانایی. خاقانی. ، پایین کشیدن پلیتۀ چراغ تا نور آن کم شود. (از یادداشتهای مؤلف) ، افکندن. (یادداشت بخط مؤلف) ، فروهشتن. فروگذاشتن. ارخاء. استرخاء. (یادداشت بخط مؤلف). - چشم فروکردن، اغماض. (از مصادراللغۀ زوزنی)
خاموش شدن چراغ، شمع، آتش و جز آن: چو از زلف شب بازشد تابها فرومرد قندیل محرابها. منوچهری (دیوان ص 4). تا مگر مشغلۀ پاسبان بنشیند و مشعلۀ کاروانیان فرومیرد. (سندبادنامه). شعلۀ آل سامان فرومرد و کوکبۀ دولت ایشان ساقط شد. (ترجمه تاریخ یمینی). دگر آنکه گفتی بوقت فراغ فرومردن جان بود چون چراغ. نظامی. ، غروب کردن ستاره یا هرجرم سماوی: تو روزی، او ستاره ای دل افروز فرومیرد ستاره چون شود روز. نظامی. رجوع به فرورفتن و فروشدن شود، مردن. درگذشتن: بد آن تاچو سایه در آن تیرگی فرومیرد از خواری و خیرگی. نظامی
خاموش شدن چراغ، شمع، آتش و جز آن: چو از زلف شب بازشد تابها فرومرد قندیل محرابها. منوچهری (دیوان ص 4). تا مگر مشغلۀ پاسبان بنشیند و مشعلۀ کاروانیان فرومیرد. (سندبادنامه). شعلۀ آل سامان فرومرد و کوکبۀ دولت ایشان ساقط شد. (ترجمه تاریخ یمینی). دگر آنکه گفتی بوقت فراغ فرومردن جان بود چون چراغ. نظامی. ، غروب کردن ستاره یا هرجرم سماوی: تو روزی، او ستاره ای دل افروز فرومیرد ستاره چون شود روز. نظامی. رجوع به فرورفتن و فروشدن شود، مردن. درگذشتن: بد آن تاچو سایه در آن تیرگی فرومیرد از خواری و خیرگی. نظامی
پروراندن. پروریدن. پرورانیدن. پرورش کردن. پرورش دادن.تنبیت. تربیت کردن. رب ّ. تربیت. (تاج المصادر بیهقی). ترشیح. (تاج المصادر). تأدیب. تعلیم کردن. آموختن. فرهنجیدن. بزرگ کردن. بار آوردن (چنانکه طفلی را) : دریغ فر جوانی و عز اوی دریغ عزیز بود از این پیش همچنان سپریغ بناز باز همی پرورد ورا دهقان چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ. شهید بلخی. یوز را هرچند بهتر پروری چون یکی خشم آورد کیفر بری. رودکی. مار را هر چند بهتر پروری چون یکی خشم آورد کیفر بری. ابوشکور. بر آن پرورد کش همی پروری بیاید بهر راه کش آوری. ابوشکور. نورد بودم تا ورد من مورّد بود به روی ورد مرا ترک من همی پرورد. کسائی. بداد و بدانش بدین وخرد ورا پاک یزدان همی پرورد. فردوسی. جهانا ندانم چرا پروری چو پروردۀ خویش را بشکری. فردوسی. جهانا مپرور چو خواهی درود چو می بدروی پروریدن چه سود. فردوسی. چنین است کردار این گوژپشت بپرورد وپروردۀ خویش کشت. فردوسی. همان را که پرورد در بر بناز درافکند خیره بچاه نیاز. فردوسی. مرا کاش هرگز نپروردیم چو پرورده بودی نیازردیم. فردوسی. کسی دشمن خویشتن پرورد بگیتی درون نام بد گسترد. فردوسی. بپرورده بودم تنت را بناز برخشنده روز و شبان دراز. فردوسی. بپرورد تا بر تنش بد رسید وز آن بهر ماهوی نفرین سزید. فردوسی. گذشته سخن یاد دارد خرد بدانش روان را همی پرورد. فردوسی. تو مر بیژن خرد را درکنار بپرور نگهدارش از روزگار. فردوسی. بفرهنگ یازد کسی کش خرد بود در سر و مردمی پرورد. فردوسی. بپروردشان از ره بدخوئی بیاموختشان کژی و جادوئی. فردوسی. که با شاه نوشین بسر برده ام ترانیز دربر بپرورده ام. فردوسی. ترا از دو گیتی برآورده اند بچندین میانجی بپرورده اند. فردوسی. پدر شاه و رستمش پرورده است به نیکی مر او را برآورده است. فردوسی. چه گوئید گفتا که آزاده ای بسختی همی پرورد زاده ای. فردوسی. بداند که چندان نداری خرد که مغزت بدانش سخن پرورد. فردوسی. نگهدار تن باش و آن خرد که جان رابدانش خرد پرورد. فردوسی. بپروردیم چون پدر در کنار همی شادی آورد بختم ببار. فردوسی. کز آن گنج دیگر کسی برخورد جهاندار دشمن چرا پرورد. فردوسی. خداوند هوش و روان و خرد خردمند را داد او پرورد. فردوسی. به رنج و به سختی بپروردیم بگفتار هرگز نیازردیم. فردوسی. و منجمان آنرا سالهاء تربیت نام کنند ای پروردن. (التفهیم). رز مسکین بمهر چندین گاه بچه پرورد در بر و پستان. فرخی. مادر این بچگکان را ندهد شیر همی نه بپروردنشان باشد باژیر همی. منوچهری. و این بوالقاسم کنیزک پروردی و نزدیک امیر نصر آوردی و با صله بازگشتی. (تاریخ بیهقی). ویران شده دلها به می آبادان گردد آباد بر آن دست که پروردش آباد. ابوالمظفر جخج یا جمح (از فرهنگ اسدی). چنان است پروردن از ناز تن که دیوار زندان قوی داشتن. اسدی. همه درد تن در فزون خوردن است درستیش به اندازه پروردن است. اسدی. جانت را با تن بپروردن قرین و راست دار نیست عادل هر که رغبت زی تن تنها کند. ناصرخسرو. جان را بنکو سخن بپرور زین بیش مگرد گرد دیوان. ناصرخسرو. و هرچه مؤمن بودندی جان پروردندی. (قصص الانبیاء ص 150). (سلطان محمود زن را) گفت پسر تو را قبول کردم من او را بپرورم تو دل از کار او فارغ دار. (نوروزنامه). دانه مادام که در پردۀ خاک نهان است هیچکس در پروردن وی سعی ننماید. (کلیله و دمنه). جز خط آن سیمین بدن کافزوده حسنش را ثمن هرگز شنیدی کاهرمن مهر سلیمان پرورد. خاقانی. من آنم که اسبان شه پرورم بخدمت در این مرغزار اندرم. سعدی (بوستان). بنعمت نبایست پروردنش چو خواهی به بیداد خون خوردنش. سعدی (بوستان). نفس پروردن خلاف رای هر عاقل بود طفل خرما دوست دارد صبر فرماید حکیم. سعدی. فرزند بنده ایست خدا را غمش مخور تو کیستی که به ز خدا بنده پروری. سعدی. درختی که پروردی آمد ببار هم اکنون بدیدی برش در کنار. (از تاریخ گیلان مرعشی). ، تغذیه کردن. غذا دادن. غذو. اغذاء. اطعام. خورانیدن: بهر خاشه ای خویشتن پرورد بجز خاشه او را چه اندر خورد. فردوسی. نه گویا زبان و نه جویا خرد ز هر خاشه ای خویشتن پرورد. فردوسی. بخونش بپرورد بر سان شیر بدان تا کند پادشا را دلیر. فردوسی. می آن مایه باید که جان پرورد نه چندان که یابد نکوهش خرد. فردوسی. نه گویا زبان ونه جویا خرد ز خار و ز خاشاک تن پرورد. فردوسی. ، حمایت کردن: چنین پادشاهان که دین پرورند ببازوی دین گوی دولت برند. سعدی (بوستان). علم از بهر دین پروردن است نه از بهر دنیا خوردن. (گلستان)، پرستش. پرستیدن.پرستش کردن: بداداریت پروردن نیایدفهم یونانی. سنائی (از جهانگیری). ، درعسل یا شکر و جز آن حفظ کردن و بعمل آوردن داروئی یا میوه ای. اطراء. تطریه: آملۀ پرورده. هلیلۀ پرورده. زنجبیل پرورده: همه را کوفته و بیخته به آب غوره بپرورند چند بار به آب غوره تازه می کنند وباز خشک میکنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آب پرورده با او یعنی (با برف) بهتر است. (تحفۀ حکیم مؤمن)، نهادن. قرار دادن. مواضعه کردن: امیر حاجب جمال الدین... بخواندن او رفت بخوزستان باجازت اتابک خاصبک و با سلطان بپرورد که اول روزکه به همدان رسد خاصبک را بگیرد. (راحهالصدور). - خرد پروردن، بکار بردن عقل و درایت. ، انشاء، تنشئه، انشاء، پروردن. (صراح اللغه). ابو، اباوه، پروردن. (تاج المصادر بیهقی) : چنان کرد یزدان تن آدمی که بردارد او سختی و خرمی بر آن پرورد کش همی پروری بیاید بهر راه کش آوری. ابوشکور بلخی. بدو گفت کای مرد روشن خرد نبرده کسی کو خرد پرورد. فردوسی. که با فر و برزست و بخش و خرد همی راستی را خرد پرورد. فردوسی. جز آنی که بر تو گمانی برد جهاندیده ای کو خرد پرورد. فردوسی
پروراندن. پروریدن. پرورانیدن. پرورش کردن. پرورش دادن.تنبیت. تربیت کردن. رب ّ. تربیت. (تاج المصادر بیهقی). ترشیح. (تاج المصادر). تأدیب. تعلیم کردن. آموختن. فرهنجیدن. بزرگ کردن. بار آوردن (چنانکه طفلی را) : دریغ فر جوانی و عز اوی دریغ عزیز بود از این پیش همچنان سپریغ بناز باز همی پرورد ورا دهقان چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ. شهید بلخی. یوز را هرچند بهتر پروری چون یکی خشم آورد کیفر بری. رودکی. مار را هر چند بهتر پروری چون یکی خشم آورد کیفر بری. ابوشکور. بر آن پرورد کش همی پروری بیاید بهر راه کش آوری. ابوشکور. نورد بودم تا ورد من مورّد بود به روی ورد مرا ترک من همی پرورد. کسائی. بداد و بدانش بدین وخرد ورا پاک یزدان همی پرورد. فردوسی. جهانا ندانم چرا پروری چو پروردۀ خویش را بشکری. فردوسی. جهانا مپرور چو خواهی درود چو می بدروی پروریدن چه سود. فردوسی. چنین است کردار این گوژپشت بپرورد وپروردۀ خویش کشت. فردوسی. همان را که پرورد در بر بناز درافکند خیره بچاه نیاز. فردوسی. مرا کاش هرگز نپروردیم چو پرورده بودی نیازردیم. فردوسی. کسی دشمن خویشتن پرورد بگیتی درون نام بد گسترد. فردوسی. بپرورده بودم تنت را بناز برخشنده روز و شبان دراز. فردوسی. بپرورد تا بر تنش بد رسید وز آن بهر ماهوی نفرین سزید. فردوسی. گذشته سخن یاد دارد خرد بدانش روان را همی پرورد. فردوسی. تو مر بیژن خرد را درکنار بپرور نگهدارش از روزگار. فردوسی. بفرهنگ یازد کسی کش خرد بود در سر و مردمی پرورد. فردوسی. بپروردشان از ره بدخوئی بیاموختشان کژی و جادوئی. فردوسی. که با شاه نوشین بسر برده ام ترانیز دربر بپرورده ام. فردوسی. ترا از دو گیتی برآورده اند بچندین میانجی بپرورده اند. فردوسی. پدر شاه و رستمش پرورده است به نیکی مر او را برآورده است. فردوسی. چه گوئید گفتا که آزاده ای بسختی همی پرورد زاده ای. فردوسی. بداند که چندان نداری خرد که مغزت بدانش سخن پرورد. فردوسی. نگهدار تن باش و آن خرد که جان رابدانش خرد پرورد. فردوسی. بپروردیم چون پدر در کنار همی شادی آورد بختم ببار. فردوسی. کز آن گنج دیگر کسی برخورد جهاندار دشمن چرا پرورد. فردوسی. خداوند هوش و روان و خرد خردمند را داد او پرورد. فردوسی. به رنج و به سختی بپروردیم بگفتار هرگز نیازردیم. فردوسی. و منجمان آنرا سالهاء تربیت نام کنند ای پروردن. (التفهیم). رز مسکین بمهر چندین گاه بچه پرورد در بر و پستان. فرخی. مادر این بچگکان را ندهد شیر همی نه بپروردنشان باشد باژیر همی. منوچهری. و این بوالقاسم کنیزک پروردی و نزدیک امیر نصر آوردی و با صله بازگشتی. (تاریخ بیهقی). ویران شده دلها به می آبادان گردد آباد بر آن دست که پروردش آباد. ابوالمظفر جخج یا جمح (از فرهنگ اسدی). چنان است پروردن از ناز تن که دیوار زندان قوی داشتن. اسدی. همه درد تن در فزون خوردن است درستیش به اندازه پروردن است. اسدی. جانت را با تن بپروردن قرین و راست دار نیست عادل هر که رغبت زی تن تنها کند. ناصرخسرو. جان را بنکو سخن بپرور زین بیش مگرد گرد دیوان. ناصرخسرو. و هرچه مؤمن بودندی جان پروردندی. (قصص الانبیاء ص 150). (سلطان محمود زن را) گفت پسر تو را قبول کردم من او را بپرورم تو دل از کار او فارغ دار. (نوروزنامه). دانه مادام که در پردۀ خاک نهان است هیچکس در پروردن وی سعی ننماید. (کلیله و دمنه). جز خط آن سیمین بدن کافزوده حسنش را ثمن هرگز شنیدی کاهرمن مهر سلیمان پرورد. خاقانی. من آنم که اسبان شه پرورم بخدمت در این مرغزار اندرم. سعدی (بوستان). بنعمت نبایست پروردنش چو خواهی به بیداد خون خوردنش. سعدی (بوستان). نفس پروردن خلاف رای هر عاقل بود طفل خرما دوست دارد صبر فرماید حکیم. سعدی. فرزند بنده ایست خدا را غمش مخور تو کیستی که به ز خدا بنده پروری. سعدی. درختی که پروردی آمد ببار هم اکنون بدیدی برش در کنار. (از تاریخ گیلان مرعشی). ، تغذیه کردن. غذا دادن. غذو. اِغذاء. اطعام. خورانیدن: بهر خاشه ای خویشتن پرورد بجز خاشه او را چه اندر خورد. فردوسی. نه گویا زبان و نه جویا خرد ز هر خاشه ای خویشتن پرورد. فردوسی. بخونش بپرورد بر سان شیر بدان تا کند پادشا را دلیر. فردوسی. می آن مایه باید که جان پرورد نه چندان که یابد نکوهش خرد. فردوسی. نه گویا زبان ونه جویا خرد ز خار و ز خاشاک تن پرورد. فردوسی. ، حمایت کردن: چنین پادشاهان که دین پرورند ببازوی دین گوی دولت برند. سعدی (بوستان). علم از بهر دین پروردن است نه از بهر دنیا خوردن. (گلستان)، پرستش. پرستیدن.پرستش کردن: بداداریت پروردن نیایدفهم یونانی. سنائی (از جهانگیری). ، درعسل یا شکر و جز آن حفظ کردن و بعمل آوردن داروئی یا میوه ای. اطراء. تطریه: آملۀ پرورده. هلیلۀ پرورده. زنجبیل پرورده: همه را کوفته و بیخته به آب غوره بپرورند چند بار به آب غوره تازه می کنند وباز خشک میکنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آب پرورده با او یعنی (با برف) بهتر است. (تحفۀ حکیم مؤمن)، نهادن. قرار دادن. مواضعه کردن: امیر حاجب جمال الدین... بخواندن او رفت بخوزستان باجازت اتابک خاصبک و با سلطان بپرورد که اول روزکه به همدان رسد خاصبک را بگیرد. (راحهالصدور). - خرد پروردن، بکار بردن عقل و درایت. ، انشاء، تنشئه، انشاء، پروردن. (صراح اللغه). ابو، اباوه، پروردن. (تاج المصادر بیهقی) : چنان کرد یزدان تن آدمی که بردارد او سختی و خرمی بر آن پرورد کش همی پروری بیاید بهر راه کش آوری. ابوشکور بلخی. بدو گفت کای مرد روشن خرد نبرده کسی کو خرد پرورد. فردوسی. که با فر و برزست و بخش و خرد همی راستی را خرد پرورد. فردوسی. جز آنی که بر تو گمانی برد جهاندیده ای کو خرد پرورد. فردوسی
فرودآمدن. پایین آمدن. (از ناظم الاطباء). بسوی پایین رفتن. از بلندی پایین رفتن: به گور وی فروشدند و دفن کردندش. (مجمل التواریخ و القصص). لیکن سوی مرد خرد خوشیهاش زهر است همی چون فروشد از کام. ناصرخسرو. که از دیدن عیش شیرین خلق فرومی شدی آب تلخش بحلق. سعدی. - سر فروشدن، پایین افتادن و فروافتادن سر در حالت شرم و تفکر ومانند آن: خردمند را سر فروشد ز شرم شنیدم که میرفت و میگفت نرم. سعدی. شبی سر فروشد به اندیشه ام به دل برگذشت آن هنرپیشه ام. سعدی. ، فرورفتن. (ناظم الاطباء). فرورفتن چیزی به زمین و جز آن: عقیق وار شده ست آن زمین ز بس که ز خون به روی دشت و بیابان فروشده ست آغار. عنصری (دیوان ص 63). زمینش چنان بود که هر ستوری به روی رفتی فروشدی تا گردن. (تاریخ بیهقی). جرجیس پای بر زمین زد، جملۀ بتان در زمین فروشدند. (قصص الانبیاء). ندانیم کز ما در این راه رنج کرا پای خواهد فروشد به گنج. نظامی. فروشد ناگهان پایت به گنجی ز دست افشاندیش بی پای رنجی. نظامی. شبی پای عمرش فروشد به گل طپیدن گرفت از ضعیفیش دل. سعدی. ولیک عذر توان گفت پای سعدی را در این لجن که فروشد نه اولین پایی است. سعدی. گنج قارون که فرومی شود از قهر هنوز خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است. حافظ. - در اندیشه فروشدن، در فکر فرورفتن. تفکر: استادم در اندیشۀ دراز فروشد. (تاریخ بیهقی). - درخود فروشدن، به فکر فرورفتن. تفکر کردن. غمگین بودن: در خود فروشده بود سخت از حد گذشته. (تاریخ بیهقی). ، غوطه خوردن. غوص نمودن در آب. (ناظم الاطباء) : جبرئیل گفت: به چشمه فروشو تا عجایب بینی. فروشد. (قصص الانبیاء). گفت: وقتی به دریای مغرب فروشدم. (قصص الانبیاء). موسی خویشتن در آب افکند و فروشد. (قصص الانبیاء) ، غرق شدن: از این ورطه کشتی فروشد هزار که پیدا نشد تخته ای بر کنار. سعدی. ، وارد شدن و دخول بجایی. درآمدن. (یادداشت بخط مؤلف). نزول نمودن. (ناظم الاطباء) : از هرکه به کوی اوفروشد جز من بشمار برنیامد. خاقانی. فائق که... در اثنای آن حال فروشد. (ترجمه تاریخ یمینی) ، غروب کردن آفتاب و ماه. (ناظم الاطباء) : بس زود برآمد ز فلک کوکب سعدم چه سود که در وقت فروشد چو برآمد. مسعودسعد. اگر آفتاب فروشدی تا روز دیگر همان وقت نشایستی هیچ خوردن. (مجمل التواریخ و القصص). چو خورشید آوازۀ اوبرآمد همانگاه ماه مقنع فروشد. خاقانی. فروشد آفتابش در سیاهی بنه در خاک برداز تخت شاهی. نظامی. بسی برآید و بی ما فروشود خورشید بهار و گاه خزان باشد و گهی مرداد. سعدی. قمر فروشد و صبح دوم جهان بگرفت حیات او چو سر آمد مزید عمر تو باد. سعدی. گو شمع بمیر و مه فروشو که مرا آن شب که تو در کنار باشی روز است. سعدی. ، پایان یافتن روز: روز همجنسان فروشد لاجرم روزن دل ز آسمان دربسته ام. خاقانی. ای روز کرم فروشدی زود از ظل عدم ضیات جویم. خاقانی. ، مردن. (ناظم الاطباء). درگذشتن: از دهان دین برآمد آه آه چون فروشد ناصر دین، ای دریغ. خاقانی. عمر به او وفا نکرد و به جوانی فروشد. (ترجمه تاریخ یمینی) ، مبهوت شدن. خیره شدن. محو تماشای چیزی شدن: بیاوردند صورت پیش دلبند بر آن صورت فرو شد ساعتی چند. نظامی. ، محو شدن و پنهان گشتن: با شکن زلف تو صبر فروشد به غم از نظر چشم تو عقل درآمد بکار. خاقانی. چو آمد زلف شب در عطرسایی به تاریکی فروشد روشنایی. نظامی
فرودآمدن. پایین آمدن. (از ناظم الاطباء). بسوی پایین رفتن. از بلندی پایین رفتن: به گور وی فروشدند و دفن کردندش. (مجمل التواریخ و القصص). لیکن سوی مرد خرد خوشیهاش زهر است همی چون فروشد از کام. ناصرخسرو. که از دیدن عیش شیرین خلق فرومی شدی آب تلخش بحلق. سعدی. - سر فروشدن، پایین افتادن و فروافتادن سر در حالت شرم و تفکر ومانند آن: خردمند را سر فروشد ز شرم شنیدم که میرفت و میگفت نرم. سعدی. شبی سر فروشد به اندیشه ام به دل برگذشت آن هنرپیشه ام. سعدی. ، فرورفتن. (ناظم الاطباء). فرورفتن چیزی به زمین و جز آن: عقیق وار شده ست آن زمین ز بس که ز خون به روی دشت و بیابان فروشده ست آغار. عنصری (دیوان ص 63). زمینش چنان بود که هر ستوری به روی رفتی فروشدی تا گردن. (تاریخ بیهقی). جرجیس پای بر زمین زد، جملۀ بتان در زمین فروشدند. (قصص الانبیاء). ندانیم کز ما در این راه رنج کرا پای خواهد فروشد به گنج. نظامی. فروشد ناگهان پایت به گنجی ز دست افشاندیش بی پای رنجی. نظامی. شبی پای عمرش فروشد به گل طپیدن گرفت از ضعیفیش دل. سعدی. ولیک عذر توان گفت پای سعدی را در این لجن که فروشد نه اولین پایی است. سعدی. گنج قارون که فرومی شود از قهر هنوز خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است. حافظ. - در اندیشه فروشدن، در فکر فرورفتن. تفکر: استادم در اندیشۀ دراز فروشد. (تاریخ بیهقی). - درخود فروشدن، به فکر فرورفتن. تفکر کردن. غمگین بودن: در خود فروشده بود سخت از حد گذشته. (تاریخ بیهقی). ، غوطه خوردن. غوص نمودن در آب. (ناظم الاطباء) : جبرئیل گفت: به چشمه فروشو تا عجایب بینی. فروشد. (قصص الانبیاء). گفت: وقتی به دریای مغرب فروشدم. (قصص الانبیاء). موسی خویشتن در آب افکند و فروشد. (قصص الانبیاء) ، غرق شدن: از این ورطه کشتی فروشد هزار که پیدا نشد تخته ای بر کنار. سعدی. ، وارد شدن و دخول بجایی. درآمدن. (یادداشت بخط مؤلف). نزول نمودن. (ناظم الاطباء) : از هرکه به کوی اوفروشد جز من بشمار برنیامد. خاقانی. فائق که... در اثنای آن حال فروشد. (ترجمه تاریخ یمینی) ، غروب کردن آفتاب و ماه. (ناظم الاطباء) : بس زود برآمد ز فلک کوکب سعدم چه سود که در وقت فروشد چو برآمد. مسعودسعد. اگر آفتاب فروشدی تا روز دیگر همان وقت نشایستی هیچ خوردن. (مجمل التواریخ و القصص). چو خورشید آوازۀ اوبرآمد همانگاه ماه مقنع فروشد. خاقانی. فروشد آفتابش در سیاهی بنه در خاک برداز تخت شاهی. نظامی. بسی برآید و بی ما فروشود خورشید بهار و گاه خزان باشد و گهی مرداد. سعدی. قمر فروشد و صبح دوم جهان بگرفت حیات او چو سر آمد مزید عمر تو باد. سعدی. گو شمع بمیر و مه فروشو که مرا آن شب که تو در کنار باشی روز است. سعدی. ، پایان یافتن روز: روز همجنسان فروشد لاجرم روزن دل ز آسمان دربسته ام. خاقانی. ای روز کرم فروشدی زود از ظل عدم ضیات جویم. خاقانی. ، مردن. (ناظم الاطباء). درگذشتن: از دهان دین برآمد آه آه چون فروشد ناصر دین، ای دریغ. خاقانی. عمر به او وفا نکرد و به جوانی فروشد. (ترجمه تاریخ یمینی) ، مبهوت شدن. خیره شدن. محو تماشای چیزی شدن: بیاوردند صورت پیش دلبند بر آن صورت فرو شد ساعتی چند. نظامی. ، محو شدن و پنهان گشتن: با شکن زلف تو صبر فروشد به غم از نظر چشم تو عقل درآمد بکار. خاقانی. چو آمد زلف شب در عطرسایی به تاریکی فروشد روشنایی. نظامی
بالا بردن بلند کردن بر افراشتن، پروردن تربیت کردن، بیرون کشیدن استخراج کردن، پیدا نمودن ظاهر ساختن، افراختن (بنا و مانند آن)، تعمیر کردن مرمت کردن اصلاح کردن، تمام کردن تکمیل کردن، انباشتن پر کردن، قبول کردن پذیرفتن و انجام دادن تقاضا و حاجت کسی را: حاجت او را برآورد
بالا بردن بلند کردن بر افراشتن، پروردن تربیت کردن، بیرون کشیدن استخراج کردن، پیدا نمودن ظاهر ساختن، افراختن (بنا و مانند آن)، تعمیر کردن مرمت کردن اصلاح کردن، تمام کردن تکمیل کردن، انباشتن پر کردن، قبول کردن پذیرفتن و انجام دادن تقاضا و حاجت کسی را: حاجت او را برآورد
(دین زردشتی) نیرویی است که اهورمزدا برای نگاهداری آفریدگان نیک ایزدی از آسمان فرو فرستاده و نیرویی است که سراسر آفریشن نیک از پرتو آن پایدار است. پیش از آن که اهورمزدا جهان خاکی را بیافریند فروهر هر یک از آفریدگان نیک این گیتی را در جهان مینوی زبرین بیافرید و هر یک را به نوبه خود برای نگهداری آن آفریده جهان خاکی فرو می فرستد و پس از مرگ آن آفریده. فروهر او دیگر باره بسوی آسمان گراید و به همان پاکی ازلی بماند اما هیچگاه کسی را که بوی تعلق داشت فراموش نمی کند و هر سال یکبار به دیدن وی می آید و آن هنگام جشن فروردین است یعنی روزهایی که برای فرود آمدن فروهرهای نیاکان و پاکان اختصاص دارد. در هر آیین زردشت همه ایزدان و فرشتگان و حتی اهورمزدا فروهری دارد
(دین زردشتی) نیرویی است که اهورمزدا برای نگاهداری آفریدگان نیک ایزدی از آسمان فرو فرستاده و نیرویی است که سراسر آفریشن نیک از پرتو آن پایدار است. پیش از آن که اهورمزدا جهان خاکی را بیافریند فروهر هر یک از آفریدگان نیک این گیتی را در جهان مینوی زبرین بیافرید و هر یک را به نوبه خود برای نگهداری آن آفریده جهان خاکی فرو می فرستد و پس از مرگ آن آفریده. فروهر او دیگر باره بسوی آسمان گراید و به همان پاکی ازلی بماند اما هیچگاه کسی را که بوی تعلق داشت فراموش نمی کند و هر سال یکبار به دیدن وی می آید و آن هنگام جشن فروردین است یعنی روزهایی که برای فرود آمدن فروهرهای نیاکان و پاکان اختصاص دارد. در هر آیین زردشت همه ایزدان و فرشتگان و حتی اهورمزدا فروهری دارد
در عسل یا شکر و جز آن حفظ کردن و بعمل آوردن دارویی یا میوه ای آماده کردن اطراء تطریه: (همه را کوفته و بیخته باب غوره بپرورند) (ذخیره خوارزمشاهی)، پرورده شدن تربیت یافتن، حمایت کردن، پرستش کردن پرستیدن، نهادن قرار دادن مواضعه کردن، آموختن تع
در عسل یا شکر و جز آن حفظ کردن و بعمل آوردن دارویی یا میوه ای آماده کردن اطراء تطریه: (همه را کوفته و بیخته باب غوره بپرورند) (ذخیره خوارزمشاهی)، پرورده شدن تربیت یافتن، حمایت کردن، پرستش کردن پرستیدن، نهادن قرار دادن مواضعه کردن، آموختن تع
فروهر، در اوستا فروشی و در پارسی باستان فرورتی، به موجب اوستا پنجمین نیروی مینوی از نیروهای پنجگانه تشکیل دهنده انسان است به معنای پشتیبان و محافظ انسان و همه آفرینش نیک اهورامزدا، فرورد، فرور
فروهر، در اوستا فَروَشی و در پارسی باستان فرورتی، به موجب اوستا پنجمین نیروی مینوی از نیروهای پنجگانه تشکیل دهنده انسان است به معنای پشتیبان و محافظ انسان و همه آفرینش نیک اهورامزدا، فرورد، فرور