جدول جو
جدول جو

معنی غرق - جستجوی لغت در جدول جو

غرق
فرو رفتن در آب، غوطه ور شدن، خفه شدن در آب، انباشته، آغشته، محصور مثلاً زن غرق در طلا و جواهر بود،
ویژگی کسی که کاملاً به چیزی یا کسی توجه دارد مثلاً غرق مطالعه بودم،
کنایه از ویژگی کسی که کاملاً تحت تاثیر قرار گرفته است مثلاً غرق شادی
غرق شدن: فرو رفتن کسی یا حیوانی در آب به صورتی که آب از سر بگذرد و خفگی دست دهد، فرو رفتن چیزی در آب مثلاً کشتی غرق شد
غرق عرق: کنایه از خجالت زده
غرق کردن: فرو بردن کسی یا حیوانی در آب به صورتی که آب از سر بگذرد و دچار خفگی شود، فرو بردن چیزی در آب
تصویری از غرق
تصویر غرق
فرهنگ فارسی عمید
غرق
(غُ رُ)
جایی که آن را خلوت کنند. غروق. قرق. قروق. حمی. رجوع به قرق شود
لغت نامه دهخدا
غرق
(غُ رَ)
جمع واژۀ غرقه. (منتهی الارب). رجوع به غرقه شود
لغت نامه دهخدا
غرق
(غَ رِ)
غرقه شده. (منتهی الارب). غرق شده. (آنندراج). غریق. (غیاث اللغات). غرق شونده. آنکه آب از سر وی گذرد:
توئی که چشمۀ خورشید بارها گشته ست
ز شرم خاطر پاکت غرق میان عرق.
کمال اسماعیل (از آنندراج).
، آنکه از شیر اندکی برگیرد. (از اقرب الموارد) ، غرق الصوت، یعنی بسته و بریده آواز و بیمناک. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
غرق
(غِ رِ)
در تداول شیرازیان، آواز شکستن چوب و استخوان و امثال آنها. قاف مبدل غین است. (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
غرق
(غُ رَ)
ناحیه ای است. در نزهه القلوب آمده: از قره باغ تا دیه ’هر’ سه فرسنگ، از او تا غرق پنج فرسنگ. (نزهه القلوب ج 3 ص 181)
لغت نامه دهخدا
غرق
(دُ)
غرق شدن و آب از سر کسی گذشتن. (منتهی الارب). فرورفتن در آب و از سر گذشتن آب و غیره. و مشهور و مستعمل به سکون ’را’ است. (غیاث اللغات). غرق شدن. (ترجمان علامۀ جرجانی) : حتی اذا ادرکه الغرق قال آمنت. (قرآن 90/10). مستغرق شدن. انغماس. فرورفتن در آب و جز آن. (دزی ج 2 ص 208) ، طوفان. (منتهی الارب ذیل طوفان) ، به قدر سیرآبی آب خوردن. (منتهی الارب) (آنندراج) : غرق الرجل غرقاً، شرب الغرقه. (از اقرب الموارد) ، بی نیاز گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). استغناء. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
غرق
در آب فرو رفتن، آب از سر گذشتن
تصویری از غرق
تصویر غرق
فرهنگ لغت هوشیار
غرق
((غُ رُ))
جایی که مخصوص اشخاص خاصی باشد و از ورود دیگران به آنجا جلوگیری شود، قرق
تصویری از غرق
تصویر غرق
فرهنگ فارسی معین
غرق
((غَ رْ))
در آب فرو رفتن، خفه شدن، کنایه از محو چیزی شدن، بی نهایت جذب چیزی شدن
تصویری از غرق
تصویر غرق
فرهنگ فارسی معین
غرق
خفه، غرقه، غریق، غوطه، فرورفته، مستغرق، گرفتار، شیفته، مجذوب
فرهنگ واژه مترادف متضاد
غرق
غرق شدن، غرق شد
دیکشنری اردو به فارسی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از غرقه
تصویر غرقه
غرق شده و فرورفته در آب، غریق، برای مثال غرقه ای دید جان او شده گم / سر چون خم نهاده بر سر خم (نظامی۴ - ۶۵۲)
غرقه شدن: فرو رفتن در آب و غرق شدن
غرقه کردن: فرو بردن در آب و غرق کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غرقاب
تصویر غرقاب
قسمت عمیق دریا و مانند آن، گرداب، برای مثال کجایی ای که تعنّت کنی و طعنه زنی / تو بر کناری و ما اوفتاده در غرقاب (سعدی۲ - ۳۱۹)، کنایه از جای هلاک، غرق شده، کنایه از کاملاً مشغول و گرفتار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غرقه شدن
تصویر غرقه شدن
فرو رفتن در آب و غرق شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غرقه کردن
تصویر غرقه کردن
فرو بردن در آب و غرق کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غرق شدن
تصویر غرق شدن
فرو رفتن کسی یا حیوانی در آب به صورتی که آب از سر بگذرد و خفگی دست دهد، فرو رفتن چیزی در آب مثلاً کشتی غرق شد
فرهنگ فارسی عمید
(غَ قا)
جمع واژۀ غریق. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غریق شود: ارث غرقی و مهدوم علیهم، غرق شدگان و مهدوم علیهم از همدیگر ارث میبرند در صورتی که ایشان یا یکی از ایشان مالی داشته و حق توارث داشته باشند و تقدم مرگ هیچیک معلوم نگردد. رجوع به ارث و کتاب شرائع چ 1311 ص 269 شود
لغت نامه دهخدا
(غَ قَ)
نوعی از درخت بزرگ، یا آن عوسج است چون بزرگ گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). نوعی از عوسج باشد، و آن درختی بود که برگ و بار آن را بجوشانند، و در خضابها به کار برند. (برهان قاطع). عوسج بزرگ. (تذکرۀ داود ضریر انطاکی). خارسنجان که آن را عوسج نیز گویند. (از فرهنگ شعوری). درختی است خاردار، سپیدی بیضه که بر زرده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). سفیدۀ تخم مرغ. (از اقرب الموارد) ، بقیع الغرقد، گورستانی است در مدینه، بدان جهت که درخت غرقد رویاند، و حالا درخت رفت و نام باقی است. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غَ قَ)
مهرۀ نره تاختنه جای. (منتهی الارب). مهرۀ نره تا جای ختنه گاه. (ناظم الاطباء). صاحب تاج العروس گوید: جوهری این لغت را نیاورده است و آن به معنی حشفه است. در شعری که به این معنی شاهد آورده اند فرقم نیز روایت شده است
لغت نامه دهخدا
(غَ رِ قَ)
زمین نیک سیراب. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غَ قَ)
دهی است از دهستان کنار رود خانه شهرستان گلپایگان که در 19هزارگزی شمال گلپایگان و یکهزارگزی شمال شوسۀ گلپایگان به خمین قرار دارد. محلی جلگه و معتدل و سکنۀ آن 275 تن است و شیعه اند و به لهجۀ لری فارسی سخن میگویند. آب آن از قنات است و محصول آنجا غلات، لبنیات، تریاک و پنبه و شغل اهالی زراعت و گله داری است و راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(غَ قَ / قِ)
غریق. ترکیبی است از غرق + ه (نسبت). (از غیاث اللغات). در آب شده. (آنندراج). در آب فرورفته. در آب مرده. آنکه آب از سر وی بگذرد. غارق. مغروق. غرق شده. رجوع به غرق شود:
چون نمد همچو دیبه شد چه علاج
چاره چه غرقه را برود برک.
خسروی (از لغت فرس ذیل برک).
برون کرد ببر بیان از برش
به خوی اندرون غرقه بد مغفرش.
فردوسی.
کمانی به بازو و نیزه به دست
به آهن درون غرقه چون پیل مست.
فردوسی.
تو در دریای هجرم غرقه بودی
ز موج غم بسی رنج آزمودی.
(ویس و رامین).
دلت با یار دیگر زآن بپیوست
کجا غرقه به هر چیزی زند دست.
(ویس و رامین).
بتان را به خاک اندر افکنده تن
به خون غرقه پیش بت اندر شمن.
اسدی (گرشاسب نامه).
غرقه اند اهل خراسان و نه آگاهند
سر به زانو من برمانده چنین زآنم.
ناصرخسرو.
نجم دین ای من و هزار چو من
غرقۀ بحر بر و منت تو.
سوزنی.
بیمارم و چون گل که نهی در دم کوره
گه در عرقم غرقه و گه در تبم از تاب.
خاقانی.
تن غرقۀ خون رفتم و دل تشنۀ امید
کز آب وفا قطره به جوی تو ندیدم.
خاقانی.
غرقۀ عشق و تشنۀ وصلیم
کآرزومند زلف و خان توایم.
خاقانی.
تابوت اوست غرقۀزیور عروس وار
هر هفت کرده هشت بهشت است بنگرید.
خاقانی.
نیست یکدم که بنده خاقانی
غرقۀ فیض مکرمات تو نیست.
خاقانی.
به آب اندر شدن غرقه چو ماهی
از آن به کز وزغ زنهار خواهی.
نظامی.
غرقه ای دید جان او شده گم
بر چون خم نهاده بر سر خم.
نظامی.
کرد نظامی ز پی زیورش
غرقۀ گوهر ز قدم تا سرش.
نظامی.
گیرم که حال غرقه ندانند دوستان
آخر درین سفینه نبینند تر سخن.
سعدی (طیبات).
نادان همه جا با همه خلق آمیزد
چون غرقه به هرچه دید دست آویزد.
سعدی (صاحبیه).
ای مدعی که میگذری بر کنار آب
ما را که غرقه ایم ندانی چه حالت است.
سعدی (غزلیات).
هوشیار حضور و مست غرور
بحر توحید و غرقۀگنهیم.
حافظ.
دلی کو عاشق رویت نگردد
همیشه غرقه در خون جگر باد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(غُ قَ)
یک شربت از شیر و مانند آن. ج، غرق. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
زحمتی که در نگاهداری خرمن از آفت سیل متحمل میشوند. (ناظم الاطباء) ، به معنی دخول به اصطلاح لوطیان است، یکی از آن جماعت گوید: نگاهی میتوان کردن که از غرقی بتر باشد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
منسوب است به غرق که قریه ای است در سه فرسخی مرو. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
مولانا. از جملۀ شعرای سلطان یعقوب خان (معاصر امیر علیشیر نوائی) است و در بحر نظم غرق است، و فضلی غیر از این ندارد، و این مطلع از اوست:
هرگه که پیرهن به بر آن گل بدن گرفت
بوی عبیر و مشک در آن پیرهن گرفت.
(ترجمه مجالس النفائس ص 302)
لغت نامه دهخدا
تصویری از آغرق
تصویر آغرق
بارو بنه احمال و اثقال
فرهنگ لغت هوشیار
جمع غریق، فرو شدگان غوته خوردگان تکابیدگان جمع غریق. یا ارث غرقی و مهدوم علیهم. غرق شدگان و مهدوم علیهم از همدیگر ارث می برند در صورتی که ایشان (یا یکی از ایشان) مالی داشته و حق توارث داشته باشند و تقدم مرگ هیچ معلوم نگردد. زحمتی که در نگاهداری از آفت سیل محتمل شوند، دخول: نگاهی می توان کردن از غرقی بتر باشد
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی نیامده فرو شده فرو رفته غوته تکابیده در آب فرو رفته مغروق. توضیح به معنی غریق در عربی نیامده ولی در فارسی مستعمل است: و این غرقه شدن کشتی ها و خراب شده شهرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرقد
تصویر غرقد
گیاه دیو خار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غرقی
تصویر غرقی
((غَ))
زحمتی که در نگاهداری خرمن از آفت سیل متحمل شوند، در اصطلاح لوطیان، دخول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غرقه
تصویر غرقه
((غَ قِ))
در آب فرو رفته، غرق شده
فرهنگ فارسی معین
مستغرق، غرق، غریق، فرورفته، مغروق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
غرق در آب، آب اندود، میوه ی خیلی پخته
فرهنگ گویش مازندرانی