گوسفند شاخدار جنگی، (برهان قاطع) (آنندراج)، گوسفند شاخدار، (آنندراج) (انجمن آرا)، میش نر شاخدار جنگی، لفظ ترکی است، (غیاث اللغات)، قوچ، قج، کاشغری آرد: قج، کبش، و آن بزبان غزی است و اصل وی قجنکار است، (کاشغری ج 1 ص 270 از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، رجوع به قوچ شود: سپاهی ز گردان کوچ و بلوچ سگالیدۀ جنگ مانند غوچ، فردوسی، زود بینی شکسته پیشانی تو که بازی بسر کنی با غوچ، سعدی (گلستان)، ، شکار کوهی، (آنندراج) (انجمن آرا)، گوزن نر، (اشتینگاس)
گوسفند شاخدار جنگی، (برهان قاطع) (آنندراج)، گوسفند شاخدار، (آنندراج) (انجمن آرا)، میش نر شاخدار جنگی، لفظ ترکی است، (غیاث اللغات)، قوچ، قُج، کاشغری آرد: قج، کبش، و آن بزبان غزی است و اصل وی قُجُنکار است، (کاشغری ج 1 ص 270 از حاشیۀ برهان قاطع چ معین)، رجوع به قوچ شود: سپاهی ز گردان کوچ و بلوچ سگالیدۀ جنگ مانند غوچ، فردوسی، زود بینی شکسته پیشانی تو که بازی بسر کنی با غوچ، سعدی (گلستان)، ، شکار کوهی، (آنندراج) (انجمن آرا)، گوزن نر، (اشتینگاس)
کسی که چشمش پیچیده باشد، کژبین، دوبین، چپ چشم، چشم گشته، کج چشم، کج بین، گاج، گاژ، کاج، کاچ، کوچ، کلیک، کلاژ، کلاژه، کلاج، احول، برای مثال خویشتن را بزرگ پنداری / راست گفتند یک دو بیند لوچ (سعدی - ۱۷۸)
کسی که چشمش پیچیده باشد، کَژبین، دُوبین، چَپ چِشم، چِشم گَشته، کَج چِشم، کَج بین، گاج، گاژ، کاج، کاچ، کوچ، کِلیک، کَلاژ، کَلاژِه، کَلاج، اَحوَل، برای مِثال خویشتن را بزرگ پنداری / راست گفتند یک دو بیند لوچ (سعدی - ۱۷۸)
اسب کتل، اسب یدک، اسب جنیبت چوب سخت درخت خدنگ که از آن تیر، دوک، زخمۀ ساز یا چیز دیگر درست می کردند سرگین خشک شدۀ گاو، گوسفند و مانند آن ها، غوشا برهنه، لخت مادرزاد، غوشت توس، درختی بزرگ و جنگلی از خانوادۀ پیاله داران، با برگ های دندانه دار و نوک تیز که دم کردۀ برگ و پوست آن برای تصفیۀ خون، تقویت معده و کاهش تب مفید است، تیس، غوشه، سندر، غان پسوند متصل به واژه به معنای گوش مثلاً پیل غوش
اسب کتل، اسب یدک، اسب جنیبت چوب سخت درخت خدنگ که از آن تیر، دوک، زخمۀ ساز یا چیز دیگر درست می کردند سرگین خشک شدۀ گاو، گوسفند و مانند آن ها، غوشا برهنه، لخت مادرزاد، غوشت توس، درختی بزرگ و جنگلی از خانوادۀ پیاله داران، با برگ های دندانه دار و نوک تیز که دم کردۀ برگ و پوست آن برای تصفیۀ خون، تقویت معده و کاهش تب مفید است، تیس، غوشِه، سَندِر، غان پسوند متصل به واژه به معنای گوش مثلاً پیل غوش
قورباغه، وزغ، جانوری از ردۀ دوزیستان با پاهای قوی و پره دار که در آب تخم می ریزد، برخی از انواع آن از بدن خود مایعی رقیق و سمّی جدا می کند، نوزاد بی دست و پای آن دارای سر بزرگ، دم دراز و آبشش است بزغ، غورباغه، وک، بک، پک، چغز، جغز، غنجموش، مگل، ضفدع، قاس، کلا، کلائو
قورباغه، وَزَغ، جانوری از ردۀ دوزیستان با پاهای قوی و پره دار که در آب تخم می ریزد، برخی از انواع آن از بدن خود مایعی رقیق و سمّی جدا می کند، نوزاد بی دست و پای آن دارای سر بزرگ، دُم دراز و آبشش است بَزَغ، غورباغه، وُک، بَک، پَک، چَغز، جَغز، غَنجموش، مَگَل، ضِفدِع، قاس، کَلا، کَلائو
موجود افسانه ای بسیار بزرگ جثه و بد هیکل جانور مهیب مانند دیو، هیکل بزرگ جایی که برای گاو و گوسفند در کوه یا صحرا درست کنند، آغل، غار، برای مثال گاهی چو گوسفندان در غول جای من / گاهی چو غول گرد بیابان دوان دوان (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۹) غول بیابان: غولی که گمان می رود در بیابان باشد، غول بیابانی غول بیابانی: غولی که گمان می رود در بیابان باشد، کنایه از شخص درشت، بدقواره و زشت، برای مثال حذر از پیروی نفس که در راه خدای / مردم افکن تر از این غول بیابانی نیست (سعدی۲ - ۶۳۶) غول بی شاخ و دم: کنایه از شخص درشت، بدقواره و زشت
موجود افسانه ای بسیار بزرگ جثه و بد هیکل جانور مهیب مانند دیو، هیکل بزرگ جایی که برای گاو و گوسفند در کوه یا صحرا درست کنند، آغل، غار، برای مِثال گاهی چو گوسفندان در غول جای من / گاهی چو غول گرد بیابان دوان دوان (ابوشکور - شاعران بی دیوان - ۸۹) غول بیابان: غولی که گمان می رود در بیابان باشد، غول بیابانی غول بیابانی: غولی که گمان می رود در بیابان باشد، کنایه از شخص درشت، بدقواره و زشت، برای مِثال حذر از پیروی نفس که در راه خدای / مردم افکن تر از این غول بیابانی نیست (سعدی۲ - ۶۳۶) غول بی شاخ و دُم: کنایه از شخص درشت، بدقواره و زشت
فرو شدن، فرو رفتن کنایه از در امری به دقت نگریستن و تفکر کردن زمین پست و سراشیب، نشیب قعر، گودی، ته چیزی مثلاً غور چاه، کنه چیزی غور کردن: کنایه از در کاری یا مطلبی به دقت رسیدگی کردن
فرو شدن، فرو رفتن کنایه از در امری به دقت نگریستن و تفکر کردن زمین پست و سراشیب، نشیب قعر، گودی، ته چیزی مثلاً غورِ چاه، کُنْهِ چیزی غور کردن: کنایه از در کاری یا مطلبی به دقت رسیدگی کردن
حرکت عده ای از مردم از سرزمینی به سرزمین دیگر بن مضارع کوچیدن، طایفه، دودمان، خانواده جغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، کنگر، کوکن، اشوزشت، هامه، چغو، آکو، کلیک، پش، پسک، کلک، مرغ شب آویز، کوف، بایقوش، مرغ بهمن، پژ، چوگک، بوف، بیغوش، پشک، شباویز، بوم، کول، مرغ شباویز، مرغ حق لوچ، کسی که چشمش پیچیده باشد، کژبین، چپ چشم، چشم گشته، کج چشم، کج بین، گاج، گاژ، کاج، کاچ، کلیک، کلاژ، کلاژه، کلاج، احول، دوبین
حرکت عده ای از مردم از سرزمینی به سرزمین دیگر بن مضارعِ کوچیدن، طایفه، دودمان، خانواده جُغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پَر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، کُنگُر، کوکَن، اَشوزُشت، هامِه، چَغو، آکو، کَلیک، پُش، پَسَک، کَلِک، مُرغ شَب آویز، کوف، بایقوش، مُرغ بَهمَن، پُژ، چوگَک، بوف، بَیغوش، پَشک، شَباویز، بوم، کول، مُرغ شَباویز، مُرغ حَق لوچ، کسی که چشمش پیچیده باشد، کَژبین، چَپ چِشم، چِشم گَشته، کَج چِشم، کَج بین، گاج، گاژ، کاج، کاچ، کِلیک، کَلاژ، کَلاژِه، کَلاج، اَحوَل، دُوبین
پسر امیر حسن ایلکانی و نوادۀ امیر چوپان که به دست سلیمان خان کشته شد. رجوع به ذیل جامع التواریخ رشیدی تألیف حافظ ابرو ج 1 ص 135 و تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 30 شود
پسر امیر حسن ایلکانی و نوادۀ امیر چوپان که به دست سلیمان خان کشته شد. رجوع به ذیل جامع التواریخ رشیدی تألیف حافظ ابرو ج 1 ص 135 و تاریخ عصر حافظ ج 1 ص 30 شود
گودال یعنی جای عمیق. (از برهان قاطع) (آنندراج). گو خرد، یعنی مغاک کوچک. (غیاث اللغات). جهانگیری گوید: ’غوچی گودال را گویند و آن را غفچ و غفچی نیز گویند’. ولی غفچ بمعنی آبگیر است و مرادف غوچی نتواند بود. در سراج اللغات آمده: در هندوستان اطلاق آن بر گودالی باشد که در زمین سیاه خود بخود پیدا شودو چندان عمیق نباشد. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)
گودال یعنی جای عمیق. (از برهان قاطع) (آنندراج). گَوِ خرد، یعنی مغاک کوچک. (غیاث اللغات). جهانگیری گوید: ’غوچی گودال را گویند و آن را غفچ و غفچی نیز گویند’. ولی غفچ بمعنی آبگیر است و مرادف غوچی نتواند بود. در سراج اللغات آمده: در هندوستان اطلاق آن بر گودالی باشد که در زمین سیاه خود بخود پیدا شودو چندان عمیق نباشد. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین)