- فروبستن (دُ مَ نُ / نِ / نَ دَ)
بستن:
دل از دنیا بردار، به خانه بنشین پست
در خانه فروبند به فلج و به پژاوند.
رودکی.
چون سخن گوید ادیبان را بیاموزد سخن
چون سخن خواند فصیحان را فروبندد زبان.
فرخی.
چشم چون نرگس فروبندی که چی
هین عصایم کش که کورم ای اخی.
مولوی.
، بر هم نهادن چنان که پلک چشم را. چشم بر هم نهادن بودن:
فروبسته چشم آن تن خوابناک
بدو گفت برخیز از این خون و خاک.
نظامی.
- فروبستن چشم از چیزی، صرف نظر کردن از آن. دست کشیدن از آن:
دلاّرامی که داری دل در او بند
دگر چشم از همه عالم فروبند.
سعدی (گلستان).
- فروبستن دیده، چشم بر هم نهادن.
- ، در بیت زیر کنایه است از مردن:
ز دیده فروبستن روی شاه
به ناخن خراشیده شد روی ماه.
نظامی (اقبالنامه ص 257).
، بسته شدن. بند آمدن.
فروبستشان زین سخن در نهفت
ز بیم سیاوش نیارند گفت.
فردوسی.
- فروبستن دم، خاموشی گزیدن. سکوت کردن:
ز سختی به رستم فروبست دم
پرآتش دل و دیدگان پر ز نم.
فردوسی.
مادرش بر سر خاک است به خون غرق و ز خلق
دم فروبست عجب دارم اگر بگشایند.
خاقانی.
- فروبستن زبان کسی، از سخن گفتن بازماندن یا بازداشتن:
خاقانی این سخن گفت او را زبان فروبست
تا ناگهی نباید کز تو فغان برآرد.
خاقانی
به پرواز اندرآمد مرغ جانش
فروبست از سخن گفتن زبانش.
نظامی.
- فروبستن گوش از چیزی، آن را نشنیدن. به آن گوش ندادن:
ز تعلیم دانا فروبست گوش
در عیش بگشاد بر ناز نوش.
نظامی.
- فروبستن گویائی، فروبستن نطق. خاموش ماندن. سخن نگفتن:
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید
مرا در رویت از حسرت فروبسته ست گویائی.
سعدی (طیبات)
- فروبستن نطق، خاموش گردیدن. زبان بسته شدن:
دل بشد از دست، دوست را به چه جویم
نطق فروبست حال دل به چه گویم.
خاقانی.
، مقید کردن:
شبی خوابم اندر بیابان فید
فروبست پای دویدن به قید.
سعدی (بوستان)
به موی تافته پای دلم فروبستی
چو موی تافتی ای نیک بخت روی متاب.
سعدی (بدایع)
- فروبستن دست کسی از عمل، او را از آن کار بازداشتن:
وفاتش فروبست دست از عمل.
سعدی (بوستان)
- فروبستن دست و پای کسی، کنایه است از ناتوان و عاجز شدن او:
بکوشید کآرد سوی روم رای
فروبسته شد شخص را دست و پای.
نظامی.
، منعقد کردن:
فتح و ظفر با بقاش عهد فروبسته اند
دولت دوشیزه را عقدفروبسته اند.
خاقانی.
، ضد گشادن. بستن:
چو بگشائی گشاید بند بر تو
فروبندی فروبندند بر تو.
نظامی.
، سد کردن. مانع شدن. (یادداشت بخط مؤلف)
دل از دنیا بردار، به خانه بنشین پست
در خانه فروبند به فلج و به پژاوند.
رودکی.
چون سخن گوید ادیبان را بیاموزد سخن
چون سخن خواند فصیحان را فروبندد زبان.
فرخی.
چشم چون نرگس فروبندی که چی
هین عصایم کش که کورم ای اخی.
مولوی.
، بر هم نهادن چنان که پلک چشم را. چشم بر هم نهادن بودن:
فروبسته چشم آن تن خوابناک
بدو گفت برخیز از این خون و خاک.
نظامی.
- فروبستن چشم از چیزی، صرف نظر کردن از آن. دست کشیدن از آن:
دلاّرامی که داری دل در او بند
دگر چشم از همه عالم فروبند.
سعدی (گلستان).
- فروبستن دیده، چشم بر هم نهادن.
- ، در بیت زیر کنایه است از مردن:
ز دیده فروبستن روی شاه
به ناخن خراشیده شد روی ماه.
نظامی (اقبالنامه ص 257).
، بسته شدن. بند آمدن.
فروبستشان زین سخن در نهفت
ز بیم سیاوش نیارند گفت.
فردوسی.
- فروبستن دم، خاموشی گزیدن. سکوت کردن:
ز سختی به رستم فروبست دم
پرآتش دل و دیدگان پر ز نم.
فردوسی.
مادرش بر سر خاک است به خون غرق و ز خلق
دم فروبست عجب دارم اگر بگشایند.
خاقانی.
- فروبستن زبان کسی، از سخن گفتن بازماندن یا بازداشتن:
خاقانی این سخن گفت او را زبان فروبست
تا ناگهی نباید کز تو فغان برآرد.
خاقانی
به پرواز اندرآمد مرغ جانش
فروبست از سخن گفتن زبانش.
نظامی.
- فروبستن گوش از چیزی، آن را نشنیدن. به آن گوش ندادن:
ز تعلیم دانا فروبست گوش
در عیش بگشاد بر ناز نوش.
نظامی.
- فروبستن گویائی، فروبستن نطق. خاموش ماندن. سخن نگفتن:
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید
مرا در رویت از حسرت فروبسته ست گویائی.
سعدی (طیبات)
- فروبستن نطق، خاموش گردیدن. زبان بسته شدن:
دل بشد از دست، دوست را به چه جویم
نطق فروبست حال دل به چه گویم.
خاقانی.
، مقید کردن:
شبی خوابم اندر بیابان فید
فروبست پای دویدن به قید.
سعدی (بوستان)
به موی تافته پای دلم فروبستی
چو موی تافتی ای نیک بخت روی متاب.
سعدی (بدایع)
- فروبستن دست کسی از عمل، او را از آن کار بازداشتن:
وفاتش فروبست دست از عمل.
سعدی (بوستان)
- فروبستن دست و پای کسی، کنایه است از ناتوان و عاجز شدن او:
بکوشید کآرد سوی روم رای
فروبسته شد شخص را دست و پای.
نظامی.
، منعقد کردن:
فتح و ظفر با بقاش عهد فروبسته اند
دولت دوشیزه را عقدفروبسته اند.
خاقانی.
، ضد گشادن. بستن:
چو بگشائی گشاید بند بر تو
فروبندی فروبندند بر تو.
نظامی.
، سد کردن. مانع شدن. (یادداشت بخط مؤلف)
