روشن کردن آتش و چراغ. (برهان) (ناظم الاطباء). روشن کردن، و افروغ و افروخ بمعنی تابش و روشنی است و آنرا فروغ نیز گویند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). روشن کردن وروشن شدن، کذا فی شرفنامه. و در ادات بمعنی اخیر فقط است و مراد آن روشن کردن آتش است مطلق بلکه الحقیقه بمعنی افروختن آتش مشتعل کردن است که بتازی وقد گویند و استعمال این غایت شهرتست که چون چراغ کشته شده باشد یا چراغ نباشد بگویند چراغ می فروزی اما چون روشنی چراغ کم شود نگویند که بیفروزی بلکه بگویند که روشن بکنی و آفتاب را نگویند که افروخته است و در زفان گویا مذکور است افروزیدن، افروختن، یعنی آتش برکردن است. (مؤید الفضلاء). روشن کردن و روشن شدن متعدی و لازم هر دو آید و اوروختن نیز گویند. (فرهنگ سروری). روشن شدن و روشن کردن. (فرهنگ میرزا ابراهیم). توقید. تسعیر. (دهار). برافروختن. فروختن. شعل. اشتعال. اشعال. (یادداشت دهخدا). مصدر دیگر قلیل الاستعمال آن افروزیدن، افروزش است، چنانکه افروختم، بیفروز. (یادداشت دهخدا). این کلمه را در معنی متعدی یعنی روشن کردن بعربی اضرام و در معنی لازم یعنی روشن شدن بعربی اضطرام گویند. (یادداشت دهخدا). افروزیدن. روشن کردن آتش چراغ و جز آن. (فرهنگ فارسی معین) : بفروز و بسوز پیش خویش امشب چندان که توان ز عود و از چندن. عسجدی. افروختن توان ز یکی شمع صد چراغ. قطران. در این آتش که عشق افروخت بر من دریغا عشق خواهد سوخت خرمن. نظامی. یاد باد آنکه رخت شمع طرب می افروخت دین ودل سوخته پروانۀ ناپروا بود. حافظ. حسد آنجا که آتش افروزد خرمن عقل و عافیت سوزد. میرظهیرالدین مرعشی. - آتش افروختن، توقید. تضریم. تثقیب. تأریث. (المصادر زوزنی). تأجیج. ایقاد. اشعال. (یادداشت دهخدا) : چو ابر درخشنده از تیره میغ همی آتش افروخت از هر دو تیغ. فردوسی. بفرمود تا آتش افروختند همه عنبر و زعفران سوختند. فردوسی. همان بی کران آتش افروختند بهر گوشه ای آتشی سوختند. فردوسی. چو گرسیوز آن آتش افروختن از افروختن مر مرا سوختن. فردوسی. میان دو کس آتش افروختن نه عقلست و خوددر میان سوختن. سعدی. - آذر افروختن، روشن کردن آن: مگر آنکه تا دین بیاموختم همی در جهان آذر افروختم. فردوسی. مجنون ز نفیرهای مادر افروخت چو شعله های آذر. نظامی. - افروختن آتش، الهاب. ایهاج. تأجیج. (یادداشت دهخدا) : برافروختند آتش ازهر دو روی جهان شد ز لشکر پر از گفتگوی. فردوسی. - افروختن آینه، صیقلی کردن آن. مصقول کردن آن. (یادداشت دهخدا). - افروختن چراغ، استصباح. اصباح. (یادداشت بخط دهخدا). - بخت افروختن، روشن شدن و تابیدن آن: چنین گفت رستم که چون رزم سخت ببود و برافروخت پیروزبخت. فردوسی. - برافروختن، آتش گرفتن. مشتعل شدن: برافروز آتشی اکنون که تیغش بگذرد از بون فروغش از بر گردون کنداجرام را اخگر. دقیقی. بزرگان ز تو دانش آموختند بتو تیرگی را برافروختند. فردوسی. همان جا بلند آتشی برفروخت پدر را و هر سه پسر را بسوخت. فردوسی. ز نفت سیه چوبها برفروخت بفرمان یزدان چو هیزم بسوخت. فردوسی. گشادم در آن به افسونگری برافروختم زرّوار آذری. منوچهری. ز هرگنجی انگیخت صد گونه باغ برافروخت، بر خانه ای صد چراغ. نظامی. یک شب به دو آفتاب بگذار یک دل به دو عشق آن برافروز. خاقانی. - جان افروختن، منور ساختن آن. نورانی کردن جان: زمانی میاسای زآموختن اگر جان همی خواهی افروختن. فردوسی. - جای افروختن، روشن شدن آن: بدو گفت کای جفت فرخنده رای بیفروخت از رایت این تیره جای. فردوسی. - جهان افروختن، روشن ساختن آن: بکشتند و خانش همی سوختند جهانی از آتش برافروختند. فردوسی. - چراغ افروختن، روشن کردن آن: چراغ دلم را چو افروختی دل دشمنان را ز نم سوختی. فردوسی. چراغ علم فروزد چو خضر و اسکندر در آب ظلمت ارحام ز آتش اصلاب. خاقانی. - چشم افروختن، روشن کردن آن: چو روی افروختی چشمم برافروز چو نعمت دادیم شکرم درآموز. نظامی. - دل افروختن، روشن کردن آن. نورانی ساختن دل: نبشتن مر او را بیاموختند دلش را بدانش برافروختند. فردوسی. بیامد همی تا دل افروزدش بکشتی همی خنجر آموزدش. فردوسی. ز دانندگان دانش آموختی دلش را بدانش برافروختی. فردوسی. دل روشن بتعلیمش برافروخت وز اوبسیار حکمتها درآموخت. نظامی. - دوده افروختن، روشن ساختن و شادان گردانیدن آن: همه دودۀ سام افروختی دل و جان بیدادگر سوختی. فردوسی. - شمع افروختن، روشن کردن آن: چو شمع از در دژ بیفروخت گفت که گشتیم با بخت بیدار جفت. فردوسی. آواز داد بخدمت کاران تا شمع برافروختند و بگرمابه رفتم. (تاریخ بیهقی). بسیار شمع و مشعل افروختند. (تاریخ بیهقی ص 249). چو عیسی روح را درسی درآموز چو موسی عشق را شمعی برافروز. نظامی. - مجلس افروختن، روشن کردن و رونق دادن آن: در خدمت پادشاه هیچ بهتر از بدیهه گفتن نیست که ببدیهه طبع پادشاه خرم شود و مجلس ها برافروزد و شاعر بمقصود رسد. (چهارمقالۀ نظامی عروضی). برافروز ایوان مجلس ز جام که دارد گذر بر در تو رخام. ظهیر فاریابی (از شرفنامه). - مجمر افروختن، روشن کردن آن: دوصد بنده تا مجمر افروختند بر او عود و عنبر همی سوختند. فردوسی. - هور افروختن، روشن شدن و تابیدن آن: چو می خورده شد خواب را جای کرد ببالین او شمع برپای کرد بروز چهارم چو بفروخت هور شد از خواب بیدار بهرام گور. فردوسی.
روشن کردن آتش و چراغ. (برهان) (ناظم الاطباء). روشن کردن، و افروغ و افروخ بمعنی تابش و روشنی است و آنرا فروغ نیز گویند. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج). روشن کردن وروشن شدن، کذا فی شرفنامه. و در ادات بمعنی اخیر فقط است و مراد آن روشن کردن آتش است مطلق بلکه الحقیقه بمعنی افروختن آتش مشتعل کردن است که بتازی وقد گویند و استعمال این غایت شهرتست که چون چراغ کشته شده باشد یا چراغ نباشد بگویند چراغ می فروزی اما چون روشنی چراغ کم شود نگویند که بیفروزی بلکه بگویند که روشن بکنی و آفتاب را نگویند که افروخته است و در زفان گویا مذکور است افروزیدن، افروختن، یعنی آتش برکردن است. (مؤید الفضلاء). روشن کردن و روشن شدن متعدی و لازم هر دو آید و اوروختن نیز گویند. (فرهنگ سروری). روشن شدن و روشن کردن. (فرهنگ میرزا ابراهیم). توقید. تسعیر. (دهار). برافروختن. فروختن. شعل. اشتعال. اشعال. (یادداشت دهخدا). مصدر دیگر قلیل الاستعمال آن افروزیدن، افروزش است، چنانکه افروختم، بیفروز. (یادداشت دهخدا). این کلمه را در معنی متعدی یعنی روشن کردن بعربی اضرام و در معنی لازم یعنی روشن شدن بعربی اضطرام گویند. (یادداشت دهخدا). افروزیدن. روشن کردن آتش چراغ و جز آن. (فرهنگ فارسی معین) : بفروز و بسوز پیش خویش امشب چندان که توان ز عود و از چندن. عسجدی. افروختن توان ز یکی شمع صد چراغ. قطران. در این آتش که عشق افروخت بر من دریغا عشق خواهد سوخت خرمن. نظامی. یاد باد آنکه رخت شمع طرب می افروخت دین ودل سوخته پروانۀ ناپروا بود. حافظ. حسد آنجا که آتش افروزد خرمن عقل و عافیت سوزد. میرظهیرالدین مرعشی. - آتش افروختن، توقید. تضریم. تثقیب. تأریث. (المصادر زوزنی). تأجیج. ایقاد. اشعال. (یادداشت دهخدا) : چو ابر درخشنده از تیره میغ همی آتش افروخت از هر دو تیغ. فردوسی. بفرمود تا آتش افروختند همه عنبر و زعفران سوختند. فردوسی. همان بی کران آتش افروختند بهر گوشه ای آتشی سوختند. فردوسی. چو گرسیوز آن آتش افروختن از افروختن مر مرا سوختن. فردوسی. میان دو کس آتش افروختن نه عقلست و خوددر میان سوختن. سعدی. - آذر افروختن، روشن کردن آن: مگر آنکه تا دین بیاموختم همی در جهان آذر افروختم. فردوسی. مجنون ز نفیرهای مادر افروخت چو شعله های آذر. نظامی. - افروختن آتش، الهاب. ایهاج. تأجیج. (یادداشت دهخدا) : برافروختند آتش ازهر دو روی جهان شد ز لشکر پر از گفتگوی. فردوسی. - افروختن آینه، صیقلی کردن آن. مصقول کردن آن. (یادداشت دهخدا). - افروختن چراغ، استصباح. اصباح. (یادداشت بخط دهخدا). - بخت افروختن، روشن شدن و تابیدن آن: چنین گفت رستم که چون رزم سخت ببود و برافروخت پیروزبخت. فردوسی. - برافروختن، آتش گرفتن. مشتعل شدن: برافروز آتشی اکنون که تیغش بگذرد از بون فروغش از بر گردون کنداجرام را اخگر. دقیقی. بزرگان ز تو دانش آموختند بتو تیرگی را برافروختند. فردوسی. همان جا بلند آتشی برفروخت پدر را و هر سه پسر را بسوخت. فردوسی. ز نفت سیه چوبها برفروخت بفرمان یزدان چو هیزم بسوخت. فردوسی. گشادم درِ آن به افسونگری برافروختم زرّوار آذری. منوچهری. ز هرگنجی انگیخت صد گونه باغ برافروخت، بر خانه ای صد چراغ. نظامی. یک شب به دو آفتاب بگذار یک دل به دو عشق آن برافروز. خاقانی. - جان افروختن، منور ساختن آن. نورانی کردن جان: زمانی میاسای زآموختن اگر جان همی خواهی افروختن. فردوسی. - جای افروختن، روشن شدن آن: بدو گفت کای جفت فرخنده رای بیفروخت از رایت این تیره جای. فردوسی. - جهان افروختن، روشن ساختن آن: بکشتند و خانش همی سوختند جهانی از آتش برافروختند. فردوسی. - چراغ افروختن، روشن کردن آن: چراغ دلم را چو افروختی دل دشمنان را ز نم سوختی. فردوسی. چراغ علم فروزد چو خضر و اسکندر در آب ظلمت ارحام ز آتش اصلاب. خاقانی. - چشم افروختن، روشن کردن آن: چو روی افروختی چشمم برافروز چو نعمت دادیم شکرم درآموز. نظامی. - دل افروختن، روشن کردن آن. نورانی ساختن دل: نبشتن مر او را بیاموختند دلش را بدانش برافروختند. فردوسی. بیامد همی تا دل افروزدش بکشتی همی خنجر آموزدش. فردوسی. ز دانندگان دانش آموختی دلش را بدانش برافروختی. فردوسی. دل روشن بتعلیمش برافروخت وز اوبسیار حکمتها درآموخت. نظامی. - دوده افروختن، روشن ساختن و شادان گردانیدن آن: همه دودۀ سام افروختی دل و جان بیدادگر سوختی. فردوسی. - شمع افروختن، روشن کردن آن: چو شمع از در دژ بیفروخت گفت که گشتیم با بخت بیدار جفت. فردوسی. آواز داد بخدمت کاران تا شمع برافروختند و بگرمابه رفتم. (تاریخ بیهقی). بسیار شمع و مشعل افروختند. (تاریخ بیهقی ص 249). چو عیسی روح را درسی درآموز چو موسی عشق را شمعی برافروز. نظامی. - مجلس افروختن، روشن کردن و رونق دادن آن: در خدمت پادشاه هیچ بهتر از بدیهه گفتن نیست که ببدیهه طبع پادشاه خرم شود و مجلس ها برافروزد و شاعر بمقصود رسد. (چهارمقالۀ نظامی عروضی). برافروز ایوان مجلس ز جام که دارد گذر بر در تو رخام. ظهیر فاریابی (از شرفنامه). - مجمر افروختن، روشن کردن آن: دوصد بنده تا مجمر افروختند بر او عود و عنبر همی سوختند. فردوسی. - هور افروختن، روشن شدن و تابیدن آن: چو می خورده شد خواب را جای کرد ببالین او شمع برپای کرد بروز چهارم چو بفروخت هور شد از خواب بیدار بهرام گور. فردوسی.
برداشتن و بلند ساختن. (برهان) (آنندراج). برآوردن. بلند کردن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید). افراشتن مرادف آنست. (شرفنامۀ منیری). و رواست که همزه را حذف کنند و فا را فتح دهند. (مؤید) : براه بیابان برون تاختند همه جنگ را گردن افراختند. فردوسی. یکی را دم اژدها ساختن یکی را به ابر اندر افراختن. فردوسی. بگرد فرامرز درتاختند بکین دلیران سر افراختند. فردوسی. چه پیش آرد زمان کان درنگردد چه افرازد زمین کان برنگردد. نظامی. هر که خود را چنانکه بود شناخت تا ابد سر بزندگی افراخت. نظامی. پایۀ خورشیدنیست پیش تو افروختن یا قد و بالای سرو پیش تو افراختن. سعدی. بلندآواز نادان گردن افراخت که دانا را به بیشرمی بینداخت. (از گلستان). آنکه میافراخت سر چون خیمه بر گردون بری شد اسیر خواری و مستوجب چندین عذاب. سلمان ساوجی. - بازو افراختن، بلند کردن بازو. جنگیدن: بهرجا که بازو برافراختن سر خصم در پایش انداختن. نظامی. - برافراختن، برافراشتن. بلند کردن. برکشیدن: طوطیکان بر گلکان تاختند آهوکان گوش برافراختند. منوچهری. بدان نفس که برافرازد آن یتیم علم بدان زمان که براندازد این عروس نقاب. خاقانی. یا پایۀ همتم برافراز یا همت من چو پایه کن پست. خاقانی. گر آنها که پیشینگان ساختند بنیرنگ و افسون برافراختند. نظامی. که شه چون ز مشرق برون برد رخت بعرض جنوبی برافراخت تخت. نظامی. - به ابر افراختن، به ابر برکشیدن. به ابر رسانیدن. تا ابر بلند کردن: به هر گوشه ای گنبدی ساخته سرش را به ابر اندر افراخته. فردوسی. گر آیند ایدر همه ساخته سنانها به ابر اندر افراخته. فردوسی. - تیغ افراختن، بلند کردن تیغ و برآوردن آن: بگفت این و بفراخت برنده تیغ بغرید برسان غرنده میغ. فردوسی. - رایت افراختن، بلند کردن رایت و برکشیدن آن: بدین سازمندی جهانگیر شاه برافراخت رایت ز ماهی بماه. نظامی. - سر برافراختن و سر افراختن، سر بلند کردن. بلند و رفیع ساختن: همی گفت زار ای گو سرفراز زمانی ز صندوق سر برفراز. فردوسی. به هر گوشه ای گنبدی ساخته سرش را به ابر اندر افراخته. فردوسی. بباغ اندرون دخمه ای ساختند سرش را به ابر اندر افراختند. فردوسی. گر آزار بودیش در دل ز من سرم بر نه افراختی ز انجمن. فردوسی. آنکه میافراخت سر چون خیمه بر گردون بری شد اسیر خواری و مستوجب چندین عذاب. سلمان ساوجی. - علم افروختن، بلند کردن علم و برکشیدن آن: بدان نفس که برافرازد آن یتیم علم بدان زمان که براندازداین عروس نقاب. خاقانی. - قد برافراختن، قد علم کردن. بلند کردن قد: چند رخ افروختن چند قد افراختن جان مرا سوختن کار مرا ساختن. آزاد کشمیری (از آنندراج). - گردن افراختن، گردن بلندکردن و کنایه از سرکشی و گردن کشی کردن: خریدار این جنگ و این تاختن بخورشید گردن برافراختن. فردوسی. ز بیشی و از گردن افراختن وزین کوشش و غارت و تاختن پشیمانی افزون خورد زانکه مست بشب زیر آتش کند هر دو دست. فردوسی. جهانجوی چون دید بنواختشان بخورشید گردن برافراختشان. فردوسی. زبس تیغ بر گردن انداختن نیارست کس گردن افراختن. نظامی. بلندآواز نادان گردن افراخت که دانا را به بیشرمی بینداخت. سعدی. هرکه گردن بدعوی افرازد خویشتن را بگردن اندازد. سعدی. هر که بیهوده گردن افرازد خویشتن را به گردن اندازد. سعدی. - گوش برافراختن، بلند کردن گوش: طوطیکان بر گلکان تاختند آهوکان گوش برافراختند. منوچهری. - نام افراختن، بلندنام ساختن: همی نام جاوید ماند نه کام بینداز کام و برافراز نام. فردوسی. ز تن باز کردم سر ارجاسب را برافراختم نام گشتاسب را. فردوسی. - یال افراختن، بلند گردیدن یال و بالیدن آن: ببد تور از آن پس یکی بیهمال برافراختش خسروی فر و یال. فردوسی. چو زان سو پرستندگان دید زال کمان خواست از ترک و بفراخت یال. فردوسی.
برداشتن و بلند ساختن. (برهان) (آنندراج). برآوردن. بلند کردن. (شرفنامۀ منیری) (مؤید). افراشتن مرادف آنست. (شرفنامۀ منیری). و رواست که همزه را حذف کنند و فا را فتح دهند. (مؤید) : براه بیابان برون تاختند همه جنگ را گردن افراختند. فردوسی. یکی را دم اژدها ساختن یکی را به ابر اندر افراختن. فردوسی. بگرد فرامرز درتاختند بکین دلیران سر افراختند. فردوسی. چه پیش آرد زمان کان درنگردد چه افرازد زمین کان برنگردد. نظامی. هر که خود را چنانکه بود شناخت تا ابد سر بزندگی افراخت. نظامی. پایۀ خورشیدنیست پیش تو افروختن یا قد و بالای سرو پیش تو افراختن. سعدی. بلندآواز نادان گردن افراخت که دانا را به بیشرمی بینداخت. (از گلستان). آنکه میافراخت سر چون خیمه بر گردون بری شد اسیر خواری و مستوجب چندین عذاب. سلمان ساوجی. - بازو افراختن، بلند کردن بازو. جنگیدن: بهرجا که بازو برافراختن سر خصم در پایش انداختن. نظامی. - برافراختن، برافراشتن. بلند کردن. برکشیدن: طوطیکان بر گلکان تاختند آهوکان گوش برافراختند. منوچهری. بدان نفس که برافرازد آن یتیم علم بدان زمان که براندازد این عروس نقاب. خاقانی. یا پایۀ همتم برافراز یا همت من چو پایه کن پست. خاقانی. گر آنها که پیشینگان ساختند بنیرنگ و افسون برافراختند. نظامی. که شه چون ز مشرق برون برد رخت بعرض جنوبی برافراخت تخت. نظامی. - به ابر افراختن، به ابر برکشیدن. به ابر رسانیدن. تا ابر بلند کردن: به هر گوشه ای گنبدی ساخته سرش را به ابر اندر افراخته. فردوسی. گر آیند ایدر همه ساخته سنانها به ابر اندر افراخته. فردوسی. - تیغ افراختن، بلند کردن تیغ و برآوردن آن: بگفت این و بفراخت برنده تیغ بغرید برسان غرنده میغ. فردوسی. - رایت افراختن، بلند کردن رایت و برکشیدن آن: بدین سازمندی جهانگیر شاه برافراخت رایت ز ماهی بماه. نظامی. - سر برافراختن و سر افراختن، سر بلند کردن. بلند و رفیع ساختن: همی گفت زار ای گو سرفراز زمانی ز صندوق سر برفراز. فردوسی. به هر گوشه ای گنبدی ساخته سرش را به ابر اندر افراخته. فردوسی. بباغ اندرون دخمه ای ساختند سرش را به ابر اندر افراختند. فردوسی. گر آزار بودیش در دل ز من سرم بر نه افراختی ز انجمن. فردوسی. آنکه میافراخت سر چون خیمه بر گردون بری شد اسیر خواری و مستوجب چندین عذاب. سلمان ساوجی. - علم افروختن، بلند کردن علم و برکشیدن آن: بدان نفس که برافرازد آن یتیم علم بدان زمان که براندازداین عروس نقاب. خاقانی. - قد برافراختن، قد علم کردن. بلند کردن قد: چند رخ افروختن چند قد افراختن جان مرا سوختن کار مرا ساختن. آزاد کشمیری (از آنندراج). - گردن افراختن، گردن بلندکردن و کنایه از سرکشی و گردن کشی کردن: خریدار این جنگ و این تاختن بخورشید گردن برافراختن. فردوسی. ز بیشی و از گردن افراختن وزین کوشش و غارت و تاختن پشیمانی افزون خورد زانکه مست بشب زیر آتش کند هر دو دست. فردوسی. جهانجوی چون دید بنْواختْشان بخورشید گردن برافراختْشان. فردوسی. زبس تیغ بر گردن انداختن نیارست کس گردن افراختن. نظامی. بلندآواز نادان گردن افراخت که دانا را به بیشرمی بینداخت. سعدی. هرکه گردن بدعوی افرازد خویشتن را بگردن اندازد. سعدی. هر که بیهوده گردن افرازد خویشتن را به گردن اندازد. سعدی. - گوش برافراختن، بلند کردن گوش: طوطیکان بر گلکان تاختند آهوکان گوش برافراختند. منوچهری. - نام افراختن، بلندنام ساختن: همی نام جاوید ماند نه کام بینداز کام و برافراز نام. فردوسی. ز تن باز کردم سر ارجاسب را برافراختم نام گشتاسب را. فردوسی. - یال افراختن، بلند گردیدن یال و بالیدن آن: ببد تور از آن پس یکی بیهمال برافراختش خسروی فر و یال. فردوسی. چو زان سو پرستندگان دید زال کمان خواست از ترک و بفراخت یال. فردوسی.
پارسی است پاریگون در پیوند با پارگین از گیاهان گیاهی است بی ساقه و گل که در آبهای ایستاده بلا دهنده روید. برگش مانند برگ گردو و مایل به سیاهی است و گویی غبار بر آن نشسته است
پارسی است پاریگون در پیوند با پارگین از گیاهان گیاهی است بی ساقه و گل که در آبهای ایستاده بلا دهنده روید. برگش مانند برگ گردو و مایل به سیاهی است و گویی غبار بر آن نشسته است